شنبه ۱۵ اردیبهشت ۰۳

درگهي را كز پي عزت مدام

۱۷ بازديد

داشت ابراهيم ادهم چون مكان

بر سرير شهرياري در جهان

روزي اندر پيشگاه عدل و داد

داشت جا بر روي او رنگ و داد

خيل خاصان از براي بار عام

سر به كف استاده در صف سلام

ناگهان درويش دل را رسته‌اي

بر شكم سنگ قناعت بسته‌اي

رسته از كثرت به وحدت كرده خو

مو به موي وي زبان در ذكر هو

گيسوي تجريد پيدا بر تنش

رشته توحيد طوق گردنش

خلق را در پشت سر انداخته

ماسوا را از نظر انداخته

فقر را شحنه صفت در چار سوق

مكنت و اسباب وي كشكول و بوق

كرده از «عبدي اطعني» در بگوش

پا و سر در عين گويايي خموش

از لباس خود سري بيرون شده

پوست پوشي كرده و مجنون شده

سر خوشانه درحقيقت گشته غرق

در گدايي تاج سلطاني به فرق

باري آن درويش از درگاه شاه

گشت داخل در ميان بارگاه

اعتنا ننموده بر شاه خدم

زد سوي دولت سراي شه قدم

حاجيان شاه از بالا و پست

بهر آزارش برآوردند دست

گفت چبود كارتان با كار من؟

با چه تقصيري دهيد آزار من

مي‌زدند او را كه اي آزاده حال

تو كجا؟ اينجا كجا؟ چشمي بمال!

زينبتر ديگر مگر باشد گناه

كاين چنين بي‌رخصت دربار شاه

دست را بر چشم بينا مينهي

بر بساط خسروان پا مينهي

خنده زد درويش گفتا با نشاط

من مسافر هستم و اينجا رباط

واگذاريدم تا كه لحني بگاه

استراحت كرده رو آرم به راه

باز گفتندش كه اي آسيمه‌سر

بيش از اين از هرزه‌گويي در گذر

درگهي را كز پي عزت مدام

خسروان بنهاده سر از احترام

با رباطش مي‌دهي نسبت چرا

رو دگر اين هرزه‌گويي كن رها

گفت پس شاه شما اين بارگاه

از كجا آورده با اين دستگاه

پيشتر از وي در او ماوا كه داشت

پاي صاحب دولتي جاي كه داشت

باز گفتندش رسيده از پدر

ارث بر اين شاه با گنج گهر

گفت پيش از باب شاه تاجدار

پس كه را بوده در اين منزل قرار

گفتنش بس كن دگر گفت و شنود

جد او را اندرين جا جاي بود

گفت پيش از جد و باب و پادشاه

از كه بوده اين اساس و دستگاه

پاسخ آوردند كز اجداد او

وز نياكان نكو بنياد او

دست بر دست از همه مانده بجاي

اين بساط دولت و صحن و سراي

گفت جايي را كه هر كس يك دو روزه

اندر او برده بسر با آه و ز سوز

آمده تا اندرو سازد مكان

رفته بر بانك رحيل كاروان

گر رباطش من بخوانم عيب نيست

ابن سخن را جاي شك و ريب نيست

اي كه هستي دائماً درروزگار

در پي تعبير قصر زرنگار

قصر و باغ تو بود زندان گور

فرش خشت و خاك و مونس مار و مور

جهد كن آن خانه را تعمير كن

آب غفلت كمتر اندر شير كن

كاندر ين غم‌خانه تاريك و تنگ

آن زمان خواهي زدن سر را به سنگ

(صامتا) لختي بكار خود برس

كز پشيماني نديده سود كس

اگر از چهره يوسف نفري كف ببريدند

۱۵ بازديد

چو به شهر تو رسيدم تو ز من گوشه گزيدي

چو ز شهر تو برفتم به وداعيم نديدي

تو اگر لطف گزيني و اگر بر سر كيني

همه آسايش جاني همه آرايش عيدي

سبب غيرت توست آنك نهاني و اگر ني

همه خورشيد عياني كه ز هر ذره پديدي

تو اگر گوشه بگيري تو جگرگوشه و ميري

و اگر پرده دري تو همه را پرده دريدي

دل كفر از تو مشوش سر ايمان به ميت خوش

همه را هوش ربودي همه را گوش كشيدي

همه گل‌ها گرو دي همه سرها گرو مي

تو هم اين را و هم آن را ز كف مرگ خريدي

چو وفا نبود در گل چو رهي نيست سوي كل

همه بر توست توكل كه عمادي و عميدي

اگر از چهره يوسف نفري كف ببريدند

تو دو صد يوسف جان را ز دل و عقل بريدي

ز پليدي و ز خوني تو كني صورت شخصي

كه گريزد به دو فرسنگ وي از بوي پليدي

كنيش طعمه خاكي كه شود سبزه پاكي

برهد او ز نجاست چو در او روح دميدي

هله اي دل به سما رو به چراگاه خدا رو

به چراگاه ستوران چو يكي چند چريدي

تو همه طمع بر آن نه كه در او نيست اميدت

كه ز نوميدي اول تو بدين سوي رسيدي

تو خمش كن كه خداوند سخن بخش بگويد

كه همو ساخت در قفل و همو كرد كليدي

سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت

۱۳ بازديد

زان يار دلنوازم شكريست با شكايت

گر نكته دان عشقي بشنو تو اين حكايت

بي مزد بود و منت هر خدمتي كه كردم

يا رب مباد كس را مخدوم بي عنايت

رندان تشنه لب را آبي نمي‌د هدس كس

گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت

در زلف چون كمندش اي دل مپيچ كانجا

سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و مي‌پسندي

جانا روا نباشد خونريز را حمايت

در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌اي برون آي اي كوكب هدايت

از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود

زنهار از اين بيابان وين راه بي‌نهايت

اي آفتاب خوبان مي‌جوشد اندرونم

يك ساعتم بگنجان در سايه عنايت

اين راه را نهايت صورت كجا توان بست

كش صد هزار منزل بيش است در بدايت

هر چند بردي آبم روي از درت نتابم

جور از حبيب خوشتر كز مدعي رعايت

عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخواني در چارده روايت

سعدالدين وراويني » مرزبان‌نامه

۱۷ بازديد

روباه گفت: شنيدم كه خسرو زني داشت پادشاه‌زاده، در خدرِ عصمت پرورده و از سرا پردهٔ ستر بسريرِ مملكت او خراميده، رخش از خوبي فرسي بر آفتاب انداخته، عارضش در خانهٔ شاه ماه را مات كرده. خسرو برادر و پدرش را كشته بود و سروِ بوستانِ اماني را از جويبارِ جواني فرو شكسته و آن غصنِ دوحهٔ شهرياري را بر ارومهٔ كامگاري بخون پيوند كرده. خسرو اگرچ در كار عشق او سخت‌زار بود، امّا از كارزاري كه با ايشان كرد، هميشه انديشناك بودي و گمان بردي كه مهر برادري و پدري روزي او را بر كين] شوهر محرّض آيد و هرگز يادِ عزيزان از گوشهٔ خاطر او نرود. وقتي هر دو در خلوت‌خانهٔ عشرت بر تختِ شادماني در مداعبت و ملاعست آمدند. خسرو از سرنشوتِ نشاط دستِ شهوت بانبساط فراز كرد تا آن خرمنِ ياسمين را بكمندِ مشكين تنگ در كنار كشد و شكري چند از پستهٔ تنگ و بادامِ فراخش بنقل برگيرد. معصومه نگاه كرد، پرستارانِ استارِ حضرت و پردگيانِ حرمِ خدمت اعني كنيزكانِ ماه‌منظر و دخترانِ زهره‌نظر را ديد بيمين و يار تخت ايستاده، چون بنات و پروين بگردِ مركزِ قطب صف در سف كشيده؛ از نظارهٔ ايشان خجلتي تمام بر وي افتاد و همان حالت پيشِ خاطر او نصبِ عين آمد كه كسري انوشروان را بوقتِ آنك بمشاهدهٔ صاحب جمالي از منظورانِ فراشِ عشرت جاذبهٔ رغبتش صادق شد، نگاه كرد در آن خانه نر گداني در ميان سفالهايِ رياحين نهاده ديد، پردهٔ حيا در رويِ مروّت مردانه كشيد و گفت: اِنِّي لَاَستَحيِي اَن اُبَاضِعُ فِي بَيتٍ فِيهِ النَّرجِسُ لِاَنَّهَا تُشبِهُ العيُونَ النَّاظِرَهَٔ . با خود گفت كه او چون با همه عذرِ مردي از حضورِ نرگس كه نابينايِ مادرزاد بود، شرم داشت، اگر با حضورِ ياسمين و ارغوان كه از پيشِ من رسته‌اند و از نرگس در ترقّبِ احوال من ديده‌ورتر، مبالات ننمايم و در مغالاتِ بضاعتِ بضع مبالغتي نكنم اين سمن عذارانِ بنفشه موي سوسن‌وار زبانِ طعن در من دراز كنند و اگرچ گفته‌اند : جَدَعَ الحَلَالُ اَنفَ الغَيرَهِٔ ، مرا طاقتِ اين تحمّل و رويِ اين آزرم نباشد، در آن حالت دستي برافشاند، بر رويِ خسرو آمد، از كنارِ تخت درافتاد، در خيال آورد كه موجب و مهيّجِ اين حركت همان كين پدر و برادرست كه در درونِ او تمكّن يافته و هر وقت ببهانهٔ سر از گريبانِ فضول برميزند و اين خود مثلست كه بدخواه در خانه نبايد داشت فخاصّه زن. پس ايراجسته را كه وزير و مشير ملك بود، بخواند و بعدما كه سببِ خشم بر منكوحهٔ خويش بگفت، فرمود كه او را ببرد و هلاك كند. دستور در آن وقت كه پادشاه را سورتِ سخط چنان در خط برده بود، الّا سر برخطِ فرمان نهادن روي نديد. او را در پردهٔ حرمت بسرايِ خويش برد و ميان تاخيرِ آن كار و تقديمِ اشارت ملك متردّد بماند. معصومه بر زبانِ خادمي بدستور پيغام فرستاد كه ملك را بگوي كه اگر من گنه‌كارم، آخر اين نطفهٔ پاك كه از صلبِ طهارتِ تو در شكم دارم، گناهي ندارد، هنوز آبي بسيطست و باجزاءِ خاك آدم كه آلودهٔ عصيانست، تركيب نيافته، برو اين رقمِ مؤاخذت كشيدن و قلمِ اين قضا راندن لايق نيست. آخر اين طفل كه از عالمِ غيب بدعوت خانهٔ دولتِ تو مي‌آيد، تو او را خواندهٔ و بدعاهايِ شب قدومِ او خواسته و باوراد ورودِ او استدعا كرده، بگذار تا درآيد و اگر انديشه كني كه اين مهمانِ طفل را مادر طفليست از روي كرم طفيليِ مهمان را دستِ منع پيش نيازند، ع، مكن فعلي كه بر كرده پشيمان باشي اي دلبر. دستور بخدمتِ خسرو آمد و آن حاملِ بار امانت را تا وقتِ وضعِ حمل امان خواست، خسرو نپذيرفت و فرمود كه برو و اين مهمّ بقضا و اين مثال بأمضا رسان. دستور باز آمد و چندانك در روي كار نگه كرد، از مفتيِ عقل رخصتِ اين فعل نمي‌يافت و مي‌دانست كه هم روزي در درونِ او كه بدودِ آتش غضب مظلم شدست، مهرِ فرزندي بتابد و از كشتنِ او كه سببِ روشنائي چشم اوست، پشيماني خورد و مرا واسطهٔ آن فعل داند، صواب چنان دانست كه جايگاهي از نظرِ خلق جهان پنهادن بساخت كه آفتاب و ماهتاب از رخنهٔ ديوار او را نديدي، عصمت را بپرده‌داري و حفظ را بپاسبانيِ آن سراچه كه مقامگاه او بود، بگماشت و هر آنچ بايست از اسباب معاش مِن كُلِّ مَا يُحتَاجُ اِلَيهِ ترتيب داد و بر وجهِ مصلحت ساخته گردانيد. چون نه مه تمام برآمد، چهارده ماهي از عقدهٔ كسوف نااميدي روي بنمود، نازنيني از دوش دايگان فطرت در كنار قابلهٔ دولت آمد و همچنان در دامن حواضن بخت مي‌پروريد تا بهفت‌سال رسيد. روزي خسرو بشكارگاه مي‌گرديد، ميشي با برهٔ و نرميشي از صحرا پيدا آمد، مركب را چون تندباري از مهبّ مرح و نشاط برانگيخت و بنزديك ايشان دوانيد، هر سه را در عطفهٔ كمري پيچيد، ياسيجي بركشيد و بر پهلوي بچه راست كرد. مادرش در پيش آمد تا سپرِ آفت شود. چون تير بر ماده راست كرد، نرميش در پيش آمد تا مگر قضاگردانِ ماده شود. خسرو از آن حالت انگشتِ تعجّب در دندان گرفت، كمان از دست بينداخت و از صورتِ حال زن و هلاك كردنِ او با فرزندي كه در شكم داشت، بياد آورد، با خود گفت: جائي كه جانورِ وحشي را اين مهرباني و شفقت باشد كه خو را فدايِ بچهٔ خويش گرداند و نر را بر ماده اين دلسوزي و رأفت آيد كه بلا را استقبال كند تا بدو باز نخورد، من جگر گوشهٔ خود را بدستِ خود خون ريختم و بر جفتي كه بخوبيِ صورت و پاكيِ صفت از زنانِ عالم طاق بود، رحمت نكردم. من مساغِ اين غصّه و مرهمِ داغ اين قصّه از كجا طلبم ؟

كسي را سر از راست پيچان شود

كه از كردهٔ خود پشيمان شود

چون از شكار باز آمد، دستور را بخدمتِ خود خواند و حكايتِ شكاريان و شكايتِ جراحتي كه بدلِ او از تذكّر زن و فرزند و تحسّر بر فواتِ ايشان رسيده، با او از سر گرفت. دستور گفت: جز صبر دست آويزي نيست، پس برخاست و بخانه آمد و شاهزاده را از فرق تا قدم بزينتي رايق و حليتي فايق و فواخرِ لباسهايِ لايق بياراست و همچنان جهت مادرش رزمهايِ ديبا و تختهايِ جامهٔ زيبا با مضافاتِ ديگر، پيشكشهايِ مرغوب از ملبوس و مركوب و غير آن جمله مرتّب كرد و بخدمت خسرو آمد ضَاحِكا مُستَبشِرا وَ عَن وَجهِ الصَّبَاحَهِ مُسفِراً .

اين طرفه گلي نگر كه ما را بشكفت

نه رنگ توان نمود نه بوي نهفت

اي خداوند، آن روز كه فرمودي تا آن صدف را با درّ بشكنند و آن گل را با غنچه در خاك افكنند و آن پيوند ميان مادر و پدر بقطع رسانند، من از ندامتِ شاه و غرامتِ خويش انديشه كردم و آن فرمان را تا وقتِ وضعِ حمل در توقّف داشتم. بعد از نه ماه فرزندي كه فرزيني از دورخ بر همه شاهزادگان جهان طرح دارد، بفالِ فرخنده و اخترِ سعد بوجود آمد. همان زمان منجّمِ طالع ولادتِ او را رصد كرد، اينك تاريخِ ميلاد و طالعِ مولود؛ و اي پادشاه، مادري كه چنين فرزندي بي‌نظير آورد، هلاك كردن پسنديده نداشتم. اينك هر دو را بسلامت باز رسانيدم، مشك را با نافه و شاخ را با شكوفه بحضرت آوردم. خسرو از شنيدن و ديدنِ آن حال چنان مدهوش و بيهوش شد كه خود را در خود گم كرد و ندانست كه چه مي‌شنود و چون از غشيِ حالت با خويشتن آمد، گفت :

اَهلاً وَ هَهلاً بِالَّتِي

جَادَت عَلَيَّ بِعِلَّهِ

اَهلاً بِهَا وَ بِوَصلِهَا

مِن بَعدِ طُولِ الهِجرَهِ

اَدِرِ المُدَامَ وَ غَنِّنِي

اَهلاً وَ سَهلاً بِالَّتِي

پس از دستور منّتي كه مقابلِ چنان خدمتي بود، بپذيرفت و هرچ ممكن شد از تكريمِ جانب حرمت و تنويهِ جاه و منزلتِ او، كرد ورايِ او را صورت آراي عروسِ دولت و مشكل گشايِ بندِ محنت و ذخيرهٔ و قنيهٔ روزِ حاجت گردانيد. اين فسانه از بهر آن گفتم تا اگر بدين خدمت ايستادگي نمائي و اين صورتِ واقعه از حجابِ ريبت و اشتباه بيرون آري و انتباهِ او از موقع اغاليطِ خيال و لخاليطِ وهم حاصل كني، نتيجهٔ احسان شهريار از آن چشم توان داشت و در موازاتِ آن هرچ بحسنِ مجازات باز گردد، هيچ دريغ نخواهد بود و از آن خدمت بترفّعِ مرتبتي سَنِيّ و تمتّع از عيشي هَنِيّ زود توان رسيد. موش گفت: راست ميگوئي و عقل را در تحقيقِ اين سخن هيچ تردّد نيست وَ لَكِن مَن اَنَفِي الرَّفعَهِ . من از آن جمله كه در عقدِ موالي و خدم آيم و از مواليانِ خدمت باشم تا مثلاً بشرفِ مثول در اين آستانه مخصوص شوم، كه باشم ؟ و بدالّتِ كدام آلت و بارشادِ كدام رشاد اين مقام طلبم و باعتدادِ چه استعداد درين معرض نشينم؟ ع، اِنَّكَ لَا تَجنِي مِنَ الشَّوكِ العِنَب. سالهاست تا درين كنجِ خمول پاي در دامنِ عزلت كشيده‌ام و دامن از غبارِ چنين اطماع افشانده، بروز از طلبِ مرادي كه طالبش نبوده‌ام آسوده و بشب از نگاهداشتِ چيزي كه نداشتم، خوش خفته. من هرگز بپادشاه‌شناسي اسمِ خويش علم نكنم و اين معرفه بر نكرهٔ نفسِ خويش در چنين واقعهٔ نكراء و داهيهٔ دهياء ترجيح ننهم و كاري كه از مجالِ وسعِ من بيرونست و از قدرِ امكانِ من افزون، پيش نگيرم.

وَ لَم اَطلُب مَدَاهُ وَ مَن يُحَاوِل

مَنَاطَ الشَّمسِ يَعرَض لِلسِّقَاطِ

و گفته‌اند: صحبتِ پادشاه و قربتِ جوارِ او بگرمابهٔ گرم ماند كه هرك بيرون بود، بآرزو خواهد كه اندرون شود و هرك ساعتي درونِ او نشست و از لذعِ حرارتِ آب و ناسازگاريِ هوايِ او متأذّي شد، خواهد كه زود بيرون آيد، همچنين نظّارگيان كه از دور حضرتِ پادشاه و رونقِ حاضران بينند، دست در حبايل و وسايطِ او زنند و اسباب و وسايل طلبند تا خود بچه حيلت و كدام وسيلت در جملهٔ ايشان منحصر شوند و راست كه غرض حاصل شده و مطلوب در واصل آمد، با لطفِ‌الوجوه فاصلي جويند كه ميانِ خدمتِ پادشاه و ايشان حجابِ بيگانگي افكند، لكن چون ترا تعلّقِ خاطر و تعمّقِ انديشه درين كار مي‌بينم، اين راز با تو بگشايم، اما بايد كه اسنادِ آن بمن حواله نفرمائي و اين روايت و حكايت از من نكني. روباه رعايتِ آن شرايط را عهده كرد. پس موش همان فصل كه خرس با شتر رانده بود، بتفصيل باز گفت و مهارشهٔ خرس در فساد انگيزي و مناقشهٔ شتر در صلاح طلبي چنانك رفت، در ميان نهاد و نمود كه چندانك آن سليم طبعِ سلس القياد را خارِ تسويلِ حيلت و مغيلانِ غيلت در راه انداخت، با همه ساده‌دلي بيك سرِ موي درو اثر نكرد و مواردِ صفايِ او از خبثِ وساوسِ آن شيطانِ مارد تيره نگشت و مادّه الفتش بصورتِ باطل انقطاع نپذيرفت. روباه چون اين فصل از موش مفصّل و مستوفي بشنيد، خوشدل و شادمان بخدمتِ شهريار رفت و گفت: دولتِ دو جهاني ملك را ببقايِ جاوداني متّصل باد، چندين روز كه من بنده از خدمت اين آستانه محرومم و از جمالِ اين حضرت محجوب، تفحّصِ كار خرس و شتر و تصفّحِ حالِ ايشان مي‌كردم، آخر از مقامِ تحيّر و توقّف بيرون آمدم و بر حقّ و حقيقتِ مكايدت و مجاهدتِ هر دو اطّلاعِ تمام يافتم. اگر اشارتِ ملك بدان پيوندد، از مخبرِ اصل باز بجويد و بپرسد تا اعلام دهم. شير گفت: بحمدالله تا بودهٔ در مسارّ و مضارِّ اخبار از رواتِ ثقات بودهٔ و ما را سماعِ قولِ مجرّدِ تو در افادتِ يقين بر تواترِ اجماعات راجح آمده و از بحث مستغني داشته روباه ماجرايِ احوال مِن اَوَّلِهِ اِلَي آخِرِهِ بگوشِ ملك رسانيد و چهرهٔ اجتهاد از نقابِ شبهت بيرون آورد، چنانك ملك جمالِ عيان در آينهٔ خبر مشاهده كرد. پس ملك روي بزاغ آورد كه اكنون سزايِ خرس و جزايِ افعال نكوهيدهٔ او چيست و چه ميبايد كرد. زاغ گفت: راي آنست كه ملك فرمان دهد تا مجمعي غاصّ باصنافِ خلق از عوامّ و خواصّ و صغار و كبار و اوضاع و اشراف بسازند. شهريار بنشيند و در پيشِ بساط حضرت هر كس آنچ داند، فراخورِ استحقاق بدكرداران بگويد و كلمهٔ حق باز نگيرد، تا بهر آنچ فرمايد معذور باشد و محقّ. آن روز بدين تدبير و انديشه بسر بردند. روز ديگر كه شكوفهٔ انجم ببادِ صبحگاهي فرو ريخت و خانه خدايِ سپهر ازين مرغزارِ بنفشه‌گون روي بنمود، شير در بارگاهِ حشمت چون بنفشهٔ طبري و گلبرگِ طري تازه‌روي بنشست. دررِ عبارات بالماسِ شقاشقِ لهجت سفتن گرفت و چون بهار بشقايقِ بهجت شكفتن آغاز كرد و گفت: لفظ نبوي چنينست كه لَا تَجتَمِعُ اُمَّتِي عَلَي الضَّلَالَهِ ، بحمدالله شما همه متورّع و پرهيزگار و در ملّتِ خداي ترسان و حق پرستانيد و جمله بر طاعتِ خداي و رسول و لباعتِ من كه از اولوالامرم تبعيّت ورزيده‌ايد و طريق اَلنَّاسُ عَلَي دِينِ مُلُوكِهِم سپرده و اينك همه مجتمعيد، بگوئيد و بر كلمهٔ حق يك زبان شويد كه آنك با برادرِ همدم بر يك طريق معاشرت مدّتها قدم زده باشد و در راهِ او همه وداد و اتّحاد نموده و نطاقِ خلطت و عناقِ صحبت چنان تنگ گردانيده كه ميانِ ايشان هيچ ثالثي در اسرارِ دوستي و دشمني نگنجيده، ظاهر را بحليتِ وفاق آراسته و باطن را بحشوِ حيلت و نفاق آگنده و خواسته كه بتعبيهٔ احتيال و تعميهٔ استجهال او را در ورطهٔ افكند و بدامِ عملي گرفتار كند كه گردشِ گردون بهيچ افسون بندِابرام و احكامِ آن باز نتواند گشود تا مطلقا فرمايد كه ترا قصدِ جانِ خداوندگارِ مشفق و مخدومِ منعم مي‌بايد انديشيد و فرصتِ هلاكِ او طلبيد و چنان فرا نمايد كه اگر نكني، داعيهٔ قصدِ او سبق گيرد و تا درنگري خود را بستهٔ بندقضا و خستهٔ چنگال بلايِ او بيني، چه تغيّر خاطرِ او با تو نه بمقاميست كه در مجالِ فرصت توقّف كردنِ او در هلاك تو هرگز صورت بندد و چون عقلِ توفيقي و بصيرتِ غريزي زمامِ انقياد آن نيكو خصالِ پسنديده خلالِ سليم سيرتِ كريم طينت از دستِ آن خبيث خويِ مفسده‌جوي بستاند و براهِ سداد و سبيلِ رشاد كشد، تا رويِ قبول از سخنِ او بگرداند و پشتِ اعراض بر كارِ اوكند، راست كه دمِ اختراع و فسونِ اختداعِ او درنگيرد، پريشان و پشيمان شود و ترسد كه پرده بر رويِ كرده و انداختهٔ او دريده گردد و بخيهٔ دو درزيِ نفاقِ او بر روي افتد و مخدوم يا بتفرّسِ ذهن يا بتجسّس از نيك‌خواهانِ مخلص و مشفقانِ مخالص از خباثتِ او آگاهي يابد. آن ميشومِ مرجومِ لعنت كَالمَهجُومِ عَلَي الظِّنهِ بقدمِ تجاسر پيش آيد و كَالمُهَدِّر فِي العُنَّهِ رويِ مكابره در خصم نهد و سگاليدهٔ فعال و شوريدهٔ مكرِ خويش برو قلب كند و كَم حُجَّهٍ تَأتِي عَلَي مُهجَهٍٔ هرگز پيش خاطذ نيارد ، بچه نكال سزاوار بود و مستحقِّ كدام زخمِ سياست شايد كه باشد. حاضران محضر همه آواز برآوردند كه هرك بچنين غدري موسوم شد و انگشت نمايِ چنين صفتي نانحمود گشت، اوليتر آنك از ميانِ طوائفِ بندگانِ دولت بيرون رود تا بويِ مكيدت و رنگِ عقيدت او در ديگران نگيرد و ببلايِ گفتارِ آلوده و كردار ناستودهٔ او مبتلي نشوند و آنك تلفِ نفسِ پادشاه انديشد و بذاتِ كريمِ اولحوقِ ضرري جاني خواهد و عقوقي بدين صفت پيش گيرد، جنايتِ او را هيچ جزائي جز تيغ كه اجزاءِ او را از هم جدا كند، نشايد بود و جز بآبِ شمشير چرك وجودِ او از اعراضِ دوستانِ اين دولت زايل نتوان كرد و هر يك از گوشهٔ شرارهٔ قدح در آن سوخته خرمن مي‌انداختند و تير بارانِ ملامت از جوانب بدو روان كردند.

وَ مَن دَعَا النَّاسَ اِلَي ذَمِّهُ

ذَمُّوهُ بِالحَقِّ وَ بِالبَاطِلِ

مَقَالَ]ُ السُّوءِ اِلَي اَهلِهِ

اَسرَعُ مِن مُنحَدِرٍ سَائِلِ

پس گفتند: نميدانيم كه كدام شوم اخترِ بد گوهرِ تيره رايِ خيره رويِ بي بصر را اين خذلان در راه افتاد و حواله‌گاهِ اين خزي و خسار كدام خاكسار آمد. روباه گفت: اگرچ مجرم خرسست و برهانِ جرايمِ او بضمايمِ حجّت از اقاويلِ معتمدان شنيده‌ايم، روشن شد، اما اين موش كه شخصي نيكو محضر و براست‌گوئي و هنرپسندي نعروفست و اگرچ در عدادِ خدمتگارانِ خاصّ نيامدست و از جملهٔ ايشان محسوب نبوده، امّا ميانِ اقرانِ جنسِ خويش بانواعِ محامد و مآثر شهرتي هرچ شايع‌تر داشتست، اينك حاضرست، آنچ داند، بگويد و باز نگيرد . موش را جز راست گفتن و سرِّ كار آشكارا كردن چارهٔ نبود. گفت: گواهي ميدهم كه اين هيونِ هيّن و اين جملِ مؤمن نهادِ موم‌سرشتِ ليّن را گناهي نيست و نقشي كه خرس بر آن موم مي‌نهاد، مي‌پنداشت كه مگر بر حاشيهٔ خاطرِ آن ناقهٔ صالح نقش الحجر خواهد شد و قبل ما كه ملك بچشمِ حدس و فراست آن نقس از صفحاتِ حالِ اشتر خوانده بود، من دانسته بودم ، لكن بفرِّ دولتِ او وثوق داشتم كه آن خود پوشيده نماند، عنانِ زبانِ فضول از حكايتِ آن فصول باز كشيدم و گفتم تا ملك نپرسد، ازين باب كلمات گفتن نه اندازه منست ع، كَنَاطِخِ صَخرَهٍٔ بِقِحَافِ رَأسِ . خرس چون اين گواهي بر خود بشنيد ، دست و پاي و قوّت و حركتِ او از كار برفت و گفت: من هرگز ترا نديده‌ام و نشناخته و با تو در معاهد و مشاهد ننشسته، اين شهادت زور بر من چگونه زوا ميدادي؟ موش گفت : راست مي گوئي، لكن من در گوشهٔ آن حجره كه با اشتر خلوت ساخته بودي ، خانهٔ دارم ، هرچ آن روز ميانِ شما از مقاولات و مفاوضات رفت، جمله شنيدم و بر منكراتِ كلامِ چون تو معروفي كه از معارفِ مملكت و اعيانِ دولت بودهٔ منكر ميشدم تا با مخدومي كه در توفيرِ حظورِ خدمت و توقيرِ جانبِ حشمتِ تو اين همه دستِ سوابقِ مكرمت بر تو دارد و ترا از منزلِ خساست بدين منزلت رسانيد، چگونه جايز مي‌شمردي در تمهيدِ سببي كه متضمّنِ هلاك او باشد، كوشيدن و با كسي كه در همه ابواب بر تو معوّل كند، بمعولِ فريب و خداع بنيادِ حياتِ او بركندن.

فَلَازَالَ اَصحَابِي يُسِيئُونَ عِشرَتِي

وَ يَجفُونَنِي حَتَّي عَذَرَتُ الاَعَادِيَا

فَوَااَسَفا حَتَّامَ اَرعَي مُضَيِّعا

وَ آمَنُ خَوَانّا وَ اَذكَرُ نَاسِيَا

چون موش از اداءِ شهادت بپرداخت و از عهدهٔ واجبِ خود بدر آمد ، ملك مثال داد تا وحوش و سباع جمع شدند و بعذابي هرچ عظيم‌تر و قتلي هرچ اليم‌تر پس از زخمِ زبانِ لعن و سنانِ طعن باسنان وانياب خرس را اعضا و جوارح از هم جدا كردند و بر كبابِ جگرِ اوخونِ او از شراب خوشتر باز خوردند و شتر ميانِ سروران دولت و گردنانِ مملكت بوجاهت و رفعت و نباهت و سروگردني بيفزود. اينست حاصلِ بيخردانِ غادر كه بقصدِ خداوندگار مبادر باشند و با دوستان زهرِ نفاق در جامِ شكر مذاقِ صحبت پراكنند و ثمرهٔ خردمندان امين كه حقِّ احسان و مبرّت بحسنِ معاملت نگاه دارند وَالعَاقِبَهُٔ لِلمُتَّقِينَ . تمام شد باب شتر و شيرِ پرهيزگار ، بعد از اين ياد كنيم بابِ كبكان و عقاب. ايزد، تَعالي موردِ انعامِ خداوند، خواجهٔ جهان را از ورودِ ناسپاسانِ كفور و حق ناشناسانِ كنود آسوده داراد و ديدهٔ حقودِ حسود از ملاحظتِ جمالِ حضرتش در مراقدِ غفلت تا صبحِ قيامت غنوده بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّهِرِينَ .

ز آب خضر باد اين باغ خرم

۱۳ بازديد

تعالي‌لله ازين باغ دل‌افروز

كه شامش راست فيض صبح نوروز

هوايش طبع‌ها را معتدل ساز

درختان هم‌سر و مرغان هم‌آواز

هرات از شرم باغ اكبرآباد

چو گل اوراق خوبي داده بر باد

مگر بر سبزه‌اش غلتيده كشمير؟

كه باشد حسن سبزانش جهان‌گير

در باغش صلاي عام داده

چو طاق ابروي خوبان، گشاده

به مهرش داده فروردين دل از دست

هزار ارديبهشت از بوي او مست

به نوعي گلبن اين باغ خوش‌بوست

كه گويي ريشه‌اش در ناف آهوست

درين گلشن، بتان هرجا نشستند

به تار زلف، سنبل دسته بستند

به روي سبزه‌اش فرش ارجمندان

تذرو سرو او، همت‌بلندان

درختانش به هم پيوسته مايل

صنوبر عاشق سروش به صد دل

بر سروش قد خوبان چه سنجد؟

ز حرف راست بايد كس نرنجد

نمي‌گويد بهاي جلوه چندست

دماغ سرو اين گلشن بلندست

به جيب غنچه گر چاكي فتاده

دري بر گلشن ديگر گشاده

بهار از خانه‌زادان حريمش

نسيم از بي‌قراران قديمش

ز جويش آب حيوان تاب دارد

كه چندين خضر را سيراب دارد

هوايش مي‌دهم از نم گواهي

كه مي‌آيد ز مرغان كار ماهي

نهال سيب او چون قامت يار

نمي‌آرد به جز سيب ذقن بار

بلندي‌هاي سروش بد مبيناد

كه از پرواز قمري گشته آزاد

دهد آواز مرغ اين گلستان

ز معجز، نغمه داوود را جان

ره دل‌ها چنان زد حسن آواز

كه بلبل بر سر گل مي‌كند ناز

درين گلزار، بي گل نيست يك خار

دميده بلبلش را گل ز منقار

ز گل افتاده چندان رنگ بر رنگ

كه جاي ناله بر بلبل شده تنگ

گل افشرد آنچنان پهلوي بلبل

كه بلبل غنچه شد در پهلوي گل

در او آب بقا يك جويبارست

هوايش را دم عيسي غبارست

ز شوق نرگسش، چشم بتان مست

به باد غنچه‌اش دل داده از دست

در آبش از قران ماه و ماهي

دهد عكس گل و غنچه گواهي

شفق را لاله او سرخ‌رو كرد

خضر از شبنمش مي در سبو كرد

هما در سايه بيدش نشسته

كه منشور شرف بر بال بسته

هوا گل را چنان سيراب دارد

كه برگ گل ز خود شبنم برآرد

ز عكس سبزه و سنبل درين باغ

كند مژگان پر طاووس را داغ

چه شد گر چشم بت دل مي‌ربايد

به چشم نرگس او درنيايد

جز اين نشنيدم از بالاي سروش

كه مرغ سدره مي‌زيبد تذروش

ز بس كوته بود از قامتش دست

به صد تشويش قمري دل در او بست

ز شوق حوضش از بس بود بي‌تاب

چو نيلوفر، فلك سر بر زد از آب

نگردد تا فضايش ظلمت‌آلود

چراغ لاله را در دل گره دود

نهان در زير هر برگش بهاري

ز شبنم هر گل او چشمه‌ساري

چنان بر تازگي نخلش سوارست

كه گويي سايه‌اش ابر بهارست

غزال آرد به سوي اين گلستان

براي چشم نرگس تحفه مژگان

ز شرم بيدمشكش نافه در دشت

چو مجنون همنشين آهوان گشت

دل قمري درين فردوس آباد

نپردازد به سرو از حسن شمشاد

ز هر جانب چو مجنونان خودراي

فكنده بيد مجنون، زلف در پاي

چه شد گر بيد مجنون است موزون

به موزوني بود مشهور، مجنون

بود هرجا چو گل مسندنشيني

به پهلويش چو نسرين نازنيني

به ساز و برگ خود خيري چه نازد

كه از صد ماه نو يك بدر سازد

درين گلشن مجو از خس نشانه

ز برگ گل نهد مرغ آشيانه

زبان شكوه اينجا بسته بلبل

ملايم‌تر بود خار از رگ گل

گل اين بوستان را خار و خس نيست

محبت خانه است اينجا هوس نيست

كف پا را كند خاكش حنايي

كه هست از لاله در شنجرف‌سايي

كشيده گرد او ديواري از گل

سر ديوار او را خار، سنبل

نمي‌باشد هوا چندين معطر

مگر دارد چنارش گوي عنبر؟

ز بوي ارغوان، گل رفته از دست

شراب ارغواني داردش مست

ز دل كيفيت تاكش برد هوش

نگاه از ديدنش بي باده در جوش

صبا كرد آتش گل را چنان تيز

كه شاخ گل شد آتشبار گلريز

نماند از غايت سبزي درين باغ

تفاوت در ميان طوطي و زاغ

گرو برده‌ست در افسانه گل

زبان بلبل از آواز بلبل

گل از بس گرمي بازار دارد

عرق پيوسته بر رخسار دارد

درين گلزار، پركاري بود گل

كه پرگارش بود منقار بلبل

سوادش چون سواد خط خوبان

بود سيراب از چاه زنخدان

فشاند بلبلش چون گرد گيسو

ز بار منت افتد ناف آهو

به خاكش هم گرفتارست بلبل

كه باشد گلبنش تا ريشه در گل

چه باشد وسعت مشرب؟ فضايش

مسيحا كيست؟ شاگرد هوايش

ز گل، نَرد شكفتن برده خارش

خزان را دست كوتاه از بهارش

درين باغ ار شود جبريل نازل

بماند چون نهالش پاي در گل

درين گلشن كه شد از جان سرشته

ز بس نازك‌مزاجي عام گشته

شود گر برگ گل دمساز بلبل

نخيزد بي خراش آواز بلبل

درين بستان ز شرم سرو آزاد

زليخا را گريزد يوسف از ياد

زده بر سرو، پهلو، بوته گل

شده هم‌آشيان قمريّ و بلبل

 

 

***

مرا باغ جهان‌آرا بهشت است

بهشت اين باغ باشد، ورنه زشت است

گلشن را باغبان تا دسته بسته

به يوسف مانده بازار شكسته

هوايش در كمال اعتدال است

كمال اعتدالش بي‌زوال است

ز نخل اين چمن، شاخ فكنده

بماند جاودان چون خضر، زنده

به صد منت ز روي اين گلستان

قضا برداشت طرح باغ رضوان

درين گلشن ندارد قدر خاشاك

ارم گو از خيابان سينه كن چاك

براي چشم‌زخم اين گلستان

سپند از خال حور آورده رضوان

قدم بيرون منه زنهار ازين باغ

كه دارد عالمي را لاله‌اش داغ

هواي اين گلستان صحّت‌افزاست

نسيم اينجا هوادار مسيحاست

بهار اين گلستان بي زوال است

شكست رنگ گل اينجا محال است

هوايي بس ملايم‌تر ز مرهم

نيارد زخم گل را چون فراهم؟

مسيحا روز و شب در كار اينجا

چرا نرگس بود بيمار اينجا؟

مگو قمري به سروش گشته پابست

بود خضري، عصاي سبز در دست

بدين گلشن بود اين نه چمن را

همان ربطي كه با جان است تن را

زبانم اين چمن را تا ثناگوست

نمي‌گنجد ز گل چون غنچه در پوست

خيال سنبلش تا نقش بستم

قلم، شد دسته سنبل به دستم

ميان گلبن او شد خرد گم

ببستم لب چو غنچه از تكلم

***

گل و شمشاد باغ شاه عادل

دوانَد چون محبت ريشه در دل

چراغ دوده گيتي ستاني

بهار گلشن صاحبقراني

نهال بوستان سرفرازي

شهاب‌الدين محمد شاه غازي

براي خطبه نامش مكرر

ملايك كرده‌اند از بال، منبر

ز رويش مهر انور، شرمگيني

ز رنگش خرمن گل خوشه‌چيني

ز عدل او جهان گرديده آباد

به ديدارش دل خلق جهان شاد

كند طغراي جودش را چو انشا

به آب زر، قلم شويد زبان را

ز سوادي نثارش در ته آب

نياسود از تپش گوهر چو سيماب

كرم را داد دستي از هر انگشت

كفش را پنج دريا جمع در مشت

براي خنده دارد كبك طناز

به عهدش داغ‌ها از سينه باز

هواي خدمتش چون در سر آرند

چو هدهد تاج‌داران پر برآرند

نه تنها با درم دارد نگين را

گرفته نام او روي زمين را

سزد كز نام شاهنشاه عالم

چو نقش زر ببالد نقش خاتم

كفش پيمانه درياي اكرام

لباس خاص لطفش، رحمت عام

سخن را تازگي از دولت اوست

بلندي‌هاي شعر از همت اوست

به درياي عطايش بهر تقسيم

ز ماهي مضطرب‌تر بدره سيم

سخن را بازگردانم عماري

به سوي باغ چون باد بهاري

***

درين گلشن اساسي بود عالي

كه چرخ افتاده بودش بر حوالي

بنايي توامان با چرخ اعظم

به ديوارش بقا را بست محكم

ز گردون گوي همدوشي ربوده

به رفعت چرخ‌ها چرخش ستوده

بهشت از شرم حسنش ناپديدار

برش بتخانه چين نقش ديوار

در كعبه درش را حلقه در گوش

دو عالم چارچوبش را در آغوش

ز گلميخ درش خورشيد در تاب

دو پيكر، پيكرش را كرده محراب

دل از زلفين و زنجيرش چنان شاد

كه چشم و زلف دلبر رفته از ياد

صفاي اين عمارت شد چنان عام

كه مي‌كرد اصفهان از او صفا وام

ز افتادن چو حسنش را بود عار

نمي‌دانم كه چون افتاده پركار؟

گذشته برج او را از فلك سر

ملايك گشته برجش را كبوتر

قضا از حسن محضش آفريده

كسش در هيچ آن، بي آن نديده

چو در طرحش به خاكستر فتد كار

نويسد بر صفاهان سرمه، معمار

چو با قصر فلك گردد هم‌آغوش

نداند كس، كه را برتر بود دوش

براي دفع چشم زخم مردم

سپند پيش طاقش گشته انجم

صفاي طاق اين زيبا عمارت

چو ابروي بتان دل كرده غارت

هوس اينجا بود با عشق، هم‌سنگ

كز استحكام منزل نشكند رنگ

در استحكام اين پاينده ايوان

بقا چون صورت ديوار، حيران

اگر زين در غباري خيزد از جاي

بماند سال‌ها چون چرخ بر پاي

رسانده استواري را به معراج

بقا را برج او بر سر بود تاج

در و ديوار او آشوب چين است

اگر نقشي ز ماني مانده، اين است

ز قدر او سخت چون برشمارم

بلندي‌هاي فكر آيد به كارم

كسي كاين جا ميسر شد سجودش

سپهر آيينه زانو نمودش

نظر چون در تماشايش كنم باز

كند پيش از نگاهم ديده پرواز

در و ديوار آن باشد منور

مگر ز آيينه زد خشتش سكندر؟

بنايي كاين چنين افكند معمار

سزد آنجا سكندر گر كند كار

به اين منزل بود روشن زمانه

كه چشم است اين و عالم چشم‌خانه

ازين دولت‌سرا، دولت به كام است

جهان را بخت بيدار اين مقام است

چنين جايي ندارد ياد، دوران

تو گر داري گمان، گوي است و چوگان

ز قدر اين عمارت چند پرسي؟

تماشا كن به عجز عرش و كرسي

الهي اين بنا معمور بادا

چو چشم بد غم از وي دور بادا

***

ز باغ افتاده بحري بر كرانه

كه يك مدّش بود طول زمانه

فلك از جزر و مدّش در كشاكش

ز رشك موج او بر روي آتش

ببندد قطره او گر ميان چست

تواند هفت دريا را ورق شست

چه گويم وصف اين دريا كه بيني

جز اين، كز آسمان آيد زميني

چو آگه شد ز بحر اكبرآباد

ز قيد دجله شد آزاد بغداد

چه دريا منبع آب حياتي

به سويش بازگشت هر فراتي

حبابش برده گوي دلربايي

ز پستان نكويان ختايي

ز فيلان نهر را هر سو شكافي

خياباني به راه كوه قافي

عيان از سادگي راز نهانش

شده افتادگي پاي روانش

ز جيبش گرچه گوهر آشكارست

چو دلق بينوايان بي‌نگارست

نهاده پشت راحت گرچه بر خاك

همان در گردش است از چشم نمناك

ز ابرو كرده كشتي گلرخانش

چنان كز پرده دل بادبانش

ز كشتي موج دريا نيست پيدا

كه كشتي هست بيش از موج دريا

همه مردم‌نشين چون خانه چشم

به خوبي غيرت كاشانه چشم

به هر كشتي نشسته چند ياري

شده هر ماه نو خورشيدزاري

به گاه سير اين بحر معظّم

چو در كشتي نشيند شاه عالم

ز بس بر خويش بالد آب دريا

شود هم‌عِقد، گوهر با ثريا

نه كشتي يافت بر پابوس شه دست

مه نو خويش را بر آسمان بست

مگر چشم ملايك بود در خواب؟

كه كشتي گوي فرصت زد درين باب

نشست آن نوگل باغ بهشتي

به سان توتيا در چشم كشتي

ز شوق از بس كه دريا رفت بالا

ز مرغابي فلك نشناخت خود را

چو شد كشتي‌نشين آن بحر خوبي

حسد بر چوب كشتي برد طوبي

ز رشك بحر شد پرخون، دل بر

كه از خشكي به دريا رفت گوهر

چه كشتي، منبع درياي رحمت

ز فيض عالمي جوياي رحمت

ز شوق اين بحر يا رب در چه كارست

كه بر وي ابر رحمت را گذارست

چو سيرش سوي كشتي رهنمون شد

ز دريا تلخي و شوري برون شد

صدف بر گرد كشتي گوهر افشاند

حباب از تن سر و ماهي زر افشاند

ز بحر آن گوهر خوبي گذر كرد

سراسر آب دريا را گوهر كرد

ز ملّاحان آن كشتي چه پرسي

كه هريك حامل عرشند و كرسي

به دريا گرچه كشتي بي‌شمارست

زهي دريا كه بر كشتي سوارست

ندانم اين سفينه از چه باب است

كه جاي شاه‌بيت انتخاب است

***

سحر چون عندليب آمد به فرياد

هواي باغ بازم در سر افتاد

بهشتي را كه چندين ياد كردم

به مدحش عالمي را شاد كردم

بگويم كز كه بود و از كجا خاست

كه اين فردوس را اين گونه آراست

ز ابر رحمتي بود اين گلستان

كه بر وي ريختي گوهر چو باران

غلامان درش كيوان و برجيس

كنيزش را كنيزي كرده بلقيس

فلك بر درگهش چون حلقه ميم

ز مهدش مهر و مه، گوي زر و سيم

ز مژگان گرد چشمش فوج عصمت

نظرهاي بلندش اوج عصمت

به درج پادشاهي گوهري داشت

بلند اقبال نيكو اختري داشت

نديده سايه او را فرشته

ز نور رحمتش يزدان سرشته

بود هركس مثل در پارسايي

ز چشم او كند عصمت گدايي

ز شرم او چنان آيينه شد آب

كه از دستش حنا را شست سيلاب

ملايك فرش بال آرند ز افلاك

كه مهدش را نيفتد سايه بر خاك

..............................

به غير از عصمت از عصمت چه آيد؟

به او آن باغ را تمليك فرمود

كه پروازش سوي باغ دگر بود

كليد باغ را پيشش فرستاد

كه باشد باغ، ملك سرو آزاد

به گل داد اختيار گلستان را

پس آنگه خود به جانان داد جان را

برون شد زين جهان پرندامت

شفيعش باد خاتون قيامت

پس آنگه آن نهال مهرپرور

كه گلشن را بدو بخشيد مادر

قبول باغ كرد از مادر خويش

به گلبن، گل فرود آرد سر خويش

نهاد آن شاهزاده بهر تعظيم

به دست خويش بر سر تاج تسليم

نرفته اين گلستان جاي دوري

بهشتي را به حوري داده حوري

زهي خاك جنابت تاج فغفور

غبار آستانت سرمه حور

كسي نشنيده دولتمند چون تو

پدر اين، مادر آن، فرزند چون تو

به دولت باد دايم بارگاهت

بود لطفا پدر پشت و پناهت

الهي تا بود گلزار عالم

ز آب خضر باد اين باغ خرم

فضايش سيرگاه گلرخان باد

برِ رو نوبر اين بوستان باد

كردهام چون تو بسي اين كار هم

۱۳ بازديد

خواجه‌اي در شهر ما ديوانه شد

وز خرد يكبارگي بيگانه شد

نه لباسي بودش و نه طعمهٔ

كس ندادش لقمهٔ بي لطمهٔ

بود پنجه سال تاديوانه بود

در زفان كودكان افسانه بود

سيم رفته روي چون زر مانده

در بدر در خاك هر درمانده

ديده پرخون دل پر آتش آمده

لب فرو بسته بلاكش آمده

ديد يك روزي جواني تازه را

خويشتن آراسته آوازه را

پاي در مسجد نهاد آن سرفراز

كان جوان را بود هنگام نماز

پير ديوانه بدو گفت اي پسر

در رو ودر رو هلا زين زودتر

زانكه من در رفته ام بسيار هم

كردهام چون تو بسي اين كار هم

هم نمازي بودم وهم حق پرست

تاثريدي اين چنينم درشكست

گر چو من شوريده دين ميبايدت

ور ثريدي اين چنين ميبايدت

پاي در نه زود تا دستت دهند

نه بهر وقتي كه پيوستت دهند

درافتاد ناگاه ازين بام طشت

۱۳ بازديد

مغني مدار از غنا دست باز

كه اين كار بي ساز نايد بساز

كسي را كه اين ساز ياري كند

طرب بادلش سازگاري كند

خوشا نزهت باغ در نوبهار

جوان گشته هم روز و هم روزگار

بنفشه طلايه كنان گرد باغ

همان نرگس آورده بر كف چراغ

ز خون مغز مرغان به جوش آمده

دل از جوش خون در خروش آمده

شكم كرده پر زير شمشاد و سرو

خروس صراحي ز خون تذرو

به رقص آمده آهوان يكسره

زدشت آمد آواز آهو بره

بساط گل افكنده برطرف جوي

به رامشگري بلبلان نغز گوي

نسيم گل و نالهٔ فاخته

چو ياران محرم بهم ساخته

چه خوشتر در اين فصل ز آواز رود

وزآن آب گل كز گل آيد فرود

سرآيندهٔ ترك با چشم تنگ

فروهشته گيسو به گيسوي چنگ

بسي ساز ابريشم از ناز او

دريده بر ابريشم ساز او

سخنهاي برسخته بر بانگ ساز

تو گوئي و او گويد از چنگ باز

ازو بوسه وز تو غزالهاي تر

يكي چون طبرزد يكي چون شكر

به بوسه غزلهاي‌تر ميدهي

طبرزد ستاني شكر ميدهي

دلم باز طوطي نهاد آمدست

كه هندوستانش به ياد آمدست

چو كوه از رياحين كفل گرد كرد

برآميخت شنگرف با لاجورد

گياخواره را گل ز گردن گذشت

نفير گوزن آمد از كوه و دشت

گل‌تر برون آمد از خار خشك

بنفشه برآميخت عنبر به مشك

به عنبر خري نرگس خوابناك

چو كافور ترسر برون زد ز خاك

به فصلي چنان شاه ايران و روم

زويراني آمد به آباد بوم

دگرباره بر مرز هندوستان

گذر كرد چون باد بر بوستان

وز آنجا به مشرق علم برفراخت

يكي ماه بردشت و بر كوه تاخت

از آن راه چون دوزخ تافته

كزو پشت ماهي تبش يافته

درآمد به آن شهر مينو سرشت

كه تركانش خوانند لنگر بهشت

بهاري درو ديد چون نوبهار

پرستش گهي نام او قندهار

عروسان بت روي در وي بسي

پرستندهٔ بت شده هر كسي

در آن خانه از زر بتي ساخته

بر او خانه گنج پرداخته

سرو تاج آن پيكر دلرباي

برآورده تا طاق گنبد سراي

دو گوهر به چشم اندرون دوخته

چو روشن دو شمع برافروخته

فروزنده در صحن آن تازه باغ

ز بس شب‌چراغي به شب چون چراغ

بفرمود شه تا برآرند گرد

ز تمثال آن پيكر سالخورد

زر و گوهرش برگشايند زود

كه با بت زيان بود و با خلق سود

سخنگو يكي لعبت از كنج كاخ

سوي شاه شد كرده ابرو فراخ

به گيسو غبار از ره شاه رفت

بسي آفرين كرد بر شاه و گفت

كه شاه جهان داور دادگر

كه از خاور اوراست تا باختر

به زر و به گوهر ندارد نياز

كه گيتي فروزست و گردن فراز

دگر كين بت از گفتهٔ راستان

فريبنده دارد يكي داستان

اگر شاه فرمان دهد در سخن

فرو گويم آن داستان كهن

جهاندار فرمود كان دل نواز

گشايد در درج ياقوت باز

دگر ره پري پيكر مشك خال

گشاد از لب چشمه آب زلال

دعا گفت و گفت اين فروزنده كاخ

كه زرين درختست و پيروزه شاخ

از آن پيش كايين بت‌خانه داشت

يكي گنبد نيم ويرانه داشت

دو مرغ آمدند از بيابان نخست

گرفته دو گوهر به منقار چست

نشستند بر گنبد اين سراي

ز فيروزي و فرخي چون هماي

همه شهر مانده در ايشان شگفت

كه چون شايد آن مرغكان را گرفت

برين چون برآمد زماني دراز

فكندند گوهر پريدند باز

بزرگان كه اين مملكت داشتند

بر آن گوهر انديشه بگماشتند

طمع بردل هر كسي كرد راه

كه بر گوهر او را بود دستگاه

پديد آمد اندر ميان داوري

خرد كردشان عاقبت ياوري

بر آن رفت ميثاق آن انجمن

كه از بهر بت‌خانهٔ خويشتن

بتي ساختند آن همه زر در او

بجاي دو چشم آن دو گوهر در او

دري كان ره آورد مرغ هواست

گرش آسمان برنگيرد رواست

ز خورشيد گيرد همه ديده نور

ز ما كي كند ديده خورشيد دور

چراغي كه كوران بدان خرمند

در او روشنان باد كمتر دمند

مكن بيوه‌اي چند را گرم داغ

شب بيوگان را مكن بي چراغ

بت خوش زبان چون سخن ياد كرد

يت بي زبان را شه آزاد كرد

نبشت از بر پيكر آن نگار

كه با داغ اسكندرست اين شكار

چو ديد آن پري رخ كه داراي دهر

بر آن قهرمانان نياورد قهر

يكي گنج پوشيده دادش نشان

كزو خيزه شد چشم گوهر كشان

شه آن گنج آكنده را برگشاد

نگه داشت برخي و برخي بداد

دگر ره ز مينوي روحانيان

درآورد سر با بيابانيان

بسي راند بر شوره و سنگلاخ

گهي منزلش تنگ و گاهي فراخ

بهر بقعه‌اي كادمي زاد ديد

به ايشان سخن گفت و زيشان شنيد

ز يزدان پرستي خبر دادشان

ز دين توتياي نظر دادشان

ز پرگار مشرق زمين بر زمين

دگر ره درآمد به پرگار چين

چو خاقان خبر يافت از كار او

برآراست نزلي سزاوار او

به درگاه شاه آمد آراسته

جهان پرشد از گنج و از خواسته

دگر ره زمين بوس شه تازه كرد

شهش حشمتي بيش از اندازه كرد

چو ز آميزش اين خم لاجورد

كبودي درآمد به ديباي زرد

نشستند كشور خدايان بهم

سخن شد زهر كشوري بيش و كم

پس آنگه شد روزگاري دراز

همه عهدها تازه كردند باز

پذيرفت خاقان ازو دين او

درآموخت آيات و آيين او

دگر روز چون مهر بر مهر بست

قراخان هندو شد آتش پرست

سكندر به خاقان اشارت نمود

كزين مرحله كوچ سازيم زود

مرا گفت اگر چند جائيست گرم

به دريا نشستن هوائيست نرم

بدان تا چو آهنگ دريا كنم

در او نيك و بد را تماشا كنم

شگفتي كه باشد به درياي ژرف

ببينم نمودارهاي شگرف

به شرطي كه باشي تو همراه من

برافروزي از خود گذرگاه من

پذيرفت خاقان كه دارم سپاس

گرايم سوي راه باره شناس

بدان ختم شد هر دو را گفتگوي

كه قاصد كند راه را جستجوي

به نيك اختري روزي از بامداد

كه شب روز را تاج بر سر نهاد

چنان راي زد تاجدار جهان

كه پويد سوي راه با همراهان

تني ده هزار از سپه برگزيد

كزو هر يكي شاه شهري سزيد

بنه نيز چندانكه خوار آمدش

به مقدار حاجت به كار آمدش

دگر مابقي را ز گنج و سپاه

يله كرد و بگذشت از آن كوچگاه

همان خان خانان به خدمتگري

جريده به همراهي و رهبري

به اندازه او نيز برداشت برگ

سلاحي كه بايد ز شمشير و ترگ

سپه نيز با او تني ده هزار

خردمند و مردانه و مرد كار

عزيمت سوي مشرق انگيختند

همه ره زر مغربي ريختند

به عرض جنوبي نمودند ميل

شكارافكنان هر سوئي خيل خيل

چهل روز رفتند از اين‌گونه راه

نبردند پهلو به آرامگاه

چو نزديك آب كبود آمدند

به پايين دريا فرود آمدند

بر آن فرضه گاه انجمن ساختند

علمها به انجم برافراختند

حكايت چنان رفت از آن آب ژرف

كه دريا كناريست اينجا شگرف

عروسان آبي چو خورشيد و ماه

همه شب برآيند از آن فرضه گاه

براين ساحل آرام سازي كنند

غناها سرايند و بازي كنند

كسي كو به گوش آورد سازشان

شود بيهش از لطف آوازشان

درين بحر بيتي سرايند و بس

كه در هيچ بحري نگفتست كس

همه شب بدينسان درين كنج كوه

طرب مي‌كنند آن گرامي گروه

چو بر نافهٔ صبح بو ميبرند

به آب سيه سر فرو ميبرند

جهاندار فرمود تا يكدو ميل

كند لشگر از طرف دريا رحيل

چو شب نافه مشك را سرگشاد

ستاره در گنج گوهر گشاد

ملك خواند ملاح را يك تنه

روان گشت بي لشگر و بي بنه

بر آن فرضه گه خيمه‌اي زد ز دور

كه گوهر ز دريا برآورد نور

در آن لعبتان ديد كز موج آب

علم بر كشيدند چون آفتاب

پراكنده گيسو براندام خويش

زده مشك بر نقرهٔ خام خويش

سرائيده هر يك دگرگون سرود

سرودي نو آيين‌تر از صد درود

چو آن لحن شيرين به گوش آمدش

جگر گرم شد خون به جوش آمدش

بر آن لحن و آواز لختي گريست

ديگر باره خنديد كان گريه چيست

شگفتي بود لحن آن زير و بم

كه آن خنده و گريه آرد بهم

ملك را چو شد حال ايشان درست

دگر باره شد باز جاي نخست

چوديباي چين بر فك زد طراز

شد از صوف روزي جهان بي نياز

به استاد كشتي چنين گفت شاه

كه كشتي در افكن بدين موجگاه

در اين آب شوريده خواهم نشست

كه رازي خدا را در اين پرده هست

خطرناكي كار دانسته‌ام

شدن دور ازو كم توانسته‌ام

اگر پرسي از عقل آموزگار

به كاري دواند مرا روزگار

نگهبان كشتي پذيرنده گشت

درآورد كشتي به دريا زدشت

شه كاردان گشت كشتي گراي

فروماند خاقان چين را به جاي

نمودش كه تا نايم اينجا فراز

نبايد كه گردي تو زين جاي باز

ندانم درين راه كمبودگي

هلاكم دواند به آسودگي

گرآيم ترا خود شوم حق گزار

وگرنه تو داني و ترتيب كار

چو گفت اين سخن ديده چون رود كرد

كسي را كه بگذاشت بدورد كرد

درافكند كشتي به درياي چين

كه ديدست درياي كشتي نشين

از آن همرهان به كار آمده

ببرد آنچه بود اختيار آمده

ز چندان حكيمان عيسي نفس

بليناس فرزانه را برد و بس

سوي ژرفي آمد ز دريا كنار

به درياي مطلق درافكند بار

جهان در جهان راند بر آب شور

جهان ميدواندش زهي دست زور

چو يك چند كشتي روان شد درآب

پديد آمد ان ميل دريا شتاب

كه سوي محيط آب جنبش نمود

همان ز آمدن بازگشتش نبود

نواحي شناسان آب آزماي

هراسنده گشتند از آن ژرف جاي

زرهنامه چون بازجستند راز

سوي باز پس گشتن آمد نياز

جزيره يكي گشت پيدا ز دور

درفشنده مانند يك پاره نور

گرفتند لختي در آنجا قرار

زميل محيطي همه ترسگار

ز پيران كشتي يكي كاردان

چنين گفت با شاه بسيار دان

كه اين مرحله منزلي مشكلست

به رهنامه‌ها در پسين منزلت

دليري مكن كاب اين ژرف جاي

بسوي محيطست جنبش نماي

اگر منزلي رخت از آنسو بريم

از آن سوي منزل دگر نگذريم

سكندر چو زين حالت آگاه گشت

كزان ميلگه پيش نتوان گذشت

طلسمي بفرمود پرداختن

اشارت كنان دستش افراختن

كزين پيشتر خلق را راه نيست

از آنسوي دريا كس آگاه نيست

چو زينسان طلسمي مسين ريختند

ز ركن جزيره برانگيختند

كه هر كشتيي كارد آنجا شتاب

طلسمش نمايد اشاره به آب

كز اينجاي برنگذرد راه كس

ره آدمي تا بداينجاست بس

به تعليم او كاردانان راز

دگر باره ز آن راه گشتند باز

چو خسرو طلسمي بدانگونه ساخت

در آن تعبيه راز يزدان شناخت

به فرزانه اين همه رنجبرد

طفيل چنين شغل بايد شمرد

بدان تا طلسمي مهيا كنند

مرابين كه چون خضر دريا كنند

به فرمان كشتي كش چاره ساز

جهان‌جوي از آن ميلگه گشت باز

ز دريا چو ده روزه بگذاشتند

غلط بود منزل خبر داشتند

پديد آمد از دور كوهي بلند

ز گرداب در كنج آن كوه بند

در آن بند اگر كشتيي تاختي

درو سال‌ها دايره ساختي

برون نامدي تا نگشتي خراب

نرستي كسي زنده ز آن بند آب

چو استاد كشتي بدان خط رسيد

به پرگار كشتي خط اندر كشيد

فرو برد لنگر به پائين كوه

برون رفت و با او برون شد گروه

به بالاي آن بندگاه ايستاد

ز پيوند و فرزند مي‌كرد ياد

جهاندار گفتش چه بد يافتي

كه روي از جهان پاك برتافتي

خبر داد شه را شناساي كار

از آن بند درياي ناسازگار

كه هر كشتيي كو بدينجا رسيد

ازين بندگه رستگاري نديد

خردمند خواند ورا كام شير

كه چون كام شيرست بر خون دلير

نه بس بود ما را خطرهاي آب

قضاي دگر كرد بر ما شتاب

به بيماري اندر تب آمد پديد

رخ ريش را آبله بردميد

اگر راه پيشين خطرناك بود

كه از رفتن آينده را باك بود

كنون در خطرگاه جان آمديم

ز باران سوي ناودان آمديم

همان چاره باشد كزين تيغ كوه

به خشگي برون جان برند اين گروه

به قيصور مي‌گردد اين راه باز

وز آنجا به چين هست راهي دراز

ز دريا بهست آن ره دور دست

كه دوري و ديريش را چاره هست

مثل زد سكندر در آن كوهسار

كه دير و درست آي و انده مدار

ز فرزانه كاردان بازجست

كه رايي در انديشه داري درست؟

كه آن راي پيروز ياري دهد

به كشتي ره رستگاري دهد

پذيرفت فرزانه كه اقبال شاه

كند رهنموني مرا سوي راه

اگر سازد اين‌جا شهنشه درنگ

طلسمي برارم ازين روي سنگ

كنم گنبدي زو برانگيزمش

يكي طبل در گردن آويزمش

كسي كو در آن گنبد آرد قرار

بر آن طبل زخمي زند استوار

به ژرفي رسد كشتي از بندگاه

به آيين پيشين درافتد به راه

غريب آمد اين شعبده شاه را

كه فرزانه چون سازد اين راه را

به فرزانه فرمود تا آنچه گفت

بجاي آورد آشكار و نهفت

ز بايستنيهاي او هر چه خواست

همه آلت كار او كرد راست

به استاد كاري خداوند هوش

در آن بازي سخت شد سخت كوش

يكي گنبد افراخت از خاره سنگ

پذيراي او شد به افسون و رنگ

طلسمي مسين در وي انگيخته

به گردن درش طبلي آويخته

به شه گفت چون گنبد افراختم

طلسمي و طبلي چنين ساختم

در انداز كشتي بدان بند آب

بزن طبل تا چون نمايد شتاب

شه آن كاردان را كه كشتي رهاند

بفرمود تا كشتي آنجا رساند

چو كشتي در آن بندگاه اوفتاد

ز ديوانگي گشت چون ديو باد

شه آمد سوي گنبد سنگ بست

به طبل آزمائي دوالي به دست

بزد طبل و بانگي ز طبل رحيل

برآمد چو بانگ پر جبرئيل

برون جست كشتي ز گرداب تنگ

در آن جاي گردش نماندش درنگ

شه از مهر آن كار سر دوخته

چو مهر بهاري شد افروخته

ز شادي به فرزانه چاره سنج

بسي تحفها داد از مال و گنج

دگرگونه در دفتر آرد دبير

ز رهنامهٔ ره شناسان پير

كه آن كام شير از حد بابلست

سخن چون دو قولي بود مشكلست

ز يك بحر چون نيست بيرون دو رود

همانا كه مشكل نباشد سرود

ز دانا پژوهيدم اين راز را

كز آن طبل پيدا كن آواز را

خبر داد داناي هيئت شناس

به اندازهٔ آن كه بودش قياس

كه چون كشتي افتد در آن كنج كوه

يكي ماهي آيد زباني شكوه

زند دايره گرد كشتي درآب

پس او كند تيز كشتي شتاب

بدان تا چو كشتي بدرد زهم

بلا ديدگان را كشد در شكم

چو آن طبل رويين گرگينه چرم

به ماهي رساند يك آواز نرم

هراسان شود ماهي از بانگ تيز

سوي ژرف دريا نمايد گريز

روان گردد آب از برو يال او

كند ميل كشتي به دنبال او

بدين فن رهد كشتي از تنگناي

نداند دگر راز را جز خداي

شه از بازي آن طلسم شگرف

گراينده شد سوي درياي ژرف

بران كوه ديگر نبودش درنگ

سوي فرضه گه شد ز بالاي سنگ

چو هندوي شب زين رواق كبود

رسن بست بر فرضه هفت رود

برآن فرضه بي آنكه انديشه كرد

رسن بازي هندوان پيشه كرد

در اين غم كه بر طبل كشتي گراي

كه زخمي زند كو نماند بجاي

چنين كرد لطف خدا ياوري

كه حاجت نبودش بدان داوري

كسي كو كند داروي چشم ساز

به داروي چشمش نباشد نياز

بسي تب زده قرص كافور كرد

نخورده شد آن تب چو كافور سرد

دوا كردن از بهر درد كسان

به سازنده باشد سلامت رسان

شتابنده ملاح چالاك چنگ

به كشتي در آمد چو پويان نهنگ

شكنجه گشاد از ره بادبان

ستون را قوي كرد كام و زبان

برافراخت افزار كشتي بساز

بدان ره كه بود آمده گشت باز

روان كرد كشتي به آب سياه

به كم مدت آمد سوي فرضه گاه

خلايق ز كشتي برون آمدند

ز شادي رها كن كه چون آمدند

چو اسكندر آمد ز دريا به دشت

گذشته بسر بربسي برگذشت

برآسود بر خاك از آن ترس و باك

غم و درد برد از دل ترسناك

بسي بنده و بندي آزاد كرد

ز يزدان به نيكي بسي ياد كرد

چو خاقان از آن حالت آگاه شد

خرامان و خندان سوي شاه شد

ز شكر و شكرانه باقي نماند

بسي گنج در پاي خسرو فشاند

شه از دل نوازيش در بر گرفت

سخنهاي پيشينه از سر گرفت

از آن سيلگه وان خطر ساختن

طلسمي بدان گونه پرداختن

وزان راه گم كردن آن گروه

گرفتار گشتن بدان بند كوه

وزان بر سر كوه بگريختن

رهاننده طبلي برانگيختن

چو اين قصه بشنيد خاقان چين

بر اقبال شه تازه كرد آفرين

كه با شاه شاهان فلك داد كرد

دل خان خانان بدو شاه كرد

جهان را درين آمدن راز بود

كه شاه جهان چاره پرداز بود

ز هر نيك و هر بد كه آيد به دشت

مرادي در او روي پوشيده هست

خيالي كه در پرده شد روي پوش

نبيند درو جز خداوند هوش

گر آنجا نپرداختي شهريار

زدست كه بر خاستي اين شمار

جهان از تو دارد گشايندگي

ترا در جهان باد پايندگي

چو اسكندر آسوده شد هفته‌اي

نياورد ياد از چنان رفته‌اي

جهان تاختن باز ياد آمدش

خطرناكي رفته باد آمدش

دراي شتر خاست كوچگاه

سرآهنگ لشگر در آمد به راه

قلاووز برداشت آهنگ پيش

شد از پاي محمل كشان راه ريش

زرنگين علمهاي گوهر نگار

همه روي صحرا شده چون بهار

ز تيغ و سپرهاي آراسته

گل و سوسن از دشت برخاسته

برآمد بزين شاه گيتي نورد

ز گيتي به گردون برآورد گرد

بسوي بيابان روان كرد رخش

سپه را زمال و خورش داد بخش

بيابان جوشنده بگرفت پيش

كه جوشنده ديد از هوا مغز خويش

چو ده روز راه بيابان نبشت

عمارت پديد آمد و آب و كشت

يكي شهر كافور گون رخ نمود

كه گفتي نه از گل ز كافور بود

ز خاقان بپرسيد كين شهر كيست

برهنامه در نام اين شهر چيست

نشان داد داننده از كار شهر

كه شهريست اين از جهان تنگ بهر

بجز سيم و زر كان بود خانه خيز

دگر چيزها راست بازار تيز

كسي را بود پادشائي در او

كه بينند فر خدائي دراو

غريبان گريزند ازين جايگاه

كه وحشت كند روشنان را سياه

چو خورشيد سر برزند زين نطاق

برآيد ز دريا طراقا طراق

چنان كز چنان نعره هولناك

بود بيم كاندر دل آيد هلاك

به زير زمين دخمه دارند بيست

كه طفلان در آن دخمه دانند زيست

بزرگان در آن حال گيرند گوش

وگرنه نه دل پاي دارد نه هوش

دل شاه شوريده شد زين شمار

ز فرزانه درخواست تدبير كار

چنان داد فرزانه پاسخ به شاه

كه فرمان دهد بامدادن به گاه

كز آن پيش كافغان برآرد خروس

برآيد ز لشگرگه آواز كوس

تبيره زنان طبل بازي كنند

به بانگ دهل زخمه سازي كنند

بدان گونه تا روز گردد بلند

به طبل و دهل درنيارند بند

بدان تا ز دريا برآيد خروش

نيوشنده را مغز نايد به جوش

به فرزانه شه گفت كاين بانگ سخت

كزو مغزها ميشود لخت لخت

چه بانگست كافغان دهد باد را

سبب چيست اين بانگ و فرياد را

به شه گفت فرزانه كز اوستاد

چنين ياد دارم كه هر بامداد

چو بر روي آب اوفتد آفتاب

ز گرمي مقبب شود روي آب

پس آوازها خيزد از موج بر

كه افتند چون كوه بر يكديگر

به تندي چو تندر شوند آن زمان

كه تندي همانست و تندر همان

دگرگونه دانا برانداخت راي

كه سيماب دارد درآن آب جاي

چو خورشيد جوشان كند آب را

به خود در كند جوش سيماب را

دگر باره چون از افق بگذرد

بيندازد آنرا كه بالا برد

چو سيماب در پستي فتد ز اوج

برآيد چنان بانگ هايل ز موج

جهان مرزبان كارفرماي دهر

در آورد لشگر به نزديك شهر

فرود آمد آسايش آغاز كرد

وزان مرحله برگ ره ساز كرد

مقيمان بقعه چو آگه شدند

به كالا خريدن سوي شه شدند

متاعي كه در خورد آن شهر بود

خريدند اگر نوش اگر زهر بود

زهر نقد كان بود پيرايه‌شان

يكي بيست ميكرد سرمايه‌شان

شه از خاصه خويشتن بي بها

بهر مشتري كرد چيزي رها

جداگانه از بهر سالارشان

بسي نقد بنهاد در بارشان

چو دانست سالار آن انجمن

ره ورسم آن شاه لشگر شكن

فرستاد نزلي به ترتيب خويش

خورشها در آن نزل از اندازه بيش

هم از جنس ماهي هم از گوسفند

دگر خوردنيها جز اين نيز چند

خود آمدبه خدمت بسي عذر خواست

كه نايد زما نزل راه تو راست

بيابانيان را نباشد نوا

بجز گرميي كان بود در هوا

بر او كرد شه عرض آيين خويش

خبر دادش از دانش و دين خويش

ز شه دين پذيرفت و با دين سپاس

كزان گمرهي گشت يزدان شناس

ز درگاه خود شاه نيك اخترش

گسي كرد با خلعتي در خورش

چو سيفور شب قرمز ي در نبشت

درافتاد ناگاه ازين بام طشت

فروخفت شه با رقيبان راه

ز رنج ره آسود تا صبحگاه

چو ريحان صبح از جهان بردميد

سر آهنگ فرياد دريا شنيد

مگر طشت دوشينه كافتاده بود

به وقت سحرگه صدا داده بود

شه از هول آن بانگ زهره شكاف

بغريد چون كوس خود در مصاف

بفرمود تا لشگر آشوفتند

به يك‌باره نوبت فرو كوفتند

خروشيدن طبل و فرياد كوس

جرس باز كرد از گلوي خروس

به آواز طبلي كه برداشتند

دگر بانگ را باد پنداشتند

بدين‌گونه تا سر برآورد چاشت

تبيره جهان را در آشوب داشت

همه شهر از آواز آن طبل تيز

برآشفته گشتند چون رستخيز

دويدند بر طبل كامد نفير

چو بر طبل دجال برنا و پير

شگفت آمد آواز آن سازشان

كه ميبود غالب برآوازشان

چو نيمي شد از روز گيتي فروز

روان گشت از آنجا شه نيمروز

همه مرد و زن در زمين بوس شاه

به حاجت نمودن گرفتند راه

كز اين طبلهاي شناعت نماي

چه باشد كه طبلي بماني بجاي

مگر چون خروشان شود ساز او

شود بانگ دريا به آواز او

جهاندار در وقت آن دست‌بوس

ببخشيدشان چند خروار كوس

در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد

كه در جنبش آيد دهل بامداد

شه آن رسم را نيز بر جاي داشت

كه هر صبحدم با دهل پاي داشت

به ماهي كم و بيشتر زان زمين

درآمد به آبادي ملك چين

به لشگرگه خويش ره باز يافت

فلك را دگر باره دمساز يافت

بياسود يك ماه از آن خستگي

همي كرد عيشي به آهستگي

از ذوق صنعت خود ذوق دگر نداند

۱۲ بازديد

بيمار رنج صفرا ذوق شكر نداند

هر سنگ دل در اين ره قلب از گهر نداند

هر عنكبوت جوله در تار و پود آن چه

از ذوق صنعت خود ذوق دگر نداند

وان كو ز چه برافتد در جام و ساغر افتد

مستيش در سر افتد پا را ز سر نداند

داشت با خود دو لعل آتش رنگ

۱۲ بازديد

روز پنجشنبه است روزي خوب

وز سعادت به مشتري منسوب

چون دم صبح گفت نافه گشاي

عود را سوخت خاك صندل ساي

بر نمودار خاك صندل فام

صندلي كرد شاه جامه و جام

آمد از گنبد كبود برون

شد به گنبد سراي صندل گون

باده خورشد ز دست لعبت چين

واب كوثر ز دست حورالعين

تا شب از دست حور مي مي‌خورد

وز مي خورده خرمي مي‌كرد

صدف اين محيط كحلي رنگ

چو برآمود در به كام نهنگ

شاه ازان تنگ چشم چين پرورد

خواست كز خاطرش فشاند گرد

بانوي چين ز چهره چين بگشاد

وز رطب جوي انگبين بگشاد

گفت كاي زنده از تو جان جهان

برترين پادشاه پادشهان

بيشتر زانكه ريگ در صحراست

سنگ در كوه و آب در درياست

عمر بادت كه هست بختت يار

بادي از عمر و بخت برخوردار

اي چو خورشيد روشنائي بخش

پادشا بلكه پادشائي بخش

من خود انديشناك پيوسته

زين زبان شكسته و بسته

و آنگهي پيش راح ريحاني

كرد بايد سكاهن افشاني

ليك چون شه نشاط جان خواهد

وز پي خنده زعفران خواهد

كژ مژي را خريطه بگشايم

خنده‌اي در نشاطش افزايم

گويم ار زانكه دلپذير آيد

در دل شاه جايگير آيد

چون دعا كرد ماه مهر پرست

شاه را بوسه داد بر سر دست

گفت وقتي ز شهر خود دو جوان

سوي شهري دگر شدند روان

هريكي در جوال گوشه خويش

كرده ترتيب راه توشه خويش

نام اين خير و نام آن شر بود

فعل هريك به نام درخور بود

چون بريدند روزكي دو سه راه

توشه‌اي را كه داشتند نگاه

خير مي‌خورد و شر نگه مي‌داشت

اين غله مي‌درود و آن مي‌كاشت

تا رسيدند هر دو دوشادوش

به بياباني از بخار بجوش

كوره‌اي چون تنور از آتش گرم

كاهن از وي چو موم گشتي نرم

گرمسيري ز خشك ساري بوم

كرده باد شمال را به سموم

شر خبر داشت كان زمين خراب

دوريي درد و ندارد آب

مشكي از آب كرده پنهان پر

در خريطه نگاهداشت چو در

خير فارغ كه آب در راهست

بي‌خبر كاب نيست آن چاهست

در بيابان گرم و راه دراز

هر دو مي‌تاختند با تك و تاز

چون به گرمي شدند روزي هفت

آب شر ماند و آب خير برفت

شر كه آن آبرا ز خير نهفت

با وي از خير و شر حديث نگفت

خير چون ديد كو ز گوهر بد

دارد آبي در آبگينه خود

وقت وقت از رفيق پنهاني

مي‌خورد چون رحيق ريحاني

گرچه در تاب تشنگي مي‌سوخت

لب به دندان ز لابه برمي‌دوخت

تشنه در آب او نظر مي‌كرد

آب دنداني از جگر مي‌خورد

تا به حدي كه خشك شد جگرش

باز ماند از گشادگي نظرش

داشت با خود دو لعل آتش رنگ

آب دارنده و آبشان در سنگ

مي‌چكيد آب ازان دو لعل نهان

آب ديده ولي نه آب دهان

حالي آن لعل آبدار گشاد

پيش آن ريگ آبدار نهاد

گفت مردم ز تشنگي درياب

آتشم را بكش به لختي آب

شربتي آب از آن زلال چو نوش

يا به همت ببخش يا بفروش

اين دو گوهر در آب خويش انداز

گوهرم را به آب خود بنواز

شر كه خشم خداي باد بر او

نام خود را ورق گشاد بر او

گفت كز سنگ چشمه بر مترادفش

فارغم زين فريب فارغ باش

مي‌دهي گوهرم به ويراني

تا به آباد شهر بستاني

چه حريفم كه اين فريب خورم

من ز ديو آدمي فريب‌ترم

نرسد وقت چاره سازي من

مهره تو به حقه بازي من

صد هزاران چنين فسون و فريب

كرده‌ام از مقامري به شكيب

نگذارم كه آب من بخوري

چون به شهر آيي آب من ببري

آن گهر چون ستانم از تو به راز

كز منش عاقبت ستاني باز

گهري بايدم كه نتواني

كز منش هيچ گونه بستاني

خبر گفت آن چه گوهر است بگوي

تا سپارم به دست گوهرجوي

گفت شر آن دو گوهر بصرست

كاين ازان آن از اين عزيزترست

چشمها را به من فروش به آب

ور نه زين آبخورد روي بتاب

خير گفت از خدا نداري شرم

كاب سردم دهي به آتش گرم

چشمه گيرم كه خوشگوار بود

چشم كندن بگو چه كار بود

چون من از چشم خود شوم درويش

چشمه گر صد شود چه سود از بيش

چشم دادن ز بهر چشمه نوش

چون توان؟ آب را به زر بفروش

لعل بستان و آنچه دارم چيز

بدهم خط بدانچه دارم نيز

به خداي جهان خورم سوگند

كه بدين داوري شوم خرسند

چشم بگذار بر من اي سره مرد

سرد مهري مكن به آبي سرد

گفت شر كاين سخن فسانه بود

تشنه را زين بسي بهانه بود

چشم بايد گهر ندارد سود

كين گهر بيش از اين تواند بود

خير در كار خويش خيره بماند

آب چشمي بر آب چشمه فشاند

ديد كز تشنگي بخواهد مرد

جان ازان جايگه نخواهد برد

دل گرمش به آب سرد فريفت

تشنه‌اي كو كز آب سرد شكيفت

گفت برخيز تيغ و دشنه بيار

شربتي آب سوي تشنه بيار

ديده آتشين من بركش

واتشم را بكش به آبي خوش

ظن چنين برد كز چنان تسليم

يابد اميدواري از پس بيم

شر كه آن ديد دشنه باز گشاد

پيش آن خاك تشنه رفت چو باد

در چراغ دو چشم او زد تيغ

نامدش كشتن چراغ دريغ

نرگسي را به تيغ گلگون كرد

گوهري را ز تاج بيرون كرد

چشم تشنه چو كرده بود تباه

آب ناداده كرد همت راه

جامه و رخت و گوهرش برداشت

مرد بي ديده را تهي بگذاشت

خير چون رفته ديد شر ز برش

نبد آگاهيي ز خير و شرش

بر سر خون و خاك مي‌غلتيد

به كه چشمش نبد كه خود را ديد

بود كردي ز مهتران بزرگ

گله‌اي داشت دور از آفت گرگ

چارپايان خوب نيز بسي

كانچنان چارپا نداشت كسي

خانه‌اي هفت و هشت با او خويش

او توانگر بد آن دگر درويش

كرد صحرا نشين كوه نورد

چون بيابانيان بيابان گرد

از براي علف به صحرا گشت

گله را مي‌چراند دشت به دشت

هر كجا ديدي آبخورد و گياه

كردي آنجا دو هفته منزلگاه

چون علف خورد جاي را مي‌ماند

گله بر جانب دگر مي‌راند

از قضا را دران دو روز نه دير

پنجه آنجا گشاده بود چو شير

كرد را بود دختري به جمال

لعبتي ترك چشم و هندو خال

سروي آب از رگ جگر خورده

نازنيني به ناز پرورده

رسن زلف تا به دامن بيش

كرده مه را رسن به گردن خويش

جعد بر جعد چون بنفشه باغ

به سياهي سيه‌تر از پر زاغ

سحر غمزش كه بود از افسون مست

بر فريب زمانه يافته دست

خلق از آن سحر بابلي كردن

دلنهاده به بابلي خوردن

شب ز خالش سواد يافته بود

مه ز تابندگيش تافته بود

تنگي پسته شكر شكنش

بوسه را راه بسته بر دهنش

آن خرامنده ماه خرگاهي

شد طلبكار آب چون ماهي

خانيي آب بود دور از راه

بود ازان خاني آب آن به نگاه

كوزه پر كرد ازاب آن خاني

تا برد سوي خانه پنهاني

ناگهان ناله‌اي شنيد از دور

كامد از زخم خورده‌اي رنجور

بر پي ناله شد چو ناله شنيد

خسته در خاك و خون جواني ديد

دست و پائي ز درد مي‌افشاند

در تضرع خداي را مي‌خواند

نازنين را ز سر برون شد ناز

پيش آن زخم خورده رفت فراز

گفت ويحك چه كس تواني بود

اين‌چنين خاكسار و خون‌آلود

اين ستم بر جواني تو كه كرد

وينچنين زينهار بر تو كه خورد

خير گفت اي فرشته فلكي

گر پري زاده‌اي وگر ملكي

كار من طرفه بازيي دارد

قصه من درازيي دارد

مردم از تشنگي و بي آبي

تشنه را جهد كن كه دريابي

آب اگر نيست رو كه من مردم

ور يكي قطره هست جان بردم

ساقي نوش لب كليد نجات

دادش آبي به لطف آب حيات

تشنه گرم دل ز شربت سرد

خورد بر قدر آنكه شايد خورد

زنده شد جان پژمريده او

شاد گشت آن چراغ ديده او

ديده‌اي را كنده بود ز جاي

درهم افكند و بر نام خداي

گر خراشيده شد سپيدي توز

مقله در پيه مانده بود هنوز

آنقدر زور ديد در پايش

كه برانگيخت شايد از جايش

پيه در چشم او نهاد و ببست

وز سر مردمي گرفتش دست

كرد جهدي تمام تا برخاست

قايدش گشت و برد بر ره راست

تا بدانجا كه بود بنگه او

مرد بي ديده بود همره او

چاكري را كه اهل خانه شمرد

دست او را به دست او سپرد

گفت آهسته تا نرنجاني

بر در ما برش به آساني

خويشتن رفت پيش مادر زود

سرگذشتي كه ديد باز نمود

گفت مادر چرا رها كردي

كامدي با خودش نياوردي

تا مگر چاره‌اي نموده شدي

كاندكي راحتش فزوده شدي

گفت كاوردم ار به جان برسد

چشم دارم كه اين زمان برسد

چاكري كو به خانه راه آورد

خسته را سوي خوابگاه آورد

جاي كردند و خوان نهادنش

شوربا و كباب دادندش

مرد گرمي رسيده با دم سرد

خورد لختي و سر نهاد به درد

كرد كامد شبانگه از صحرا

تا خورد آنچه بشكند صفرا

ديد چيزي كه آن نه عادت بود

جوش صفراش ازان زيادت بود

بيهشي خسته ديد افتاده

چون كسي زخم خورده جان داده

گفت كين شخص ناتوان از كجاست

واينچين ناتوان و خسته چراست

آنچه بر وي گذشته بود نخست

كس ندانست شرح آن به درست

قصه چشم كندنش گفتند

كه به الماس جزع او سفتند

كرد چون ديدگان جگر خسته

شد ز بي ديده‌اي نظر بسته

گفت كز شاخ آن درخت بلند

باز بايست كرد برگي چند

كوفتن برگ و آب ازو ستدن

سودن آنجا وتاب ازو ستدن

گر چنين مرهمي گرفتي ساز

يافتي ديده روشنائي باز

رخنه ديده گرچه باشد سخت

به شود زاب آن دو برگ درخت

پس نشان داد كاندرخت كجاست

گفت از آن آبخورد كه خاني ماست

هست رسته كهن درختي نغز

كز نسيمش گشاده گردد مغز

ساقش از بيخ بركشيده دو شاخ

دوريي در ميان هردو فراخ

برگ يك شاخ ازو چو حله حور

ديده رفته را درآرد نور

برگ شاخ دگر چو آب حيات

صرعيان را دهد ز صرع نجات

چون ز كرد آن شنيد دختر كرد

دل به تدبير آن علاج سپرد

لابه‌ها كرد و از پدر درخواست

تا كند برگ بينوائي راست

كرد چون ديد لابه كردن سخت

راه برداشت رفت سوي درخت

باز كرد از درخت مشتي برگ

نوشداروي خستگان از مرگ

آمد آورد نازنين برداشت

كوفت چندانكه مغز باز گذاشت

كرد صافي چنانكه درد نماند

در نظرگاه دردمند فشاند

دارو و ديده را بهم دربست

خسته از درد ساعتي بنشست

ديده بر بخت كارساز نهاد

سر به بالين تخت باز نهاد

بود تا پنج روز بسته سرش

و آن طلاها نهاده بر نظرش

روز پنجم خلاص دادندش

دارو از ديده برگشادندش

چشم از دست رفته گشت درست

شد به عينه چنانكه بود نخست

مرد بي ديده برگشاد نظر

چون دو نرگس كه بشكفد به سحر

خير كان خير ديد برد سپاس

كز رمد رسته شد چو گاو خراس

اهل خانه ز رنج دل رستند

دل گشادند و روي بربستند

از بسي رنجها كه بر وي برد

مهربان گشته بود دختر كرد

چون دو نرگس گشاد سرو بلند

درج گوهر گشاده گشت ز بند

مهربان‌تر شد آن پريزاده

بر جمال جوان آزاده

خير نيز از لطف رساني او

مهربان شد ز مهرباني او

گرچه رويش نديده بود تمام

ديده بودش به وقت خيز و خرام

لفظ شيرين او شنيده بسي

لطف دستش بدو رسيده بسي

دل درو بسته بود و آن دلبند

هم درو بسته دل زهي پيوند

خير با كرد پير هر سحري

بستي از راه چاكري كمري

به شترباني و گله‌داري

كردي آهستگي و هشياري

از گله دور كردي آفت گرگ

داشتي پاس جمله خرد و بزرگ

كرد صحرا رو بياباني

چون از او يافت آن تن‌آساني

به تولاي خود عزيزش كرد

حاكم خان و مان و چيزش كرد

خير چون شد به خانه در گستاخ

قصه جستجوي گشت فراخ

باز جستند حال ديده او

كز كه بود آن ستم رسيده او

خير از ايشان حديث شر ننهفت

هرچه بودش ز خير و شر همه گفت

قصه گوهر و خريدن آب

كاتش تشنگيش كرد كباب

وانكه از ديده گوهرش بركند

به دگر گوهرش رساند گزند

اين گهر سفت و آن گهر برداشت

واب ناداده تشنه را بگذاشت

كرد كان داستان شنيد ز خير

روي بر خاك زد چو راهب دير

كانچنان تند باد بي اجلي

نرساند اين شكوفه را خللي

چون شنيدند كان فرشته سرشت

چه بلا ديد ازان زباني زشت

خير از نام گشت نامي‌تر

شد بر ايشان ز جان گرامي‌تر

داشتندش چنانكه بايد داشت

نازنين خدمتش به كس نگذاشت

روي بسته پرستشي مي‌كرد

آب مي‌داد و آتشي مي‌خورد

خير يكباره دل بدو بسپرد

از وي آن جان كه باز يافت نبرد

كرد بر ياد آن گرامي در

خدمت گاو و گوسپند و شتر

گفت ممكن نشد كه اين دلبند

با چو من مفلسي كند پيوند

دختري را بدين جمال و كمال

نتوان يافت بي خزينه و مال

من كه نانشان خورم به درويشي

كي نهم چشم خويش بر خويشي

به ازان نيست كز چنين خطري

زيركانه برآورم سفري

چون بر اين قصه هفته‌اي بگذشت

شامگاهي به خانه رفت از دشت

دل ز تيمار آن عروس به رنج

چون گدائي نشسته بر سر گنج

تشنه و در برابر آب زلال

تشنه‌تر زانكه بود اول حال

آنشب از رخنه‌اي كه داشت دلش

ز آب ديده شكوفه كرد گلش

گفت با كرد كاي غريب نواز

از غريبان بسي كشيدي ناز

نور چشمم بنا نهاده تست

دل و جان هر دو باز داده تست

چون به خوان ريزه تو پروردم

نعمت از خوان تو بسي خوردم

داغ تو برتر از جبين منست

شكر تو بيش از آفرين منست

گر بجوئي درون و بيرونم

بوي خوان تو آيد از خونم

خوان بر سر بر اين ندارم دست

سر بر خوان اگر بخواهي هست

بيش از اين ميهمان نشايد بود

نمكي بر جگر نشايد سود

بر قياس نواله خواري تو

نايد از من سپاس داري تو

مگرم هم به فضل خويش خداي

دهد آنچه آورم حق تو بجاي

گرچه تيمار يابم از دوري

خواهم از خدمت تو دستوري

ديرگاهست كز ولايت خويش

دورم از كار و از كفايت خويش

عزم دارم كه بامداد پگاه

سوي خانه كنم عزيمت راه

گر به صورت جدا شوم ز برت

نبرد همتم ز خاك درت

چشم دارم به چون تو چشمه نور

كه ز دوري دلم نداري دور

همتم را گشاده بال كني

وانچه خوردم مرا حلال كني

چون سخن گو سخن به آخر برد

در زد آتش به خيل خانه كرد

گريه كردي از ميان برخاست

هاي هائي فتاد در چپ و راست

كرد گريان و كرد زاده بتر

مغزها خشك و ديده‌ها شد تر

از پس گريه سر فرو بردند

گوئي آبي بدند كافسردند

سر برآورد كرد روشن راي

كرد خالي ز پيشكاران جاي

گفت با خير كاي جوان به هوش

زيرك و خوب و مهربان و خموش

رفته گيرت به شهر خود باري

خورده از همرهي دگر خاري

نعمت و ناز و كامگاري هست

بر همه نيك و بد تو داري دست

نيك مردان به بد عنان ندهند

دوستان را به دشمنان ندهند

جز يكي دختر عزيز مرا

نيست و بسيار هست چيز مرا

دختر مهربان خدمت دوست

زشت باشد كه گويمش نه نكوست

گرچه در نافه است مشك نهان

آشكاراست بوي او به جهان

گر نهي دل به ما و دختر ما

هستي از جان عزيزتر بر ما

بر چنين دختري به آزادي

اختيارت كنم به دامادي

وانچه دارم ز گوسفند و شتر

دهمت تا ز مايه گردي پر

من ميان شما به نعمت و ناز

مي‌زيم تا رسد رحيل فراز

خير كين خوشدلي شنيد ز كرد

سجده‌اي آنچنانكه شايد برد

چون بدين خرمي سخن گفتند

از سر ناز و دلخوشي خفتند

صبح هرون صفت چو بست كمر

مرغ ناليد چون جلاجل زر

از سر طالع همايون بخت

رفت سلطان مشرقي بر تخت

كرد خوشدل ز خوابگه برخاست

كرد كار نكاح كردن راست

به نكاحي كه اصل پيوندست

تخم اولاد ازو برومندست

دختر خويش را سپرد به خير

زهره را داد با عطارد سير

تشنه مرده آب حيوان يافت

نور خورشيد بر شكوفه بتافت

ساقي نوش لب به تشنه خويش

شربتي داد از آب كوثر بيش

اولش گرچه آب خاني داد

آخرش آب زندگاني داد

شادمان زيستند هر دو به هم

زآنچه بايد نبود چيزي كم

عهد پيشينه ياد مي‌كردند

وآنچه‌شان بود شاد مي‌خوردند

كرد هر مايه‌اي كه با خود داشت

بر گرانمايگان خود بگذاشت

تا چنان شد كه خان و مان و رمه

به سوي خير بازگشت همه

چون از آن مرغزار آب و درخت

برگرفتند سوي صحرا رخت

خير شد زي درخت صندل بوي

كه ازو جانش گشت درمان جوي

نه ز يك شاخ كز ستون دو شاخ

چيد بسيار برگهي فراخ

كرد از آن برگها دو انبان پر

تعبيه در ميان بار شتر

آن يكي بد علاج صرع تمام

وان دگر خود دواي ديده به نام

با كس احوال برگ باز نگفت

آن دوا را ز ديده داشت نهفت

تا به شهري شتافتند ز راه

كه درو صرع داشت دختر شاه

گرچه بسيار چاره مي‌كردند

به نمي‌شد دريغ مي‌خوردند

هر پزشگي كه بود دانش بهر

آمده بر اميد شهر به شهر

تا برند از طريق چاره‌گري

آفت ديو را ز پيش پري

پادشه شرط كرده بود نخست

كه هرانكو كند علاج درست

دختر او را دهم به آزادي

ارجمندش كنم به دامادي

وانكه بيند جمال اين دختر

نكند چاره سازي درخور

بر وي از تيغ تركتاز كنم

سرش از تن به تيغ باز كنم

بي دوائي كه ديد آن بيمار

كشت چندين پزشك در تيمار

سر بريده شده هزار طبيب

چه ز شهري چه مردمان غريب

اين سخن گشت در ولايت فاش

ليك هر يك به آرزوي معاش

سر خود را به باد برمي‌داد

در پي خون خويش مي‌افتاد

خير كز مردم اين سخن بشنيد

آن خلل را خلاص با خود ديد

كس فرستاد و پادشه را گفت

كز ره اين خار من توانم رفت

نبرم رنج او به فضل خداي

واورم با تو شرط خويش به جاي

ليك شرط آن بود به دستوري

كز طمع هست بنده را دوري

اين دوا را كه راي خواهم كرد

از براي خداي خواهم كرد

تا خدايم به وقت پيروزي

كند اسباب اين غرض روزي

چونكه پيغام او رسيد به شاه

شاه دادش به دست بوسي راه

خير شد خدمتي به واجب كرد

شاه پرسيد و گفت كاي سره مرد

چيست نام تو؟ گفت نامم خير

كاخترم داد از سعادت سير

شاه نامش خجسته ديد به فال

گفت كاي خيرمند چاره سگال

در چنين شغل نيك فرجامت

عاقبت خير باد چون نامت

وانگه او را به محرمي بسپرد

تا به خلوت سراي دختر برد

پيكري ديد خير چون خورشيد

سروي ازباد صرع گشته چو بيد

گاو چشمي چو شير آشفته

شب نياسوده روز ناخفته

اندكي برگ ازان خجسته درخت

داشت با خود گره برو زده سخت

سود و زان سوده شربتي برساخت

سرد و شيرين كه تشنه را بنواخت

داد تا شاهزاده شربت خورد

وز دماغش فرو نشست آن گرد

رست ازان ولوله كه سودا بود

خوردن و خفتنش به يك جا بود

خير چون ديد كان شكفته بهار

خفت و ايمن شد از نهيب غبار

شد برون زان سراي مينوفش

سر سوي خانه كرد با دل خوش

وان پري‌رخ سه روز خفته بماند

با پدر حال خود نگفته بماند

در سيم روز چونكه سر برداشت

خورد آن چيزها كه درخور داشت

شه كه اين مژده‌اش به گوش رسيد

پاي بي كفش در سراي دويد

دختر خويش را به هوش و به راي

ديد بر تخت در ميان سراي

روي بر خاك زد به دختر گفت

كي به جز عقل كس نيافته جفت

چوني از خستگي و رنجوري

كز برت باد فتنه را دوري

دختر شرمگين ز حشمت شاه

بر خود آيين شكر داشت نگاه

شاه رفت از سراي پرده برون

اندهش كم شد و نشاط فزون

داد دختر به محرمي پيغام

تا بگويد به شاه نيكو نام

كه شنيدم كه در جريده جهد

پادشا را درست باشد عهد

چون به هنگام تيغ تارك ساي

شرط خويش آوريد شاه به جاي

با سري كو به تاج شد در خورد

عهد خود را درست بايد كرد

تا چو عهدش بود به تيغ درست

به گه تاج هم نباشد سست

صد سر ازتيغ يافت گزند

گو يكي سر به تاج باش بلند

آنكه زو شد مرا علاج پديد

وز وي اين بند بسته يافت كليد

كار او را به ترك نتوان گفت

كز جهانم جز او نباشد جفت

به كه ما دل ز عهد نگشاييم

وز چنين عهده‌اي برون آييم

شاه را نيز راي آن برخاست

كه كند عهد خويشتن را راست

خير آزاده را به حضرت شاه

باز جستند و يافتند به راه

گوهري يافته شمردندش

در زمان نزد شاه بردندش

شاه گفت اي بزرگوار جهان

رخ چه داري ز بخت خويش نهان

خلعت خاص دادش از تن خويش

از يكي مملكت به قيمت بيش

بجز اين چند زينت دگرش

كمر زر حمايل گهرش

كله بستند گرد شهر و سراي

شهريان ساختند شهر آراي

دختر آمد ز طاق گوشه بام

ديد داماد را چو ماه تمام

چابك و سرو قد و زيبا روي

غاليه خط جوان مشگين موي

به رضاي عروس و راي پدر

خير داماد شد به كوري شر

بر در گنج يافت سلطان دست

مهر آنچش درست بود شكست

عيش ازان پس به كام دل مي‌راند

نقش خوبي و خوشدلي مي‌خواند

شاه را محتشم وزيري بود

خلق را نيك دستگيري بود

دختري داشت دلرباي و شگرف

چهره چون خون زاغ بر سر برف

آفت آبله رسيده به ماه

ز ابله ديده‌هاش گشته تباه

خواست دستوريي در آن دستور

كه دهد خير چشم مه را نور

هم به شرطي كه شاه كرد نخست

كرد مه را دواي خير درست

وان دگر نيز گشت با او جفت

گوهري بين كه چند گوهر سفت

يافت خير از نشاط آن سه عروس

تاج كسري و تخت كيكاوس

گاه با دختر وزير نشست

بر همه كام خويش يافته دست

چشم روشن گهي به دختر شاه

كاين چو خورشيد بود و آن چون ماه

شادمانه گهي به دختر كرد

به سه نرد ازجهان ندب مي‌برد

تا چنان شد كه نيكخواهي بخت

برساندش به پادشاهي و تخت

ملك آن شهر در شمار گرفت

پادشاهي برو قرار گرفت

از قضا سوي باغ شد روزي

تا كند عيش با دل افروزي

شر كه همراه بود در سفرش

گشت سر دلش قضاي سرش

با جهودي معاملت مي‌ساخت

خير ديد آن جهود را بشناخت

گفت اين شخص را به وقت فراغ

از پس من بياوريد به باغ

او سوي باغ رفت و خوش بنشست

كرد پيش ايستاده تيغ به دست

شر درآمد فراخ كرده جبين

فارغ از خير بوسه داد زمين

گفت خيرش بگو كه نام تو چيست

ايكه خواهد سر تو بر تو گريست

گفت نامم مبشر سفري

در همه كارنامه هنري

خير گفتا كه نام خويش بگوي

روي خود را به خون خويش بشوي

گفت بيرون ازين ندارم نام

خواه تيغم نماي و خواهي جام

گفت خير اي حرامزاده خس

هست خونت حلال بر همه كس

شر خلقي كه با هزار عذاب

چشم آن تشنه كندي از پي آب

وان بتر شد كه در چنان تابي

بردي آب ونداديش آبي

گوهر چشم و گوهر كمرش

هر دو بردي و سوختي جگرش

منم آن تشنه گهر برده

بخت من زنده بخت تو مرده

تو مرا كشتي و خداي نكشت

مقبل آن كز خداي گيرد پشت

دولتم چون خدا پناهي داد

اينكم تاج و تخت شاهي داد

واي بر جان تو كه بد گهري

جان بري كرده‌اي و جان نبري

شر كه در روي خير ديد شناخت

خويشتن زود بر زمين انداخت

گفت زنهار اگرچه بد كردم

در بد من مبين كه خود كردم

آن نگر كاسمان چابك سير

نام من شر نهاد و نام تو خير

گر من آن با تو كرده‌ام ز نخست

كايد از نام چون مني به درست

با من آن كن تو در چنين خطري

كايد از نام چون تو ناموري

خيركان نكته رفت بر يادش

كرد حالي ز كشتن آزادش

شر چو از تيغ يافت آزادي

مي‌شد و مي‌پريد از شادي

كرد خونخواره رفت بر اثرش

تيغ زد وز قفا بريد سرش

گفت اگرخير هست خيرانديش

تو شري جز شرت نيايد پيش

در تنش جست و يافت آن دو گهر

تعبيه كرده در ميان كمر

آمد آورد پيش خير فراز

گفت گوهر به گوهر آمد باز

خير بوسيد و پيش او انداخت

گوهري ار به گوهري بنواخت

دست بر چشم خود نهاد و بگفت

كز تو دارم من اين دو گوهر جفت

اين دو گوهر بدان شد ارزاني

كاين دو گوهر بدوست نوراني

چونكه شد كارهاي خير به كام

خلق ازو ديد خيرهاي تمام

دولت آنجا كه راهبر گردد

خار خرما و خاره زر گردد

چون سعادت بدو سپرد سرير

آهنش نقره شد پلاس حرير

عدل را استوار كاري داد

ملك را بر خود استواري داد

برگهائي كزان درخت آورد

راحت رنجهاي سخت آورد

وقت وقت از براي دفع گزند

تاختي سوي آن درخت بلند

آمدي زير آن درخت فرود

دادي آن بوم را سلام و درود

بر هواي درخت صندل بوي

جامه را كرده بود صندل شوي

جز به صندل خري نكوشيدي

جامه جز صندلي نپوشيدي

صندل سوده درد سر ببرد

تب ز دل تابش از جگر ببرد

ترك چيني چو اين حكايت چست

به زبان شكسته كرد درست

شاه جاي از ميان جان كردش

يعني از چشم بد نهان كردش

بركنم از زمين دل بيخ امل به بيل غم

۱۵ بازديد

غصهٔ آسمان خورم دم نزنم، دريغ من

در خم شست آسمان بسته منم، دريغ من

چون دم سرد صبح‌دم كآتش روز بردهد

آتش دل برآورد دم زدنم، دريغ من

بين كه پل جفا فلك بر دل من شكست و من

اين پل آب رنگ را كي شكنم، دريغ من

بركنم از زمين دل بيخ امل به بيل غم

خار اجل ز راه جان برنكنم، دريغ من

هستم باد گشته سر از پي نيستي دوان

هستي هر تنم ولي نيست تنم، دريغ من

ديده‌اي آنكه چون كند باد ز گرد پيرهن

بادم و گرد بيخودي پيرهنم، دريغ من

هر چه من آورم ز طبع آب حيات در دهن

تف دل آتش آورد در دهنم، دريغ من

آب ز چشمهٔ خرد خوردم و پس ز بيم جان

سنگ به چشمهٔ خرد درفكنم، دريغ من

جم صفتان ز خوان من ريزه چنند، پس چرا

موروش از ره خسان ريزه چنم، دريغ من

سنگ سياه كعبه را بوسه زده پس آنگهي

دست سفيد سفلگان بوسه زنم، دريغ من

تاجورم چو آفتاب اينت عجب كه بي‌بها

بر سر خاك عور تن نور تنم، دريغ من

پيش حيات دوستان گر سپرم عجب‌تر آنك

كز پس مرگ دشمنان در حزنم، دريغ من

كو سر تيغ تا بدو باز رهم ز بند سر

كر جگر پر آبله چون سفنم، دريغ من

من چو گلم كه در وطن خار برد عنان از آن

رستم و كورهٔ سفر شد وطنم، دريغ من

چون به زبان من رود نام كرم ز چشم من

چشمهٔ خون فرو دود بر ذقنم، دريغ من

چشم گريست خون و دل گفت كه ياس من نگر

زانكه خزان وصل را ياسمنم، دريغ من

آه برآمد از جهان گفت مرا كه ريگ خور

نيست گياهي از كرم در چمنم دريغ من