جمعه ۰۷ اردیبهشت ۰۳

خويشتا باز هم ز ننگ بي‌ننگي خويش

۲۰ بازديد

با خاك برابرم ز بي‌سنگي خويشوز دل خجل از دوام دلتنگي خويشيارب بدهم شرم ز بي‌شرمي خويشتا باز هم ز ننگ بي‌ننگي خويش

شب دوشنبه و روز بهاريكه شد باز آمد از گرگان و ساريسراي خويش را فرمود پرچينحصار آهنين و بند رويينكليد رومي و قفل الانيز پولادي زده هندوستانيهر آنجا كش دريچه بود و روزنبدو بر پنجره فرمود از آهنچنان شد ز استواري خانهء شاهكجا در وي نبودي باد را راهببست آنگاه درها را سراسرفراز بند مهرش بود از زركليد بندها مر دايه را دادبدو گفت اي فسونگر ديو استادبديدم نا جوانمرديت بسياربدين يك ره جوانمردي بجا آربه زاول رفت خواهم چند گاهيدر رنگ من بود كم بيش ماهينگه دار اين سرايم تا من آيمكه بندش من ببستم من گشايمكليد در ترا دادم به زنهاريكي اين بار زنهارم نگه دارتو خود داني كه در زنهار دارينه بس فرخ بود زنهار خواريبدين بارت بخواهم آزمودناگر نيكي كني نيكي نمودنهمي دانم كه رنج خود فزايمكه چيزي آزموده آزمايموليكن من ترا زان بر گزيدمكجا از زير كان ايدون شنيدمچو چيز خويش دزدان را سپاريازيشان بيش يابي استواريچو شاه اندرز ذايه كرد بشياركليد خانه وي را داد ناچاربه روز نيك و هنگام همايونز دروازه به شادي رفت بيرونبه لشكر گه فرود آمد يكي روزبه دل بر گشته ياد ويس پيروزغم دوري و تيمار جداييبرو بر تلخ كرده پادشاييبه لشكر گاه رامين بود با شاهنهان از وي به شهر آمد شبانگاهشهنشه جست رامين را گه شامبدان تا مي خورد با او دو سه جامچو گفتند او به شهر اندر شد اكنونبدانست او كه آن چاره ست و افسونشبانگه رفتن رامين ز لشكربرانست تا ببيند روي دلبربه باغ شاه شد رامين هم از راهدرش چون سنگ بسته بود بر ماهغميده دل همي گشت اندر آن باغز ياد ويس او را دل پر از داغخروشان و نوان با يوبهء جفتز بي صبري و دلتنگي همي گفتنگارا تا مرا از تو بريدندحسودانم به كام دل رسيدنديكي بر طرف بام آي و مرا بينز غم دستي به دل دستي به بالينشب تاريك پنداري كه درياستكنار و غعر او هر دو نه پيداستمنم غرقه درين درياي منكربدو در اشك من مرجان و گوهراگر چه در ميان بوستانمز اشك خويش در موج دمانمز ديده آب دادم بوستان راز خون گلنار كردم گلستان راچه سود ار من همي گريم به زاريكه از خالم تو آگاهي نداريبر آرم زين دل سوزان يكي دمبسوزم اين سراي و بند محكموليكن آن سرا را چون بسوزمكه در وي جاي دارد دلفروزماگر آتش رسد وي را به دامنپس آن سوزش رسد هم در دل منز دو چشمت هميشه دو كمان ورنشستستند جانم را برابركمان ابروت بر من كشيدهبه تير غمزه جانم را خليدهاگر بختم ز پيش تو براندستخيالت سال و مه با من بماندستگهي خوابم همي از ديده راندگهي خونم همي بر رخ فشاندچرا خسپم توم در بر نخفتهچرا جان دارم از پيشت برفتهچو رامين يك زمان ناليد بر دلز ديده سيل خون باريد بر گلميان سوسن و شمشاد و نسرينز ناگه بر ربودش خواب نوشينبه خواب اندر شد آن بارنده نرگسكه با او بود ابر تند مفلسبياسود آن دل پر درد و پر غمكه با او بود دوزخ باغ خرمدلش زيرا يكي ساعت بياسودكه بوي باغ بودي دلبرش بودشه بي دل به باغ اندر غنودهنگارش روي مه پيكر شخودهچو ديوانه دوان گرد شبستانز نرگس آب ريزان بر گلستانهمي دانست كش رامين به باغستدلش را باغ بي او تفته داغستبه زاري دايه را خواهش همي كردكه بر گير از دلم دايه اين دردهم از جانم هم از در بند بگشايشب تيره مرا خورشيد بنمايشب تاريك و بختم نيز تاريكز من تا دلربايم راه نزديكزبس در هاي بسته سخت چون سنگتو گويي هست راهم شصت فرسنگدريغا كاش بودي راه دشوارنبودي در ميان اين بند بسياربيا اي دايه بر جانم ببخشايكليد در بياور بند بگشايمرا خود از بنه بدبخت زادندهزاران بند بر جانم نهادندبسست اين بندهاي عشق خويشمدري بسته چه بايد نيز پيشمدلي بستهچو در بر وي ببستندتني خسته دگر باره بخستندنگارم تا دو زلفش بر شكستستبه مشكين سلسله جانم ببستستچو از پيشم برفت آن روي زيباشبه چشمم در بماند آن تير بالاشببين چشمم به سيمين تير خستهببين جانم به مشكين بند بستهجوابش داد دايه گفت زين پسنبينم نا جوانمردي من كسخداوندي چو شه زين برفتهبه من چندين نصيحتها بگفتههم امشب بند او چون برگشايمچو چشم آورد با او چون بر آيماگر پيشم هزاران لشكر آيندهنپندارم كه با موبد بر آيندهخود اين جست او ز من زنهاردارينگويي چون كنم زنهار خواريبه رامين ار تو صد چندين شتابيز من اين ناجوانمردي نيابينشسته شاه شاهان بر در شهرنرفته نيم فرسنگ از بر شهرچه داني گرنه خود كرد آزمايشدگر كرد آزمايش را نمايشچنان دانم كه او آنجا نپايدهم امشب وقت شبگير او بيايدنبايد كرد ما را اين همه بدكه بد را بد جزا آيد ز موبدچه خوبست اين مثل مر بخردان رابدي يك روز پيش آيد بدان راچو دايه اين سخنها گفت با ماهبه خشم دل ازو برگشت ناگاهبدو گفت اي صنم تو نيز بر خيزمكن شه را دگر اندر بدي تيزبه تيمار اين يكي شب صابري كنوزان پس تا تواني داوري كنكه من امشب همي ترسم ز موبدكه پيش آيد ترا از وي يكي بديكي امشبمرا فرمان كن اي ويسكه امشب كور گردد چشم ابليسبشد دايه نشد آن ماهپيكرهمي گفت و همي زد دست بربرنه روزي ديد و رخنه جايگاهينه بر بام سرايش ديد راهيچو تاب مهر جانش راهمي تافتز دانش خويشتن را چاره اي يافتسرا پرده كه بود از پيش ايوانيكي سر بر زمين ديگر به كيوانبرو بسته طناب سخت بسياريكايك ويس را درمان و تيمارفگنده از پاي كفش آن كوه سيمينبدو بر رفت چون پرّنده شاهينچو پران شد ز پرده جست بر بامربودش باد از سر لعل واشامبرهنه سر برهنه پاي ماندهگسسته عقد و درّش بر فشاندهشكسته گوشوارش پاك در گوشابي زيور بمانده روي نيكوشپس آنگه شد شتابان تا لب باغروانش پرشتاب و دل پر از داغقصب چادرش را در گوشه اي بستدرو زد دست و از باره فرو جستگرفتش دامن اندر خشت پارهقبا شد بر تنش بر پاره پارهاگرچه نرم و آسان بود جايشبه درد آمد ز جستن هر دو پايشگسسته بند كستي بر ميانشچو شلوارش دريده بر دو رانشنه جامه بر تنش مانده نه زيوردريده بود يا افتاده يكسربرهنده پاي گرد باغ گردانبه هر مرزي دوان و دوست جويانهم از چشمش روان خونو هم از پايهمي گفتي ازين بخت نگون وايكجا جويم نگار سعتري راكجا جويم بهار دلبري راهمان بهتر كه بيهوده نپويمبه شب خورشيد تابان را نجويمبه حق دوستي اي باد شبگيربراي من زماني رنج بر گيراگر با بيدلان هستي نكورايمنم بيدل يكي بر من ببخشايكه پايت گر جهاني بر نورددچو نازك پاي من خونين نگرددنه راهي دور مي بايدت رفتينه رنجي سخت ناخوش بر گرفتنگغر كن بر دو نسرين شكفتهيكي پيدا يكي از من نهفتهنگه كن تا كجا يابي كسي راكه رسول كرد همچون من بسي راهزاران پردگي را پرده برداشتببرد و در ميان راه بگغاشتهزاران دل بخشم از جاي بر كندبه هجران داد تا بر آتش افگندببين حال مرا در مهر كاريبدين سختي و رسوايي و زاريبه صد گونه بلا بي هوش و بي كامبه صد گونه جفا بي صبر و آرامپيام من بدان روي نكو بركه خوبي انجمن دارد بدو برازو مشك آر و بر گلنارم آلايز من عنبر بر و بر سنبلش سايبگو اي نوبهار بوستانيسزاي خرمي و شادمانيبگو اي آفتاب دلرباييبه خوبي يافته فرمان رواييمرا آتش به جان اندر فگندهبه تاري شب به بام و در فگندهنكرده با من بيدل مواسانجسته با من مسكين مدارامرا بخت بد از گيتي براندهجهان در خواب و من بيخواب ماندهاگر من مردمم يا زين جهانمچرا هر گز نه همچون مردمانمكنم از بيدلي و بخت فريادمگر مادر مرا بي بخت و دل زادمرا گفتي چرا ايدر نياييمن اينك آمدستم تو كجاييچرا پيشم نيايي از كه ترسيچرا بيمار هجران را نپرسيگر از ديدار تو نوميد گردمبه جان اندر بماند تير دردمبه جاي روي تو گر ماه بينمچنان دانم كه تاري چاه بينمبه جاي زلف تو گر مشك بويمنمايد مشك سارا خاك كويمبه جاي دو لبت گر نوش يابمبه جان تو كه باشد زهر نابممرا جانان توي نه مشك و غنبرمرا درمان توي نه نوش و شكردلم را مار زلفينت گزيدستخليده جان من بر لب رسيدستبود ترياك جان من لبانتهمان خورشيد بخت من رخانتبدا بخت منا امشب كجاييچرا ببريدي از من آشناييببخشايد به من بر دوست و دشمنچرا هر گز نبخشايي تو بر منكجايي اي مه تابان كجاييچرا از بختر بر مي نياييچو سيمين آينه سر برزن از كوهببين بر جان من صد گونه اندوهجهان چون آهن زنگار خوردههوا با جان من زنهار خوردهدل من رفته و دلبر ز من دوردو عاشق هر دو بي دل مانده مهجوربه فر خويش ما را ياوري كنبه نور خويش ما را رهبري كنتو ماهي وان نگارم نيز ماهستجهان بي رويتان بر من سياهستخدايا بر من مسكين ببخشايمرا ديدار آن دو ماه بنماييكي مه را فروخ و روشنايييكي مه را شكوه و پادشايييكي را جاي برج چرخ گردانيكي را چاي تخت و زين و ميدانچو يك نيمه سپاه شب در آمدمه تابنده از خاور بر آمدچو سيمين زروقي در ژرف درياچو دست ابر نجني در دست حوراهوا را دوده از چهره فروشستچنانچون ويس را از جان و رو شستپديد آمد مرو را يار خفتهميان گل بسان گل شكفتهبنفشه زلف و نسرين روي رامينز نسرين و بنفشه كرده بالينمه از كوه آمد و ويس از شبستانبهاري باد مشكين از گلستانز بوي ويس رامين گشت بيداربه بالين ديد سروي ياسمين بارنجست از جاي و اندر بر گرفتشپس آن دو زلف چون عنبر گرفتشبهم آميخته شد مشك و عنبردو هفته ماه شد پيوسته با خورگهي از زلف او عنبر فشان كردگهي از لعل و شكر فشان كردلب هر دو بسان ميم بر ميمبر هر دو بسان سيم بر سيمبپيچيدند بر هم دو سمن بويچو دو ديبا نهاده روي بر رويتو گفتي شير و باده در هم آميختو يا گلنار و سوسن بر هم آويشتز روي هر دوشان شب روز گشتهز شادي رزشان نوروز گشتههزار آوا ز شاخ گل سرايانهمه شب عشق ايشان را ستايانز شادي شان همي خنديد لالهبه دست اندرش ياقوتين پيالهگرفته گل ازيشان زيب و خوشيچنان چون تازه نرگس ناز و گشّيچو راز دوستي با هم گشادندبه خوشي كام يكديگر بدادندزمانه زشت روي خويش بنمودبه تيغ رنج كشت ناز بدرودسحر گه كار ايشان را چنان كردكه باغش داغگاه هردوان كردجهان را گوهر آمد زشت كاريچرا زو مهرباني گوش داريبه نزدش هيچ كس را نيست آزرمكه بي مهرست و بي قدرست و بي شرم

چو آگاهي آمد به كاووس

۱۶ بازديد

چو آگاهي آمد به كاووس شاهكه شد روزگار سياوش تباهبه كردار مرغان سرش را ز تنجدا كرد سالار آن انجمنابر بي‌گناهش به خنجر به زاربريدند سر زان تن شاهواربنالد همي بلبل از شاخ سروچو دراج زير گلان با تذروهمه شهر توران پر از داغ و دردبه بيشه درون برگ گلنار زردگرفتند شيون به هر كوهسارنه فريادرس بود و نه خواستارچو اين گفته بشنيد كاووس شاهسر نامدارش نگون شد ز گاهبر و جامه بدريد و رخ را بكندبه خاك اندر آمد ز تخت بلندبرفتند با مويه ايرانيانبدان سوگ بسته به زاري ميانهمه ديده پرخون و رخساره زردزبان از سياوش پر از يادكردچو طوس و چو گودرز و گيو دليرچو شاپور و فرهاد و رهام شيرهمه جامه كرده كبود و سياههمه خاك بر سر بجاي كلاهپس آگاهي آمد سوي نيمروزبه نزديك سالار گيتي فروزكه از شهر ايران برآمد خروشهمي خاك تيره برآمد به جوشپراگند كاووس بر يال خاكهمه جامهٔ خسروي كرد چاكتهمتن چو بشنيد زو رفت هوشز زابل به زاري برآمد خروشبه چنگال رخساره بشخود زالهمي ريخت خاك از بر شاخ و يالچو يك هفته با سوگ بود و دژمبه هشتم برآمد ز شيپور دمسپاهي فراوان بر پيلتنز كشمير و كابل شدند انجمنبه درگاه كاووس بنهاد رويدو ديده پر از آب و دل كينه جويچو نزديكي شهر ايران رسيدهمه جامهٔ پهلوي بردريدبه دادار دارنده سوگند خوردكه هرگز تنم بي‌سليح نبردنباشد بشويم سرم را ز خاكهمه بر تن غم بود سوگناككله ترگ و شمشير جام منستبه بازو خم خام دام منستچو آمد به نزديك كاووس كيسرش بود پرخاك و پرخاك پيبدو گفت خوي بد اي شهريارپراگندي و تخمت آمد ببارترا مهر سودابه و بدخويز سر برگرفت افسر خسرويكنون آشكارا ببيني هميكه بر موج دريا نشيني همياز انديشهٔ خرد و شاه سترگبيامد به ما بر زياني بزرگكسي كاو بود مهتر انجمنكفن بهتر او را ز فرمان زنسياوش به گفتار زن شد به بادخجسته زني كاو ز مادر نزاددريغ آن بر و برز و بالاي اوركيب و خم خسرو آراي او دريغ آن گو نامبرده سواركه چون او نبيند دگر روزگارچو در بزم بودي بهاران بديبه رزم افسر نامداران بديهمي جنگ با چشم گريان كنمجهان چون دل خويش بريان كنمنگه كرد كاووس بر چهر اوبديد اشك خونين و آن مهر اونداد ايچ پاسخ مر او را ز شرمفرو ريخت از ديدگان آب گرمتهمتن برفت از بر تخت اويسوي خان سودابه بنهاد رويز پرده به گيسوش بيرون كشيدز تخت بزرگيش در خون كشيدبه خنجر به دو نيم كردش به راهنجنبيد بر جاي كاووس شاهبيامد به درگاه با سوگ و دردپر از خون دل و ديده رخساره زردهمه شهر ايران به ماتم شدندپر از درد نزديك رستم شدندچو يك هفته با سوگ و با آب چشمبه درگاه بنشست پر درد و خشمبه هشتم بزد ناي رويين و كوسبيامد به درگاه گودرز و طوسچو فرهاد و شيدوش و گرگين و گيوچو بهرام و رهام و شاپور نيوفريبرز كاووس درنده شيرگرازه كه بود اژدهاي دليرفرامرز رستم كه بد پيش رونگهبان هر مرز و سالار نوبه گردان چنين گفت رستم كه منبرين كينه دادم دل و جان و تنكه اندر جهان چون سياوش سوارنبندد كمر نيز يك نامدارچنين كار يكسر مداريد خردچنين كينه را خرد نتوان شمردز دلها همه ترس بيرون كنيدزمين را ز خون رود جيحون كنيدبه يزدان كه تا در جهان زنده‌امبه كين سياوش دل آگنده‌امبران تشت زرين كجا خون اويفرو ريخت ناكارديده گرويبماليد خواهم همي روي و چشممگر بر دلم كم شود درد و خشموگر همچنانم بود بسته چنگنهاده به گردن درون پالهنگبه خاك اندرون خوار چون گوسفندكشندم دو بازو به خم كمندو گر نه من و گرز و شمشير تيزبرانگيزم اندر جهان رستخيزنبيند دو چشمم مگر گرد رزمحرامست بر من مي و جام و بزمبه درگاه هر پهلواني كه بودچو زان گونه آواز رستم شنودهمه برگرفتند با او خروشتو گفتي كه ميدان برآمد به جوشز ميدان يكي بانگ برشد به ابرتو گفتي زمين شد به كام هژبربزد مهره بر پشت پيلان به جاميلان بر كشيدند تيغ از نيامبرآمد خروشيدن گاودمدم ناي رويين و رويينه خمجهان پر شد از كين افراسياببه دريا تو گفتي به جوش آمد آبنبد جاي پوينده را بر زمينز نيزه هوا ماند اندر كمينستاره به جنگ اندر آمد نخستزمين و زمان دست خون را بشستببستند گردان ايران ميانبه پيش اندرون اختر كاويانگزين كرد پس رستم زابليز گردان شمشيرزن كابليز ايران و از بيشهٔ نارونده و دو هزار از يلان انجمنسپه را فرامرز بد پيش‌روكه فرزند گو بود و سالار نوهمي رفت تا مرز توران رسيدز دشمن كسي را به ره بر نديددران مرز شاه سپيجاب بودكه با لشكر و گنج و با آب بودورازاد بد نام آن پهلواندلير و سپه تاز و روشن روانسپه بود شمشيرزن سي هزارهمه رزم جوي از در كارزارورازاد از قلب لشكر برفتبيامد به نزد فرامرز تفتبپرسيد و گفتش چه مردي بگويچرا كرده‌اي سوي اين مرز رويسزد گر بگويي مرا نام خويشبجويي ازين كار فرجام خويشهمانا به فرمان شاه آمديگر از پهلوان سپاه آمديچه داري ز افراسياب آگهيز اورنگ و ز تاج و تخت مهينبايد كه بي‌نام بر دست منروانت برآيد ز تاريك تنفرامرز گفت اي گو شوربختمنم بار آن خسرواني درختكه از نام او شير پيچان شودچو خشم آورد پيل بيجان شودمرا با تو بدگوهر ديوزادچرا كرد بايد همي نام يادگو پيلتن با سپاه از پس استكه اندر جهان كينه خواه او بس استبه كين سياوش كمر بر ميانببست و بيامد چو شير ژيانبرآرد ازين مرز بي‌ارز دودهوا گرد او را نيارد بسودورازاد بشنيد گفتار اوهمي خوار دانست پيگار اوبه لشكر بفرمود كاندر دهيدكمان‌ها سراسر به زه بر نهيدرده بر كشيد از دو رويه سپاهبه سر بر نهادند ز آهن كلاهز هر سو برآمد ز گردان خروشهمي كر شد از نالهٔ كوس گوشچو آواز كوس آمد و كرنايفرامرز را دل برآمد ز جايبه يك حمله اندر ز گردان هزاربيفگند و برگشت از كارزاردگر حمله كردش هزار و دويستورازاد را گفت لشكر مه‌ايستكه امروز بادافرهٔ ايزديستمكافات بد را ز يزدان بديستچنين لشكر گشن و چندين سوارسراسيمه شد از يكي نامدارهمي شد فرامرز نيزه به دستورازاد را راه يزدان ببستفرامرز جنگي چو او را بديدخروشي چو شير ژيان بركشيدبرانگيخت از جاي شبرنگ رابيفشرد بر نيزه بر چنگ رايكي نيزه زد بر كمربند اوكه بگسست زير زره بند اوچنان برگرفتش ز زين خدنگكه گفتي يك پشه دارد به چنگبيفگند بر خاك و آمد فرودسياووش را داد چندي درودسر نامور دور كرد از تنشپر از خون بيالود پيراهنشچنين گفت كاينت سر كين نخستپراگنده شد تخم پرخاش و رستهمه بوم و بر آتش اندرفگندهمي دود برشد به چرخ بلنديكي نامه بنوشت نزد پدرز كار ورازاد پرخاشخركه چون برگشادم در كين و جنگورا برگرفتم ز زين پلنگبه كين سياوش بريدم سرشبرافروختم آتش از كشورشوزان سو نوندي بيامد به راهبه نزديك سالار توران سپاهكه آمد به كين رستم پيلتنبزرگان ايران شدند انجمنورازاد را سر بريدند زاربرانگيخت از مرز توران دمارسپه را سراسر بهم بر زدندبه بوم و به بر آتش اندر زدندچو بشنيد افراسياب اين سخنغمي شد ز كردارهاي كهننماند ايچ بر دشت ز اسپان يلهبياورد چوپان به ميدان گلهدر گنج گوپال و برگستوانهمان نيزه و خنجر هندوانهمان گنج دينار و در و گهرهمان افسر و طوق زرين كمرز دستور گنجور بستد كليدهمه كاخ و ميدان درم گستريدچو لشكر سراسر شد آراستهبريشان پراگنده شد خواستهبزد كوس رويين و هندي درايسواران سوي رزم كردند رايسپهدار از گنگ بيرون كشيدسپه را ز تنگي به هامون كشيدفرستاد و مر سرخه را پيش خواندز رستم بسي داستانها براندبدو گفت شمشيرزن سي هزارببر نامدار از در كارزارنگه دار جان از بد پور زالبه رزمت نباشد جزو كس همالتو فرزندي و نيكخواه منيستون سپاهي و ماه منيچو بيدار دل باشي و راه‌جويكه يارد نهادن بروي تو رويكنون پيش رو باش و بيدار باشسپه را ز دشمن نگهدار باشز پيش پدر سرخه بيرون كشيددرفش و سپه را به هامون كشيدطلايه چو گرد سپه ديد تفتبپيچيد و سوي فرامرز رفتاز ايران سپه برشد آواي كوسز گرد سپه شد هوا آبنوسخروش سواران و گرد سپاهچو شب كرد گيتي نهان گشت ماهدرخشيدن تيغ الماس گونسنانهاي آهار داده به خونتو گفتي كه برشد به گيتي بخاربرافروختند آتش كارزارز كشته فگنده به هر سو سرانزمين كوه گشت از كران تا كرانچو سرخه بران گونه پيگار ديددرفش فرامرز سالار ديدعنان را به بور سرافراز دادبه نيزه درآمد كمان باز دادفرامرز بگذاشت قلب سپاهبر سرخه با نيزه شد كينه‌خواهيكي نيزه زد همچو آذرگشسپز كوهه ببردش سوي يال اسپز تركان به ياري او آمدندپر از جنگ و پرخاشجو آمدنداز آشوب تركان و از رزم سختفرامرز را نيزه شد لخت لختبدانست سرخه كه پاياب اويندارد غمي گشت و برگاشت رويپس اندر فرامرز با تيغ تيزهمي تاخت و انگيخته رستخيزسواران ايران به كردار ديودمان از پسش بركشيده غريوفرامرز چون سرخه را يافت چنگبيازيد زان سان كه يازد پلنگگرفتش كمربند و از پشت زينبرآورد و زد ناگهان بر زمينپياده به پيش اندر افگند خواربه لشكرگه آوردش از كارزاردرفش تهمتن همانگه ز راهپديد آمد و گرد پيل و سپاهفرامرز پيش پدر شد چو گردبه پيروزي از روزگار نبردبه پيش اندرون سرخه را بسته دستبكرده ورازاد را يال پستهمه غار و هامون پر از كشته بودسر دشمن از رزم برگشته بودسپاه آفرين خواند بر پهلوانبران نامبردار پور جوانتهمتن برو آفرين كرد نيزبه درويش بخشيد بسيار چيزيكي داستان زد برو پيلتنكه هر كس كه سر بركشد ز انجمنخرد بايد و گوهر نامدارهنر يار و فرهنگش آموزگارچو اين گوهران را بجا آورددلاور شود پر و پا آورداز آتش نبيني جز افروختنجهاني چو پيش آيدش سوختنفرامرز نشگفت اگر سركش استكه پولاد را دل پر از آتش استچو آورد با سنگ خارا كندز دل راز خويش آشكارا كندبه سرخه نگه كرد پس پيلتنيكي سرو آزاده بد بر چمنبرش چون بر شير و رخ چون بهارز مشك سيه كرده بر گل نگاربفرمود پس تا برندش به دشتابا خنجر و روزبانان و تشتببندند دستش به خم كمندبخوابند بر خاك چون گوسفندبسان سياوش سرش را ز تنببرند و كرگس بپوشد كفنچو بشنيد طوس سپهبد برفتبه خون ريختن روي بنهاد تفتبدو سرخه گفت اي سرافراز شاهچه ريزي همي خون من بي‌گناهسياوش مرا بود هم سال و دوستروانم پر از درد و اندوه اوستمرا ديده پرآب بد روز و شبهميشه به نفرين گشاده دو لببران كس كه آن تشت و خنجر گرفتبران كس كه آن شاه را سرگرفتدل طوس بخشايش آورد سختبران نامبردار برگشته بختبر رستم آمد بگفت اين سخنكه پور سپهدار افگند بنچنين گفت رستم كه گر شهريارچنان خسته‌دل شايد و سوگوارهميشه دل و جان افراسيابپر از درد باد و دو ديده پرآبهمان تشت و خنجر زواره ببردبدان روزبانان لشكر سپردسرش را به خنجر ببريد زارزماني خروشيد و برگشت كاربريده سر و تنش بر دار كرددو پايش زبر سر نگونسار كردبران كشته از كين برافشاند خاكتنش را به خنجر بكردند چاكجهانا چه خواهي ز پروردگانچه پروردگان داغ دل بردگان

سيدمصطفي هاشمي

۱۶ بازديد

سيدمصطفي هاشمي پس از برتري يك طرفه مهرام مقابل الوحده سوريه در نخستين روز رقابت‌هاي بسكتبال باشگاه‌هاي آسيا اظهار داشت: بازي خوبي بود و البته تيم ما فشار زيادي وارد نكرد و به نوعي هم به تيم حريف ارفاق كرد، چون مي‌توانستيم امتيازات بيشتري بگيريم.

وي ادامه داد: تيم هاي سوري در سال هاي گذشته وضعيت خوبي داشتند، اما به دليل عدم پشتوانه سازي و مشكلات داخلي و اقتصادي ضعيف شده‌اند

سرمربي مهرام گفت: تيم‌هاي سوريه و اردن و عراق به هيچ وجه در حد و اندازه‌هاي پتروشيمي و مهرام نيستند و نمي‌توانند براي اين دو تيم درد سر ساز شوند.

هاشمي در مورد حضور سام داگلاس، بازيكن اردني اين تيم عنوان كرد: اين اولين بازي اش براي مهرام بود. در ابتدا توپ هايش وارد سبد نمي‌شد، اما در ادامه بهتر شد. فريد اصلاني و سجاد مشايخي در دور مقدماتي و دور دوم فشار زيادي را متحمل شده‌اند و فكر مي‌كنم با حضور داگلاس استراحت بيشتري مي‌كنند تا براي پلي‌آف آماده شوند.

هاشمي در مورد الاتحاد اردن حريف فرداي اين اين هم گفت: شناختي از آنها نداريم و بايد امروز بازي‌شان با الوحده سوريه را آناليز كنيم.

حميد بهزادپور

۲۴ بازديد

يزد تنها استان كوير دار كشور است كه علي رغم نداشتن ساحل در رشته فوتبال ساحلي حرف هاي زيادي براي گفتن دارد و تاكنون به واسطه برخورداري از جوانان با استعداد و ورزشكاران سخت كوشش دستاوردهاي بزرگ ملي و بين المللي فراواني را كسب كرده است.

وجود استعدادهاي مختلف ورزشي پنهان از جمله ويژگي ‌هاي استان كويري يزد است كه توانسته اند با تلاش خود فعل خواستن را صرف و به باران اميد به روح جوانان اين ديار ببارند.

يكي از جوانان به نام و شاخص استان يزد حميد بهزادپور، دارنده دستكش طلاي مسابقات بين قاره‌اي بهترين دروازه‌بان است كه از باغشهر تاريخي مهريز پا به عرصه ورزش بين المللي گذاشته و تاكنون افتخارات زيادي را براي مردم ايران و استان يزد كسب كرده است.

وي در خصوص حضور خود در عصر فوتبال افزود: كار خود را با حضور در تيم گلساپوش يزد شروع و هم اكنون هشت سال از عضويت او در تيم ملي ايران مي گذرد. حميد بهزادپور، نايب قهرمان فوتبال ساحلي جهان در گفت‌وگو با خبرنگار فارس از مهريز، اظهار كرد: فوتبال را ابتدا از سن ۱۳ سالگي در زمين خاكي ورزشگاه محصل مهريز شروع با حضور در ليگهاي استاني و شهرستاني شروع كرد و  از سال ۱۳۹۰ به پيشنهاد يكي از همكاران خود در اداره گاز به فوتبال ساحلي روي آوردم.  

بهزاد پور كسب مقام سوم جام جهاني ۲۰۱۹، جام جهاني باهاما، قهرماني و نائب قهرماني آسيا در سالهاي ۲۰۲۱  و ۲۰۱۹ به طور پي در پي، بهترين دروازبان بين قاره‌اي جهان در سالهاي۹۷ ، ۹۸ و دريافت دستكش طلا دو دوره قهرمان مسابقات بين قاره‌اي بهترين دروازه‌بان تورنمنت كشور بلاروس در سال ۲۰۱۵ كسب چندين مقام اول تا سومي باشگاه‌هاي و انفرادي را از جمله دستاوردهاي ورزشي خود عنوان و تصريح كرد:  كسب نائب قهرماني جام باشگاهاي جهان با پارس جنوبي، قهرمان ونايب قهرمان مسابقات اوراسيا جهان به همراه گلساپوش يزد نيز از ديگر افتخار او در دوران ۱۰ ساله بازي فوتبال است.

اين عضو تيم قهرمان جهان در رشته فوتبال ساحلي در ادامه به مهم‌ترين مشكلات خود در راه رسيدن به اهدافش اشاره و خاطرنشان كرد: در طول دوره فعاليت حرفه‌اي خود مورد بي مهري‌هاي زيادي از سوي مسئولان قرار گرفت است.

وي با بيان اين‌كه متأسفانه برخي مسئولان هيچ اهميتي به ورزشكاري كه با تلاش شبانه روزي خود سعي كرده براي استان و كشورش افتخار آفريني كند قائل نمي‌شوند، تصريح كرد: اميدوارم اين مهم هر چه سريعتر رفع و مسئولان بيشتر هواي ورزشكاران را داشته باشند.

بهزادپور در بخش ديگري از سخنان خود با اشاره به اين‌كه قرار است به زودي به عنوان لژيونر«بازيكن خارجي» به باشگاه لوكومتيو روسيه ملحق شود، گفت: در رسيدن به هدف خود در فوتبال ساحلي احمدرضا عابدزاده را الگوي خود قرار دادم و وي دليل اصلي موفقيت خود مي‌داند.

اين قهرمان مهريزي دعاي خير پدر و مادر را از ديگر مهمترين دلايل در رسيدن به موفقيتش دانست و بيان كرد: در هر مسابقه‌اي قبل از شروع آن با مادر تماس مي‌گيرم و از ايشان درخواست مي‌كنم براي دعا كند. 

بهزاد پور براي علاقمند به اين رشته توصيه كرد: علاقمندان  به رشته فوتبال ساحلي بايد به صورت اصولي و فني زير نظر مربيان و كارشان آموزش هاي لازم را ببيند و با حتما حتما دعاي خير پدر و مادر موفق خواهند بود. 

اين جوان موفق ورزشكار با اشاره به اينكه در رسيدن به اين جايگاه خاطرات تلخ و شيرني دارد عنوان كرد: تلخ ترين خاطراتم در مسابقات بهادما، پلانتي كه در مقابل تاهيتي به بيرون  زدم و باعث شد تيم از قهرماني بازماند. كسب مقام هاي مختلف در آسيا، جهان و كشور ايران را از شيرين ترين خاطران دوران فوتبالي خود دانست.