جمعه ۰۷ اردیبهشت ۰۳

درافتاد ناگاه ازين بام طشت

۱۳ بازديد

مغني مدار از غنا دست باز

كه اين كار بي ساز نايد بساز

كسي را كه اين ساز ياري كند

طرب بادلش سازگاري كند

خوشا نزهت باغ در نوبهار

جوان گشته هم روز و هم روزگار

بنفشه طلايه كنان گرد باغ

همان نرگس آورده بر كف چراغ

ز خون مغز مرغان به جوش آمده

دل از جوش خون در خروش آمده

شكم كرده پر زير شمشاد و سرو

خروس صراحي ز خون تذرو

به رقص آمده آهوان يكسره

زدشت آمد آواز آهو بره

بساط گل افكنده برطرف جوي

به رامشگري بلبلان نغز گوي

نسيم گل و نالهٔ فاخته

چو ياران محرم بهم ساخته

چه خوشتر در اين فصل ز آواز رود

وزآن آب گل كز گل آيد فرود

سرآيندهٔ ترك با چشم تنگ

فروهشته گيسو به گيسوي چنگ

بسي ساز ابريشم از ناز او

دريده بر ابريشم ساز او

سخنهاي برسخته بر بانگ ساز

تو گوئي و او گويد از چنگ باز

ازو بوسه وز تو غزالهاي تر

يكي چون طبرزد يكي چون شكر

به بوسه غزلهاي‌تر ميدهي

طبرزد ستاني شكر ميدهي

دلم باز طوطي نهاد آمدست

كه هندوستانش به ياد آمدست

چو كوه از رياحين كفل گرد كرد

برآميخت شنگرف با لاجورد

گياخواره را گل ز گردن گذشت

نفير گوزن آمد از كوه و دشت

گل‌تر برون آمد از خار خشك

بنفشه برآميخت عنبر به مشك

به عنبر خري نرگس خوابناك

چو كافور ترسر برون زد ز خاك

به فصلي چنان شاه ايران و روم

زويراني آمد به آباد بوم

دگرباره بر مرز هندوستان

گذر كرد چون باد بر بوستان

وز آنجا به مشرق علم برفراخت

يكي ماه بردشت و بر كوه تاخت

از آن راه چون دوزخ تافته

كزو پشت ماهي تبش يافته

درآمد به آن شهر مينو سرشت

كه تركانش خوانند لنگر بهشت

بهاري درو ديد چون نوبهار

پرستش گهي نام او قندهار

عروسان بت روي در وي بسي

پرستندهٔ بت شده هر كسي

در آن خانه از زر بتي ساخته

بر او خانه گنج پرداخته

سرو تاج آن پيكر دلرباي

برآورده تا طاق گنبد سراي

دو گوهر به چشم اندرون دوخته

چو روشن دو شمع برافروخته

فروزنده در صحن آن تازه باغ

ز بس شب‌چراغي به شب چون چراغ

بفرمود شه تا برآرند گرد

ز تمثال آن پيكر سالخورد

زر و گوهرش برگشايند زود

كه با بت زيان بود و با خلق سود

سخنگو يكي لعبت از كنج كاخ

سوي شاه شد كرده ابرو فراخ

به گيسو غبار از ره شاه رفت

بسي آفرين كرد بر شاه و گفت

كه شاه جهان داور دادگر

كه از خاور اوراست تا باختر

به زر و به گوهر ندارد نياز

كه گيتي فروزست و گردن فراز

دگر كين بت از گفتهٔ راستان

فريبنده دارد يكي داستان

اگر شاه فرمان دهد در سخن

فرو گويم آن داستان كهن

جهاندار فرمود كان دل نواز

گشايد در درج ياقوت باز

دگر ره پري پيكر مشك خال

گشاد از لب چشمه آب زلال

دعا گفت و گفت اين فروزنده كاخ

كه زرين درختست و پيروزه شاخ

از آن پيش كايين بت‌خانه داشت

يكي گنبد نيم ويرانه داشت

دو مرغ آمدند از بيابان نخست

گرفته دو گوهر به منقار چست

نشستند بر گنبد اين سراي

ز فيروزي و فرخي چون هماي

همه شهر مانده در ايشان شگفت

كه چون شايد آن مرغكان را گرفت

برين چون برآمد زماني دراز

فكندند گوهر پريدند باز

بزرگان كه اين مملكت داشتند

بر آن گوهر انديشه بگماشتند

طمع بردل هر كسي كرد راه

كه بر گوهر او را بود دستگاه

پديد آمد اندر ميان داوري

خرد كردشان عاقبت ياوري

بر آن رفت ميثاق آن انجمن

كه از بهر بت‌خانهٔ خويشتن

بتي ساختند آن همه زر در او

بجاي دو چشم آن دو گوهر در او

دري كان ره آورد مرغ هواست

گرش آسمان برنگيرد رواست

ز خورشيد گيرد همه ديده نور

ز ما كي كند ديده خورشيد دور

چراغي كه كوران بدان خرمند

در او روشنان باد كمتر دمند

مكن بيوه‌اي چند را گرم داغ

شب بيوگان را مكن بي چراغ

بت خوش زبان چون سخن ياد كرد

يت بي زبان را شه آزاد كرد

نبشت از بر پيكر آن نگار

كه با داغ اسكندرست اين شكار

چو ديد آن پري رخ كه داراي دهر

بر آن قهرمانان نياورد قهر

يكي گنج پوشيده دادش نشان

كزو خيزه شد چشم گوهر كشان

شه آن گنج آكنده را برگشاد

نگه داشت برخي و برخي بداد

دگر ره ز مينوي روحانيان

درآورد سر با بيابانيان

بسي راند بر شوره و سنگلاخ

گهي منزلش تنگ و گاهي فراخ

بهر بقعه‌اي كادمي زاد ديد

به ايشان سخن گفت و زيشان شنيد

ز يزدان پرستي خبر دادشان

ز دين توتياي نظر دادشان

ز پرگار مشرق زمين بر زمين

دگر ره درآمد به پرگار چين

چو خاقان خبر يافت از كار او

برآراست نزلي سزاوار او

به درگاه شاه آمد آراسته

جهان پرشد از گنج و از خواسته

دگر ره زمين بوس شه تازه كرد

شهش حشمتي بيش از اندازه كرد

چو ز آميزش اين خم لاجورد

كبودي درآمد به ديباي زرد

نشستند كشور خدايان بهم

سخن شد زهر كشوري بيش و كم

پس آنگه شد روزگاري دراز

همه عهدها تازه كردند باز

پذيرفت خاقان ازو دين او

درآموخت آيات و آيين او

دگر روز چون مهر بر مهر بست

قراخان هندو شد آتش پرست

سكندر به خاقان اشارت نمود

كزين مرحله كوچ سازيم زود

مرا گفت اگر چند جائيست گرم

به دريا نشستن هوائيست نرم

بدان تا چو آهنگ دريا كنم

در او نيك و بد را تماشا كنم

شگفتي كه باشد به درياي ژرف

ببينم نمودارهاي شگرف

به شرطي كه باشي تو همراه من

برافروزي از خود گذرگاه من

پذيرفت خاقان كه دارم سپاس

گرايم سوي راه باره شناس

بدان ختم شد هر دو را گفتگوي

كه قاصد كند راه را جستجوي

به نيك اختري روزي از بامداد

كه شب روز را تاج بر سر نهاد

چنان راي زد تاجدار جهان

كه پويد سوي راه با همراهان

تني ده هزار از سپه برگزيد

كزو هر يكي شاه شهري سزيد

بنه نيز چندانكه خوار آمدش

به مقدار حاجت به كار آمدش

دگر مابقي را ز گنج و سپاه

يله كرد و بگذشت از آن كوچگاه

همان خان خانان به خدمتگري

جريده به همراهي و رهبري

به اندازه او نيز برداشت برگ

سلاحي كه بايد ز شمشير و ترگ

سپه نيز با او تني ده هزار

خردمند و مردانه و مرد كار

عزيمت سوي مشرق انگيختند

همه ره زر مغربي ريختند

به عرض جنوبي نمودند ميل

شكارافكنان هر سوئي خيل خيل

چهل روز رفتند از اين‌گونه راه

نبردند پهلو به آرامگاه

چو نزديك آب كبود آمدند

به پايين دريا فرود آمدند

بر آن فرضه گاه انجمن ساختند

علمها به انجم برافراختند

حكايت چنان رفت از آن آب ژرف

كه دريا كناريست اينجا شگرف

عروسان آبي چو خورشيد و ماه

همه شب برآيند از آن فرضه گاه

براين ساحل آرام سازي كنند

غناها سرايند و بازي كنند

كسي كو به گوش آورد سازشان

شود بيهش از لطف آوازشان

درين بحر بيتي سرايند و بس

كه در هيچ بحري نگفتست كس

همه شب بدينسان درين كنج كوه

طرب مي‌كنند آن گرامي گروه

چو بر نافهٔ صبح بو ميبرند

به آب سيه سر فرو ميبرند

جهاندار فرمود تا يكدو ميل

كند لشگر از طرف دريا رحيل

چو شب نافه مشك را سرگشاد

ستاره در گنج گوهر گشاد

ملك خواند ملاح را يك تنه

روان گشت بي لشگر و بي بنه

بر آن فرضه گه خيمه‌اي زد ز دور

كه گوهر ز دريا برآورد نور

در آن لعبتان ديد كز موج آب

علم بر كشيدند چون آفتاب

پراكنده گيسو براندام خويش

زده مشك بر نقرهٔ خام خويش

سرائيده هر يك دگرگون سرود

سرودي نو آيين‌تر از صد درود

چو آن لحن شيرين به گوش آمدش

جگر گرم شد خون به جوش آمدش

بر آن لحن و آواز لختي گريست

ديگر باره خنديد كان گريه چيست

شگفتي بود لحن آن زير و بم

كه آن خنده و گريه آرد بهم

ملك را چو شد حال ايشان درست

دگر باره شد باز جاي نخست

چوديباي چين بر فك زد طراز

شد از صوف روزي جهان بي نياز

به استاد كشتي چنين گفت شاه

كه كشتي در افكن بدين موجگاه

در اين آب شوريده خواهم نشست

كه رازي خدا را در اين پرده هست

خطرناكي كار دانسته‌ام

شدن دور ازو كم توانسته‌ام

اگر پرسي از عقل آموزگار

به كاري دواند مرا روزگار

نگهبان كشتي پذيرنده گشت

درآورد كشتي به دريا زدشت

شه كاردان گشت كشتي گراي

فروماند خاقان چين را به جاي

نمودش كه تا نايم اينجا فراز

نبايد كه گردي تو زين جاي باز

ندانم درين راه كمبودگي

هلاكم دواند به آسودگي

گرآيم ترا خود شوم حق گزار

وگرنه تو داني و ترتيب كار

چو گفت اين سخن ديده چون رود كرد

كسي را كه بگذاشت بدورد كرد

درافكند كشتي به درياي چين

كه ديدست درياي كشتي نشين

از آن همرهان به كار آمده

ببرد آنچه بود اختيار آمده

ز چندان حكيمان عيسي نفس

بليناس فرزانه را برد و بس

سوي ژرفي آمد ز دريا كنار

به درياي مطلق درافكند بار

جهان در جهان راند بر آب شور

جهان ميدواندش زهي دست زور

چو يك چند كشتي روان شد درآب

پديد آمد ان ميل دريا شتاب

كه سوي محيط آب جنبش نمود

همان ز آمدن بازگشتش نبود

نواحي شناسان آب آزماي

هراسنده گشتند از آن ژرف جاي

زرهنامه چون بازجستند راز

سوي باز پس گشتن آمد نياز

جزيره يكي گشت پيدا ز دور

درفشنده مانند يك پاره نور

گرفتند لختي در آنجا قرار

زميل محيطي همه ترسگار

ز پيران كشتي يكي كاردان

چنين گفت با شاه بسيار دان

كه اين مرحله منزلي مشكلست

به رهنامه‌ها در پسين منزلت

دليري مكن كاب اين ژرف جاي

بسوي محيطست جنبش نماي

اگر منزلي رخت از آنسو بريم

از آن سوي منزل دگر نگذريم

سكندر چو زين حالت آگاه گشت

كزان ميلگه پيش نتوان گذشت

طلسمي بفرمود پرداختن

اشارت كنان دستش افراختن

كزين پيشتر خلق را راه نيست

از آنسوي دريا كس آگاه نيست

چو زينسان طلسمي مسين ريختند

ز ركن جزيره برانگيختند

كه هر كشتيي كارد آنجا شتاب

طلسمش نمايد اشاره به آب

كز اينجاي برنگذرد راه كس

ره آدمي تا بداينجاست بس

به تعليم او كاردانان راز

دگر باره ز آن راه گشتند باز

چو خسرو طلسمي بدانگونه ساخت

در آن تعبيه راز يزدان شناخت

به فرزانه اين همه رنجبرد

طفيل چنين شغل بايد شمرد

بدان تا طلسمي مهيا كنند

مرابين كه چون خضر دريا كنند

به فرمان كشتي كش چاره ساز

جهان‌جوي از آن ميلگه گشت باز

ز دريا چو ده روزه بگذاشتند

غلط بود منزل خبر داشتند

پديد آمد از دور كوهي بلند

ز گرداب در كنج آن كوه بند

در آن بند اگر كشتيي تاختي

درو سال‌ها دايره ساختي

برون نامدي تا نگشتي خراب

نرستي كسي زنده ز آن بند آب

چو استاد كشتي بدان خط رسيد

به پرگار كشتي خط اندر كشيد

فرو برد لنگر به پائين كوه

برون رفت و با او برون شد گروه

به بالاي آن بندگاه ايستاد

ز پيوند و فرزند مي‌كرد ياد

جهاندار گفتش چه بد يافتي

كه روي از جهان پاك برتافتي

خبر داد شه را شناساي كار

از آن بند درياي ناسازگار

كه هر كشتيي كو بدينجا رسيد

ازين بندگه رستگاري نديد

خردمند خواند ورا كام شير

كه چون كام شيرست بر خون دلير

نه بس بود ما را خطرهاي آب

قضاي دگر كرد بر ما شتاب

به بيماري اندر تب آمد پديد

رخ ريش را آبله بردميد

اگر راه پيشين خطرناك بود

كه از رفتن آينده را باك بود

كنون در خطرگاه جان آمديم

ز باران سوي ناودان آمديم

همان چاره باشد كزين تيغ كوه

به خشگي برون جان برند اين گروه

به قيصور مي‌گردد اين راه باز

وز آنجا به چين هست راهي دراز

ز دريا بهست آن ره دور دست

كه دوري و ديريش را چاره هست

مثل زد سكندر در آن كوهسار

كه دير و درست آي و انده مدار

ز فرزانه كاردان بازجست

كه رايي در انديشه داري درست؟

كه آن راي پيروز ياري دهد

به كشتي ره رستگاري دهد

پذيرفت فرزانه كه اقبال شاه

كند رهنموني مرا سوي راه

اگر سازد اين‌جا شهنشه درنگ

طلسمي برارم ازين روي سنگ

كنم گنبدي زو برانگيزمش

يكي طبل در گردن آويزمش

كسي كو در آن گنبد آرد قرار

بر آن طبل زخمي زند استوار

به ژرفي رسد كشتي از بندگاه

به آيين پيشين درافتد به راه

غريب آمد اين شعبده شاه را

كه فرزانه چون سازد اين راه را

به فرزانه فرمود تا آنچه گفت

بجاي آورد آشكار و نهفت

ز بايستنيهاي او هر چه خواست

همه آلت كار او كرد راست

به استاد كاري خداوند هوش

در آن بازي سخت شد سخت كوش

يكي گنبد افراخت از خاره سنگ

پذيراي او شد به افسون و رنگ

طلسمي مسين در وي انگيخته

به گردن درش طبلي آويخته

به شه گفت چون گنبد افراختم

طلسمي و طبلي چنين ساختم

در انداز كشتي بدان بند آب

بزن طبل تا چون نمايد شتاب

شه آن كاردان را كه كشتي رهاند

بفرمود تا كشتي آنجا رساند

چو كشتي در آن بندگاه اوفتاد

ز ديوانگي گشت چون ديو باد

شه آمد سوي گنبد سنگ بست

به طبل آزمائي دوالي به دست

بزد طبل و بانگي ز طبل رحيل

برآمد چو بانگ پر جبرئيل

برون جست كشتي ز گرداب تنگ

در آن جاي گردش نماندش درنگ

شه از مهر آن كار سر دوخته

چو مهر بهاري شد افروخته

ز شادي به فرزانه چاره سنج

بسي تحفها داد از مال و گنج

دگرگونه در دفتر آرد دبير

ز رهنامهٔ ره شناسان پير

كه آن كام شير از حد بابلست

سخن چون دو قولي بود مشكلست

ز يك بحر چون نيست بيرون دو رود

همانا كه مشكل نباشد سرود

ز دانا پژوهيدم اين راز را

كز آن طبل پيدا كن آواز را

خبر داد داناي هيئت شناس

به اندازهٔ آن كه بودش قياس

كه چون كشتي افتد در آن كنج كوه

يكي ماهي آيد زباني شكوه

زند دايره گرد كشتي درآب

پس او كند تيز كشتي شتاب

بدان تا چو كشتي بدرد زهم

بلا ديدگان را كشد در شكم

چو آن طبل رويين گرگينه چرم

به ماهي رساند يك آواز نرم

هراسان شود ماهي از بانگ تيز

سوي ژرف دريا نمايد گريز

روان گردد آب از برو يال او

كند ميل كشتي به دنبال او

بدين فن رهد كشتي از تنگناي

نداند دگر راز را جز خداي

شه از بازي آن طلسم شگرف

گراينده شد سوي درياي ژرف

بران كوه ديگر نبودش درنگ

سوي فرضه گه شد ز بالاي سنگ

چو هندوي شب زين رواق كبود

رسن بست بر فرضه هفت رود

برآن فرضه بي آنكه انديشه كرد

رسن بازي هندوان پيشه كرد

در اين غم كه بر طبل كشتي گراي

كه زخمي زند كو نماند بجاي

چنين كرد لطف خدا ياوري

كه حاجت نبودش بدان داوري

كسي كو كند داروي چشم ساز

به داروي چشمش نباشد نياز

بسي تب زده قرص كافور كرد

نخورده شد آن تب چو كافور سرد

دوا كردن از بهر درد كسان

به سازنده باشد سلامت رسان

شتابنده ملاح چالاك چنگ

به كشتي در آمد چو پويان نهنگ

شكنجه گشاد از ره بادبان

ستون را قوي كرد كام و زبان

برافراخت افزار كشتي بساز

بدان ره كه بود آمده گشت باز

روان كرد كشتي به آب سياه

به كم مدت آمد سوي فرضه گاه

خلايق ز كشتي برون آمدند

ز شادي رها كن كه چون آمدند

چو اسكندر آمد ز دريا به دشت

گذشته بسر بربسي برگذشت

برآسود بر خاك از آن ترس و باك

غم و درد برد از دل ترسناك

بسي بنده و بندي آزاد كرد

ز يزدان به نيكي بسي ياد كرد

چو خاقان از آن حالت آگاه شد

خرامان و خندان سوي شاه شد

ز شكر و شكرانه باقي نماند

بسي گنج در پاي خسرو فشاند

شه از دل نوازيش در بر گرفت

سخنهاي پيشينه از سر گرفت

از آن سيلگه وان خطر ساختن

طلسمي بدان گونه پرداختن

وزان راه گم كردن آن گروه

گرفتار گشتن بدان بند كوه

وزان بر سر كوه بگريختن

رهاننده طبلي برانگيختن

چو اين قصه بشنيد خاقان چين

بر اقبال شه تازه كرد آفرين

كه با شاه شاهان فلك داد كرد

دل خان خانان بدو شاه كرد

جهان را درين آمدن راز بود

كه شاه جهان چاره پرداز بود

ز هر نيك و هر بد كه آيد به دشت

مرادي در او روي پوشيده هست

خيالي كه در پرده شد روي پوش

نبيند درو جز خداوند هوش

گر آنجا نپرداختي شهريار

زدست كه بر خاستي اين شمار

جهان از تو دارد گشايندگي

ترا در جهان باد پايندگي

چو اسكندر آسوده شد هفته‌اي

نياورد ياد از چنان رفته‌اي

جهان تاختن باز ياد آمدش

خطرناكي رفته باد آمدش

دراي شتر خاست كوچگاه

سرآهنگ لشگر در آمد به راه

قلاووز برداشت آهنگ پيش

شد از پاي محمل كشان راه ريش

زرنگين علمهاي گوهر نگار

همه روي صحرا شده چون بهار

ز تيغ و سپرهاي آراسته

گل و سوسن از دشت برخاسته

برآمد بزين شاه گيتي نورد

ز گيتي به گردون برآورد گرد

بسوي بيابان روان كرد رخش

سپه را زمال و خورش داد بخش

بيابان جوشنده بگرفت پيش

كه جوشنده ديد از هوا مغز خويش

چو ده روز راه بيابان نبشت

عمارت پديد آمد و آب و كشت

يكي شهر كافور گون رخ نمود

كه گفتي نه از گل ز كافور بود

ز خاقان بپرسيد كين شهر كيست

برهنامه در نام اين شهر چيست

نشان داد داننده از كار شهر

كه شهريست اين از جهان تنگ بهر

بجز سيم و زر كان بود خانه خيز

دگر چيزها راست بازار تيز

كسي را بود پادشائي در او

كه بينند فر خدائي دراو

غريبان گريزند ازين جايگاه

كه وحشت كند روشنان را سياه

چو خورشيد سر برزند زين نطاق

برآيد ز دريا طراقا طراق

چنان كز چنان نعره هولناك

بود بيم كاندر دل آيد هلاك

به زير زمين دخمه دارند بيست

كه طفلان در آن دخمه دانند زيست

بزرگان در آن حال گيرند گوش

وگرنه نه دل پاي دارد نه هوش

دل شاه شوريده شد زين شمار

ز فرزانه درخواست تدبير كار

چنان داد فرزانه پاسخ به شاه

كه فرمان دهد بامدادن به گاه

كز آن پيش كافغان برآرد خروس

برآيد ز لشگرگه آواز كوس

تبيره زنان طبل بازي كنند

به بانگ دهل زخمه سازي كنند

بدان گونه تا روز گردد بلند

به طبل و دهل درنيارند بند

بدان تا ز دريا برآيد خروش

نيوشنده را مغز نايد به جوش

به فرزانه شه گفت كاين بانگ سخت

كزو مغزها ميشود لخت لخت

چه بانگست كافغان دهد باد را

سبب چيست اين بانگ و فرياد را

به شه گفت فرزانه كز اوستاد

چنين ياد دارم كه هر بامداد

چو بر روي آب اوفتد آفتاب

ز گرمي مقبب شود روي آب

پس آوازها خيزد از موج بر

كه افتند چون كوه بر يكديگر

به تندي چو تندر شوند آن زمان

كه تندي همانست و تندر همان

دگرگونه دانا برانداخت راي

كه سيماب دارد درآن آب جاي

چو خورشيد جوشان كند آب را

به خود در كند جوش سيماب را

دگر باره چون از افق بگذرد

بيندازد آنرا كه بالا برد

چو سيماب در پستي فتد ز اوج

برآيد چنان بانگ هايل ز موج

جهان مرزبان كارفرماي دهر

در آورد لشگر به نزديك شهر

فرود آمد آسايش آغاز كرد

وزان مرحله برگ ره ساز كرد

مقيمان بقعه چو آگه شدند

به كالا خريدن سوي شه شدند

متاعي كه در خورد آن شهر بود

خريدند اگر نوش اگر زهر بود

زهر نقد كان بود پيرايه‌شان

يكي بيست ميكرد سرمايه‌شان

شه از خاصه خويشتن بي بها

بهر مشتري كرد چيزي رها

جداگانه از بهر سالارشان

بسي نقد بنهاد در بارشان

چو دانست سالار آن انجمن

ره ورسم آن شاه لشگر شكن

فرستاد نزلي به ترتيب خويش

خورشها در آن نزل از اندازه بيش

هم از جنس ماهي هم از گوسفند

دگر خوردنيها جز اين نيز چند

خود آمدبه خدمت بسي عذر خواست

كه نايد زما نزل راه تو راست

بيابانيان را نباشد نوا

بجز گرميي كان بود در هوا

بر او كرد شه عرض آيين خويش

خبر دادش از دانش و دين خويش

ز شه دين پذيرفت و با دين سپاس

كزان گمرهي گشت يزدان شناس

ز درگاه خود شاه نيك اخترش

گسي كرد با خلعتي در خورش

چو سيفور شب قرمز ي در نبشت

درافتاد ناگاه ازين بام طشت

فروخفت شه با رقيبان راه

ز رنج ره آسود تا صبحگاه

چو ريحان صبح از جهان بردميد

سر آهنگ فرياد دريا شنيد

مگر طشت دوشينه كافتاده بود

به وقت سحرگه صدا داده بود

شه از هول آن بانگ زهره شكاف

بغريد چون كوس خود در مصاف

بفرمود تا لشگر آشوفتند

به يك‌باره نوبت فرو كوفتند

خروشيدن طبل و فرياد كوس

جرس باز كرد از گلوي خروس

به آواز طبلي كه برداشتند

دگر بانگ را باد پنداشتند

بدين‌گونه تا سر برآورد چاشت

تبيره جهان را در آشوب داشت

همه شهر از آواز آن طبل تيز

برآشفته گشتند چون رستخيز

دويدند بر طبل كامد نفير

چو بر طبل دجال برنا و پير

شگفت آمد آواز آن سازشان

كه ميبود غالب برآوازشان

چو نيمي شد از روز گيتي فروز

روان گشت از آنجا شه نيمروز

همه مرد و زن در زمين بوس شاه

به حاجت نمودن گرفتند راه

كز اين طبلهاي شناعت نماي

چه باشد كه طبلي بماني بجاي

مگر چون خروشان شود ساز او

شود بانگ دريا به آواز او

جهاندار در وقت آن دست‌بوس

ببخشيدشان چند خروار كوس

در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد

كه در جنبش آيد دهل بامداد

شه آن رسم را نيز بر جاي داشت

كه هر صبحدم با دهل پاي داشت

به ماهي كم و بيشتر زان زمين

درآمد به آبادي ملك چين

به لشگرگه خويش ره باز يافت

فلك را دگر باره دمساز يافت

بياسود يك ماه از آن خستگي

همي كرد عيشي به آهستگي

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.