وفاق تخم ثباتي نكاشت در دل و دينها
بهحكم يأس دميديم از اين فسرده زمينها
چو غنچه در پس زانوي انتظار جدايي
نشسته در چمن ما هزار رنگكمينها
در اين زمانه سر نخوتيكشيده به هرسو
ز نقشخانهٔ پا در هواي چنبر زينها
غم معاش به تاراج حسن تاخته چندان
كه لاغري ز ميان رفته فربهي ز سرينها
نم مروتي ازخلق اگررسد به خيالت
چكيدهگير به خاك از فشار چين جبينها
نظر نكرده به دل مگذر اي بهار تعين
تغافل از چه به صيقل زنند آينهبينها
حضورعبرتواسباب راحتاينچهخيالاست
مژه نبسته به خواب است چشم سايهنشينها
به نام شهرت اقبال زندگي نفروشي
كه زهر در بن دندان نهفتهاند نگينها
نفسگداخت خجالت به خاك خفت قناعت
ولي چه سود علاج غرض نميشود اينها
تظلم دم پيريكجا برم من بيدل
رسيد مو بهسپيديكشيد پوست بهچينها