شنبه ۱۵ اردیبهشت ۰۳

نشسته در چمن ما هزار رنگ‌كمينها

۱۹ بازديد

وفاق تخم ثباتي نكاشت در دل و دينها

به‌حكم يأس دميديم از اين فسرده زمينها

چو غنچه در پس زانوي انتظار جدايي

نشسته در چمن ما هزار رنگ‌كمينها

در اين زمانه سر نخوتي‌كشيده به هرسو

ز نقشخانهٔ پا در هواي چنبر زينها

غم معاش به تاراج حسن تاخته چندان

كه لاغري ز ميان رفته فربهي ز سرينها

نم مروتي ازخلق اگررسد به خيالت

چكيده‌گير به خاك از فشار چين جبينها

نظر نكرده به دل مگذر اي بهار تعين

تغافل از چه به صيقل زنند آينه‌بينها

حضورعبرت‌واسباب راحت‌اين‌چه‌خيال‌است

مژه نبسته به خواب است چشم سايه‌نشينها

به نام شهرت اقبال زندگي نفروشي

كه زهر در بن دندان نهفته‌اند نگينها

نفس‌گداخت خجالت به خاك خفت قناعت

ولي چه سود علاج غرض نمي‌شود اينها

تظلم دم پيري‌كجا برم من بيدل

رسيد مو به‌سپيدي‌كشيد پوست به‌چينها

علاج زندگي بي نيستي صورت نمي‌بندد

۱۷ بازديد

مكش رنج تأمل‌ گر زيان خواهي و گر سودي

درنگ عالم فرصت نمي‌باشد كم از دودي

جهان يكسر قماش كارگاه صبح مي‌بافد

ندارد اين ‌كتان جز خاك حسرت تاري و پودي

خيال آباد امكان غير حيرت بر نمي دارد

بساط خودنماييها مچين بر بود و نابودي

درين گلزار كم فرصت كدامين صبح و كو شبنم

عرقها مي‌شمارد خجلت انفاس معدودي

خيال آشيان نوبهار كيست حيرانم

كه مي‌بالد ز چشمم حيرت بوي‌ گل اندودي

شكرخند كدامين غنچه يارب بسملم دارد

كه چون صبحم سراپا پيكر زخم نمكسودي

از اين سودا كه من در چارسوي نُه فلك دارم

همين در سودن دست ندامت ديده‌ام سودي

به هر سو بنگري دود كباب ياس مي‌آيد

به غير از دل ندارد مجمر كون و مكان عودي

تو هم‌در آرزوي سيم و زر زنار مي‌بندي

مكن طعن برهمن‌ گر كند از سنگ معبودي

علاج زندگي بي نيستي صورت نمي‌بندد

چو زخم صبح دارم در عدم اميد بهبودي

به چندين داغ آهي از دل ما سر نزد بيدل

چراغ لالهٔ ما نيست تهمت قابل دودي

وصل ار چه بر اهل دل وبالست

۱۵ بازديد

خوانندهٔ اين خط كهن‌سال

زين گونه نمود صورت حال

كان بت چو ازين سراي غم رفت

با همرهٔ عشق در عدم رفت

مادر كه بديد حال ليلي

برداشت به نوحه واي ويلي

آهي ز جگر چنان برآورد

كاختر زدمش فغان برآورد

خويشان بهم آمدند دل تنگ

رخساره، ز خون ديده گل رنگ

كردند، به درد، پيرهن چاك

دستار شرف زدند بر خاك

مجنون ز خبر كشي وفادار

آگه شده بود زحمت يار

آزرده دل و جگر دريده

بر در، به عيادتش رسيده

كامد ز درون در نفيري

وز خانه پديد شد سريري

ليلي گويان برادر و خويش

ايشان ز پس و جنازهٔ در پيش

بردند برون جنازهٔ ماه

برخاست فغان ز كوچه و راه

عاشق كه نظاره‌اي چنان ديد

برداشت قدم كه هم عنان ديد

در پيش جنازه رفت خندان

ني درد، و نه داغ دردمندان

از ديده ره جنازه ميروفت

مي‌گفت سرود و پاي مي‌كوفت

نظم از سرو جد و حال ميخواند

خوش خوش غزل وصال ميخواند

كالمنه الله، از چنين روز

كز هجر برست، جان پر سوز

در بزم وصال، خوش نشستيم

وز ننگ فراق، باز رستيم

بي منت ديده روي بينيم

بي زحمت لعل بوسه چينيم

بي پردهٔ خلق، جلوه سازيم

بي طعنهٔ خصم، عشق بازيم

آن دست كه از جهان بداريم

در گردن يكدگر در آريم

هم خانه شويم موي در موي

هم خوابه بويم روي بر روي

زين خواب دراز بي ملامت

سر بر نكنيم تا قيامت

بايد لحدي به تنگي آراست

تا هر دو جسد يكي شود راست

نبود من خسته را درين شور

خلوت كده‌اي نكوتر از گور

ني بينش ديده بان بافسوس

ني ديده كشي ز چشم جاسوس

افتاده، دو يار داغ ديده

وز غم، به اجل فراغ ديده

اي كامده‌اي به طعن مجنون،

مردت خوانم، گر آيي اكنون

زين سان همه ره ترانه مي‌زد

رقص خوش عاشقانه مي‌زد

آنرا كه درونه زنده وش بود

زين زمزمهٔ فراق خوش بود

وانكس كه نداشت لذت درد

در گريهٔ زار خنده مي‌كرد

خلقي به گمان كه مرد بي هوش

از بي خودي آمده است در جوش

مي‌رفت، بدان ترنم و تاب

تا خوابگهٔ نگار خوش خواب

چون شد كه آنكه دور افلاك

در خاك نهد وديعت خاك

گريان، جگر زمين گشادند

وان كان نمك درو نهادند

مجنون ز ميان انجمن جست

وافتاد به دخمهٔ لحد پست

بگرفت عروس را در آغوش

رو داشت بر روي و دوش بر دوش

دو اختر سعد را به پاكي

افتاد قران به برج خاكي

خويشان صنم ز شرم آن كار

جستند به غيرت اندر ان غار

تاساز كنند، خشم و خون ريز

بركشته زنند خنجر تيز

چون دست به پنجه در زدندش

پي‌چاك غضب بسر زدندش

او از سر و پنجه بي خبر بود

پنجش به شكنجهٔ دگر بود

با هم شده بود پوست با پوست

پرواز نموده دوست با دوست

كردند به جنبش آزمونش

از جان رمقي نداشت خونش

بازو كه حمايل صنم گشت

از هم نگشاد، بس كه خم گشت

افتاد به مغزشان غباري

كز يار جدا كنند ياري

پيري دو سه از بزرگواران

گفتند به چشم سيل باران

كاين كار نه شهوت هواييست

سري ز خزينهٔ خداييست

ورنه به هوس، كس نجويد

كز جان عزيز دست شويد

خوش وقت كسي كه از دل پاك

در راه وفا چنين شود خاك

وصل ار چه بر اهل دل وبالست

وصلي كه چنين بود، حلالست

گر عاشقي اين مقام دارد،

تقواي جهان چه نام دارد؟

تا هر دو، نه در مغاك بودند

ز آلايش نفس پاك بودند

و امروز كه شهربند خاكند

پيداست كه خود چگونه پاكند!

اولي بود از چنين نشاني

پاكيزه تني به پاك جاني

در هم مكنيد حال ايشان

در گردن ما وبال ايشان

از سوز دل، آن حكايت زار

كرد آن همه را، درون دل كار

كردند، به درد اشك ريزي

بر هر دو فتاده خاك بيزي

زان روضه كه در گداز گشتند

گريان سوي خانه باز گشتند