آباد كردن زندگي حقيقي در آخرت، هدف از قبول مسئوليت
انسان احتياج دارد به تذكر. در يادآوري، نتائج بزرگي هست كه در دانستن، آن نتائج نيست. خيلي چيزها را انسان ميداند، اما بايد مرتب به انسان يادآوري بشود. توجه كنيم كه ما كجا هستيم، چه كار داريم ميكنيم، هدف چيست؟ هدف، اين يك شاهي صنار دنيا نيست كه ما به خاطر آن، وظيفهي بزرگ را فراموش كنيم و اهداف عالي را زير پا بگذاريم. هدف، مدح و تمجيد اين و آن نيست كه مثلاً فرض بفرمائيد چند صباحي به يك كرسياي تكيه بزنيم، چهار نفر جلوي ما خم و راست بشوند يا اطاعت كنند. اينها كه براي بشر كوچك است. هدف، فلاح است؛ نجاح است - «قد افلح المؤمنون»(۱) - بايد آن را هدف گرفت. بايد به فكر زندگي حقيقي بود، كه اين زندگي حقيقي شروع خواهد شد؛ حالا دير يا زود، براي همهي ماها، چند روز ديگر، چند ساعت ديگر، چند سال ديگر؛ بالاخره آن زندگي حقيقي با مرگ مادي و جسماني آغاز خواهد شد. هدف اين است كه آنجا را آباد كنيم؛ همهي اينها مقدمات است.۱۳۸۹/۰۱/۱۶
۱- بسترسازي براي ورزش همگاني
يكي از اصليترين كاركردها و ثمرات ورزش قهرماني فراهم ساختن بستر مساعد براي ترويج و گسترش ورزش همگاني است: «اگر ورزش قهرماني نباشد، اين ورزش همگاني اصلاً تحقّق پيدا نخواهد كرد. هميشه بايستي يك قلّه داشته باشيم، تا در دامنهها افراد زيادي حركت كنند؛ لذا ورزش قهرماني به اين دليل واجب و لازم است.» ۱۳۷۷/۱۱/۱۳ در نگاه رهبر انقلاب «ورزش همگاني هم يكي از ضروريات زندگي است؛ مثل غذا خوردن است، مثل تنفس كردن است.» ۱۳۹۱/۱۲/۲۱ و «ورزش بعنوان عامل سلامت جسمي و نشاط روحي جامعه، بايد فراگير شود.» ۱۳۸۱/۱۰/۳۰ براي گسترش چنين مسئلهي مهم و لازمي نياز به الگوهاي اجتماعي داريم: «در هر كار دسته جمعي، قهرمان، يك رمز، نماد، سمبل و الگوست، بنا بر اين بدون قرار دادن برگزيدگان رشتههاي ورزشي در برابر چشم جوانان، نميتوان آنان را به سوي ورزش سوق داد.» ۱۳۷۵/۱۰/۰۸
۲- گسترش نشاط ملي
واقعيت اين است كه «مشاهده صحنههاي افتخارآفريني ورزشكاران ايراني در جهان، نشاط و شادابي خاصي در انسان بر ميانگيزد.» ۱۳۸۱/۱۰/۳۰ و موفقيت و پيروزي ورزشكاران در ميادين ورزشي دل ميليونها انسان حتي از مليتهاي غيرايراني را شاد ميكند: «يك نكتهي ديگر اين است كه در بعضي از مسابقات ورزشي ما، پيروزي ما توانسته ميليونها انسان را در كشورهاي ديگر خوشحال كند. مسابقهي تاريخي ايران و آمريكا، مسابقهي فوتبال معروف، در مصر، در بيروت، در خيلي از كشورهاي ديگر مردم را خوشحال كرد؛ آنها از آن طرف با ما هيچ خويشاوندياي ندارند، امّا از پيروزي ما خوشحال ميشوند؛ پس پيروزي شما... يك مجموعهي عظيمي از مردم را خرسند ميكند.» ۱۳۹۷/۰۷/۰۲ و البته «جبههي استكبار جهاني، از هر پيروزياي كه ما به دست بياوريم، عصباني و خشمگين ميشود چه پيروزي در ميدان ورزش، چه در ميدان جنگ، چه در ميدان علم.» ۱۳۹۷/۰۷/۰۲
۳- نماد عزم و اعتماد به نفس ملي
«ورزش قهرماني مظهر اعتماد به نفْس است، مظهر عزم و اراده است.» ۱۳۹۷/۰۸/۲۳ بنابراين ظرفيت مهم ديگر آن به كاركردهايش در تقويت و نهادينهسازي روحيات و خصلتهاي مثبت در مقياسي كلان و ملي برميگردد: «بخش عمومي و اجتماعي يك قهرمان اين است كه چون او مظهر توانائيهاي يك ملت در يك رشتهي خاص محسوب ميشود، اعتماد ملي ميدهد؛ يعني به مجموعهي آحاد ملت، اعتمادبهنفس ميدهد؛ اين خيلي چيز مهمي است.» ۱۳۹۱/۱۲/۲۱ در واقع «ورزش قهرماني و شركت در ميدانهاي بينالمللي... [عامل] سربلندي و اشتهار ملت است. نشان دادن اين است كه ملت ما با عزم و اراده است؛ چنين جواناني دارد، چنين كارهايي ميكند، چنين برنامهريزي اي ميكند. اين در واقع بروز ملي در يك ميدان جهاني است.» ۱۳۷۷/۱۱/۱۳
۴- ترويج اخلاق و دينداري و معنويت در سطح جهاني
در دنيا «ورزش قهرماني، امروز كه مسابقات بينالمللي باب است و رائج است، مظهر تمايلات و استعدادها و تشخّص و هويت يك ملت است؛ و اين خيلي چيز مهمي است.» ۱۳۹۱/۱۲/۲۱ و ميتوان از اين فرصت براي ترويج و تبليغ و گسترش ارزشهاي اخلاقي و معنوي و ديندارانه در سطح بينالمللي بهره برد: «يك جهت لطيف و بسيار مهم در كار مجموعه ي قهرمانهاي ما نشان دادن دينداري و علاقه مندي به ارزشهاي اسلامي است؛ اين خيلي باارزش است... وقتي يك قهرمان كشور ما جلوِ چشم ميليونها و شايد صدها ميليون جمعيت دنيا، بعد از پيروزي خودش، خدا را شكر مي كند و دستش را به آسمان بلند مي كند يا سجده مي كند، اين را دست كم نگيريد؛ اين پيام معنويت را در دنيا پخش مي كند؛ دنيايي كه با ميلياردها دلار سعي شده كه معنويت در آن بي فروغ شود و چراغ معنويت آن خاموش شود.» ۱۳۸۳/۰۷/۱۴ با چنين نگاهي «اينكه روي سينهتان شما [ورزشكاران] مينويسيد «يا علي»، «يا زينب» خيلي ارزش دارد؛ اين واقعاً بينهايت ارزش دارد. اينكه سجده ميكنيد بعد از پيروزي، بينهايت ارزش دارد. گفتم، اينها واقعاً به حساب نميآيد، و در محاسبات مادّي نميگنجد.» ۱۳۹۷/۰۷/۰۲
آن يكي آمد در ياري بزد
گفت يارش كيستي اي معتمد
گفت من گفتش برو هنگام نيست
بر چنين خواني مقام خام نيست
خام را جز آتش هجر و فراق
كي پزد كي وا رهاند از نفاق
رفت آن مسكين و سالي در سفر
در فراق دوست سوزيد از شرر
پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت
حلقه زد بر در بصد ترس و ادب
تا بنجهد بيادب لفظي ز لب
بانگ زد يارش كه بر در كيست آن
گفت بر در هم توي اي دلستان
گفت اكنون چون مني اي من در آ
نيست گنجايي دو من را در سرا
نيست سوزن را سر رشتهٔ دوتا
چونك يكتايي درين سوزن در آ
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نيست در خور با جمل سم الخياط
كي شود باريك هستي جمل
جز بمقراض رياضات و عمل
دست حق بايد مر آن را اي فلان
كو بود بر هر محالي كن فكان
هر محال از دست او ممكن شود
هر حرون از بيم او ساكن شود
اكمه و ابرص چه باشد مرده نيز
زنده گردد از فسون آن عزيز
و آن عدم كز مرده مردهتر بود
در كف ايجاد او مضطر بود
كل يوم هو في شان بخوان
مر ورا بي كار و بيفعلي مدان
كمترين كاريش هر روزست آن
كو سه لشكر را كند اين سو روان
لشكري ز اصلاب سوي امهات
بهر آن تا در رحم رويد نبات
لشكري ز ارحام سوي خاكدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشكري از خاك زان سوي اجل
تا ببيند هر كسي حسن عمل
اين سخن پايان ندارد هين بتاز
سوي آن دو يار پاك پاكباز
گفت يارش كاندر آ اي جمله من
ني مخالف چون گل و خار چمن
رشته يكتا شد غلط كم شو كنون
گر دوتا بيني حروف كاف و نون
كاف و نون همچون كمند آمد جذوب
تا كشاند مر عدم را در خطوب
پس دوتا بايد كمند اندر صور
گرچه يكتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا گر چار پا ره را برد
همچو مقراض دو تا يكتا برد
آن دو همبازان گازر را ببين
هست در ظاهر خلافي زان و زين
آن يكي كرباس را در آب زد
وان دگر همباز خشكش ميكند
باز او آن خشك را تر ميكند
گوييا ز استيزه ضد بر ميتند
ليك اين دو ضد استيزهنما
يكدل و يككار باشد در رضا
هر نبي و هر ولي را ملكيست
ليك تا حق ميبرد جمله يكيست
چونك جمع مستمع را خواب برد
سنگهاي آسيا را آب برد
رفتن اين آب فوق آسياست
رفتنش در آسيا بهر شماست
چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را در جوي اصلي باز راند
ناطقه سوي دهان تعليم راست
ورنه خود آن نطق را جويي جداست
ميرود بي بانگ و بي تكرارها
تحتها الانهار تا گلزارها
اي خدا جان را تو بنما آن مقام
كاندرو بيحرف ميرويد كلام
تا كه سازد جان پاك از سر قدم
سوي عرصهٔ دور و پنهاي عدم
تنگتر آمد خيالات از عدم
زان سبب باشد خيال اسباب غم
باز هستي تنگتر بود از خيال
زان شود در وي قمر همچون هلال
باز هستي جهان حس و رنگ
تنگتر آمد كه زندانيست تنگ
علت تنگيست تركيب و عدد
جانب تركيب حسها ميكشد
زان سوي حس عالم توحيد دان
گر يكي خواهي بدان جانب بران
امر كن يك فعل بود و نون و كاف
در سخن افتاد و معني بود صاف
اين سخن پايان ندارد باز گرد
تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد
فتاد اين دل به عشق پادشاهي
دو عالم را ز لطف او پناهي
اگر لطفش نمايد رخ به آتش
ز آتشها برون رويد گياهي
چو بردابرد حسنش ديد جانم
برفت آن هاي و هويم، ماند آهي
اگر حسنش بتابد بر سر خاك
ز هر خاكي برآيد قرص ماهي
قيامتهاي آن چشم سياهش
بپوشانيد جانم را سياهي
ز تلخ هجر او، شكر چو زهري
ز خون خونين شده هر خاك راهي
زمين تا آسمان آتش گرفتي
اگر ني مژده دادي گاهگاهي
دو صد يوسف نمايد از خيالش
كه هريك را ذقنبر، طرفه چاهي
بهر چاهي ازان چهها درافتم
چو يوسف ز آن چه افتم من به چاهي
ايا مخدوم شمسالدين تبريز
ازين جانهاي پرآتش مپرهيز
چو چنگ عشق او بر ساخت سازي
به گوش جان عاشق گفت رازي
بزد در بيشهٔ جان، عشقش آتش
بسوزانيد هرجا بد مجازي
نمازي گردد آن جاني كه دارد
به پيش قبلهٔ حسنش نمازي
ز فر جان عشقانگيز شاهي
نهد بر اطلس بختش طرازي
هر آن زاغي كه چيد از خرمن او
يكي دانه، دمي وا گشت بازي
زرايرهاي روحي ميسرايند
ز عشق روي او پردهٔ حجازي
چه ميترسي ز مردن؟! رو تو بستان
ز عشقش عمر بيمرگي، درازي
چه عمري، عمر شيريني، لطيفي
لطيفي، مست عشقي، پاكبازي
وليكن ناز، او را زيبد اي جان
مكن زنهار با نازش، تو نازي
خداوند شمس دين، زان جام پيشين
بريزا در دهان جان ريشين
گفت آن طالب كه آخر يك نفس
اي سواره بر ني اين سو ران فرس
۲
راند سوي او كه هين زوتر بگو
كاسپ من بس توسنست و تندخو
۳
تا لگد بر تو نكوبد زود باش
از چه ميپرسي بيانش كن تو فاش
۴
او مجال راز دل گفتن نديد
زو برون شو كرد و در لاغش كشيد
۵
گفت ميخواهم درين كوچه زني
كيست لايق از براي چون مني
۶
گفت سه گونه زناند اندر جهان
آن دو رنج و اين يكي گنج روان
۷
آن يكي را چون بخواهي كل تراست
وآن دگر نيمي ترا نيمي جداست
۸
وآن سيم هيچ او ترا نبود بدان
اين شنودي دور شو رفتم روان
۹
تا ترا اسپم نپراند لگد
كه بيفتي بر نخيزي تا ابد
۱۰
شيخ راند اندر ميان كودكان
بانگ زد بار دگر او را جوان
۱۱
كه بيا آخر بگو تفسير اين
اين زنان سه نوع گفتي بر گزين
۱۲
راند سوي او و گفتش بكر خاص
كل ترا باشد ز غم يابي خلاص
۱۳
وانك نيمي آن تو بيوه بود
وانك هيچست آن عيال با ولد
۱۴
چون ز شوي اولش كودك بود
مهر و كل خاطرش آن سو رود
۱۵
دور شو تا اسپ نندازد لگد
سم اسپ توسنم بر تو رسد
۱۶
هاي هويي كرد شيخ باز راند
كودكان را باز سوي خويش خواند
۱۷
باز بانگش كرد آن سايل بيا
يك سؤالم ماند اي شاه كيا
۱۸
باز راند اين سو بگو زوتر چه بود
كه ز ميدان آن بچه گويم ربود
۱۹
گفت اي شه با چنين عقل و ادب
اين چه شيدست اين چه فعلست اي عجب
۲۰
تو وراي عقل كلي در بيان
آفتابي در جنون چوني نهان
۲۱
گفت اين اوباش رايي ميزنند
تا درين شهر خودم قاضي كنند
۲۲
دفع ميگفتم مرا گفتند ني
نيست چون تو عالمي صاحب فني
۲۳
با وجود تو حرامست و خبيث
كه كم از تو در قضا گويد حديث
۲۴
در شريعت نيست دستوري كه ما
كمتر از تو شه كنيم و پيشوا
۲۵
زين ضرورت گيج و ديوانه شدم
ليك در باطن همانم كه بدم
۲۶
عقل من گنجست و من ويرانهام
گنج اگر پيدا كنم ديوانهام
۲۷
اوست ديوانه كه ديوانه نشد
اين عسس را ديد و در خانه نشد
۲۸
دانش من جوهر آمد نه عرض
اين بهايي نيست بهر هر غرض
۲۹
كان قندم نيستان شكرم
هم زمن ميرويد و من ميخورم
۳۰
علم تقليدي و تعليميست آن
كز نفور مستمع دارد فغان
۳۱
چون پي دانه نه بهر روشنيست
همچو طالبعلم دنياي دنيست
۳۲
طالب علمست بهر عام و خاص
نه كه تا يابد ازين عالم خلاص
۳۳
همچو موشي هر طرف سوراخ كرد
چونك نورش راند از در گفت برد
۳۴
چونك سوي دشت و نورش ره نبود
هم در آن ظلمات جهدي مينمود
۳۵
گر خدايش پر دهد پر خرد
برهد از موشي و چون مرغان پرد
۳۶
ور نجويد پر بماند زير خاك
نااميد از رفتن راه سماك
۳۷
علم گفتاري كه آن بي جان بود
عاشق روي خريداران بود
۳۸
گرچه باشد وقت بحث علم زفت
چون خريدارش نباشد مرد و رفت
۳۹
مشتري من خدايست او مرا
ميكشد بالا كه الله اشتري
۴۰
خونبهاي من جمال ذوالجلال
خونبهاي خود خورم كسب حلال
۴۱
اين خريداران مفلس را بهل
چه خريداري كند يك مشت گل
۴۲
گل مخور گل را مخر گل را مجو
زانك گل خوارست دايم زردرو
۴۳
دل بخور تا دايما باشي جوان
از تجلي چهرهات چون ارغوان
۴۴
يا رب اين بخشش نه حد كار ماست
لطف تو لطف خفي را خود سزاست
۴۵
دست گير از دست ما ما را بخر
پرده را بر دار و پردهٔ ما مدر
۴۶
باز خر ما را ازين نفس پليد
كاردش تا استخوان ما رسيد
۴۷
از چو ما بيچارگان اين بند سخت
كي گشايد اي شه بيتاج و تخت
۴۸
اين چنين قفل گران را اي ودود
كي تواند جز كه فضل تو گشود
۴۹
ما ز خود سوي تو گردانيم سر
چون توي از ما به ما نزديكتر
۵۰
اين دعا هم بخشش و تعليم تست
گرنه در گلخن گلستان از چه رست
۵۱
در ميان خون و روده فهم و عقل
جز ز اكرام تو نتوان كرد نقل
۵۲
از دو پاره پيه اين نور روان
موج نورش ميزند بر آسمان
۵۳
گوشتپاره كه زبان آمد ازو
ميرود سيلاب حكمت همچو جو
۵۴
سوي سوراخي كه نامش گوشهاست
تا بباغ جان كه ميوهش هوشهاست
۵۵
شاهراه باغ جانها شرع اوست
باغ و بستانهاي عالم فرع اوست
۵۶
اصل و سرچشمهٔ خوشي آنست آن
زود تجري تحتها الانهار خوان
چو برخاست از خواب با موبدان
يكي انجمن كرد با بخردان
گشاد آن سخن بر ستاره شمر
كه فرجام اين بر چه باشد گذر
دو گوهر چو آب و چو آتش به هم
برآميخته باشد از بن ستم
همانا كه باشد به روز شمار
فريدون و ضحاك را كارزار
از اختر بجوئيد و پاسخ دهيد
همه كار و كردار فرخ نهيد
ستارهشناسان به روز دراز
همي ز آسمان بازجستند راز
بديدند و با خنده پيش آمدند
كه دو دشمن از بخت خويش آمدند
به سام نريمان ستاره شمر
چنين گفت كاي گرد زرين كمر
ترا مژده از دخت مهراب و زال
كه باشند هر دو به شادي همال
ازين دو هنرمند پيلي ژيان
بيايد ببندد به مردي ميان
جهان زيرپاي اندر آرد به تيغ
نهد تخت شاه از بر پشت ميغ
ببرد پي بدسگالان ز خاك
به روي زمين بر نماند مغاك
نه سگسار ماند نه مازندران
زمين را بشويد به گرز گران
به خواب اندرد آرد سر دردمند
ببندد در جنگ و راه گزند
بدو باشد ايرانيان را اميد
ازو پهلوان را خرام و نويد
پي بارهاي كو چماند به جنگ
بمالد برو روي جنگي پلنگ
خنك پادشاهي كه هنگام او
زمانه به شاهي برد نام او
چو بشنيد گفتار اخترشناس
بخنديد و پذرفت ازيشان سپاس
ببخشيدشان بيكران زر و سيم
چو آرامش آمد به هنگام بيم
فرستادهٔ زال را پيش خواند
زهر گونه با او سخنها براند
بگفتش كه با او به خوبي بگوي
كه اين آرزو را نبد هيچ روي
وليكن چو پيمان چنين بد نخست
بهانه نشايد به بيداد جست
من اينك به شبگير ازين رزمگاه
سوي شهر ايران گذارم سپاه
فرستاده را داد چندي درم
بدو گفت خيره مزن هيچ دم
گسي كردش و خود به راه ايستاد
سپاه و سپهبد از آن كار شاد
ببستند از آن گرگساران هزار
پياده به زاري كشيدند خوار
دو بهره چو از تيره شب درگذشت
خروش سواران برآمد ز دشت
همان نالهٔ كوس با كره ناي
برآمد ز دهليز پردهسراي
سپهبد سوي شهر ايران كشيد
سپه را به نزد دليران كشيد
فرستاده آمد دوان سوي زال
ابا بخت پيروز و فرخنده فال
گرفت آفرين زال بر كردگار
بران بخشش گردش روزگار
درم داد و دينار درويش را
نوازنده شد مردم خويش را
آن يكي ميگفت در عهد شعيب
كه خدا از من بسي ديدست عيب
چند ديد از من گناه و جرمها
وز كرم يزدان نميگيرد مرا
حق تعالي گفت در گوش شعيب
در جواب او فصيح از راه غيب
كه بگفتي چند كردم من گناه
وز كرم نگرفت در جرمم اله
عكس ميگويي و مقلوب اي سفيه
اي رها كرده ره و بگرفته تيه
چند چندت گيرم و تو بيخبر
در سلاسل ماندهاي پا تا بسر
زنگ تو بر توت اي ديگ سياه
كرد سيماي درونت را تباه
بر دلت زنگار بر زنگارها
جمع شد تا كور شد ز اسرارها
گر زند آن دود بر ديگ نوي
آن اثر بنمايد ار باشد جوي
زانك هر چيزي بضد پيدا شود
بر سپيدي آن سيه رسوا شود
چون سيه شد ديگ پس تاثير دود
بعد ازين بر وي كه بيند زود زود
مرد آهنگر كه او زنگي بود
دود را با روش همرنگي بود
مرد رومي كو كند آهنگري
رويش ابلق گردد از دودآوري
پس بداند زود تاثير گناه
تا بنالد زود گويد اي اله
چون كند اصرار و بد پيشه كند
خاك اندر چشم انديشه كند
توبه ننديشد دگر شيرين شود
بر دلش آن جرم تا بيدين شود
آن پشيماني و يا رب رفت ازو
شست بر آيينه زنگ پنج تو
آهنش را زنگها خوردن گرفت
گوهرش را زنگ كم كردن گرفت
چون نويسي كاغد اسپيد بر
آن نبشته خوانده آيد در نظر
چون نويسي بر سر بنوشته خط
فهم نايد خواندنش گردد غلط
كان سياهي بر سياهي اوفتاد
هر دو خط شد كور و معنيي نداد
ور سيم باره نويسي بر سرش
پس سيه كردي چو جان پر شرش
پس چه چاره جز پناه چارهگر
نااميدي مس و اكسيرش نظر
نااميديها بپيش او نهيد
تا ز درد بيدوا بيرون جهيد
چون شعيب اين نكتهها با وي بگفت
زان دم جان در دل او گل شكفت
جان او بشنيد وحي آسمان
گفت اگر بگرفت ما را كو نشان
گفت يا رب دفع من ميگويد او
آن گرفتن را نشان ميجويد او
گفت ستارم نگويم رازهاش
جز يكي رمز از براي ابتلاش
يك نشان آنك ميگيرم ورا
آنك طاعت دارد و صوم و دعا
وز نماز و از زكات و غير آن
ليك يك ذره ندارد ذوق جان
ميكند طاعات و افعال سني
ليك يك ذره ندارد چاشني
طاعتش نغزست و معني نغز ني
جوزها بسيار و در وي مغز ني
ذوق بايد تا دهد طاعات بر
مغز بايد تا دهد دانه شجر
دانهٔ بيمغز كي گردد نهال
صورت بيجان نباشد جز خيال
درخت اگر متحرك بدي به پا و به پر
نه رنج اره كشيدي نه زخمه هاي تبر
ور آفتاب نرفتي به پر و پا همه شب
جهان چگونه منور شدي بگاه سحر
ور آب تلخ نرفتي ز بحر سوي افق
كجا حيات گلستان شدي به سيل و مطر
چو قطره از وطن خويش رفت و بازآمد
مصادف صدف او گشت و شد يكي گوهر
نه يوسفي به سفر رفت از پدر گريان
نه در سفر به سعادت رسيد و ملك و ظفر
نه مصطفي به سفر رفت جانب يثرب
بيافت سلطنت و گشت شاه صد كشور
وگر تو پاي نداري سفر گزين در خويش
چو كان لعل پذيرا شو از شعاع اثر
ز خويشتن سفري كن به خويش اي خواجه
كه از چنين سفري گشت خاك معدن زر
ز تلخي و ترشي رو به سوي شيريني
چنانك رست ز تلخي هزار گونه ثمر
ز شمس مفخر تبريز جوي شيريني
از آنك هر ثمر از نور شمس يابد فر
سلمي علي رحلها و الرحل محمول
والركب مرتحل و القلب مبتول
تودع الصحب في لهف و في اسف
و قلبها بي عنالاصحاب مشغول
ترنوا الي بطرف مدنف خفر
وردنها من سحوم الدمع مبلول
بقيت لما سروا جيران اثر هم
كانني خلف تلك العيس عزمول
لا ضير لولا مني في حبها احد
جهلا بحالي و حال الصب مجهول
يا عاذلي في هواها ما بذالك قل
فالصب يزداد حبا و هو معذول
دخلت منزلها ليلا علي و جل
من اهلها و قناع الليل مسدول
مالت الي و قالت و هي ضاحكة
يا طارق الليل جن انت ام غول
مم اجتراء ك و الحراس ايقاظ
و بين عينيك مذبوح و مقتول
نحوه عني سريعا لا ابالكم
دمالاجانب في الا خدار مطلول
فقلت صبك لابل عبدالعاصي
امري اليك و منك العفو مامول
فداك ما ولدت امي و ما رضعت
اللب عند اهتياج الشوق معزول
فقبلتني و قالت مرحبا بفتي
اغواه حبي و عذر الصب مقبول
انعم مساء فنعم الضيف انت لنا
والروح فينا علي الضيفان مبذول
جرت بذماني الي اعلي اريكتها
و مهدها عبق بالمسك مشمول
دنت و من معصيها قلدت عنقي
و عز جيد بذاك الغل مغلول
شدت حبايل قلبي من غدايرها
و ساد عبد بهذالقيد مكبول
فارقدتني و جائت في غلالتها
تميس نحوي رويدا و هي عطبول
بيض ترائبها سود ذوائبها
ما بينها من نظيمالدر عثكول
قز عقايصها بالبان فائحة
ممسك بيد الحوراء مفتول
الدر منتشر فيالنطق من فمها
و بعد يا عجبا ملاي مناللل
ازيبق ثديها في الدرع منعقد
ام كوكب بحليب الفجر محلول
لابل عي صدرها بدر بلا كلف
عليه من درة بيضاء ثولول
فالصقتني علي صدر لها بهج
كانه الشمس او بالشمس مصقول
فصرت لما سقتني خمر ريقتها
كانني ثمل نشوان معلول
قنمت في اطيب العيش الرغيدبها
زعم ت ان معها في ليلنا طول
فينهتني و قالت و هي باكية
قم و اهربن فسيف الصبح مسلول
صحبي اراق دمي ظلما بلحظتها
عين عليل غضيض الطرف مكحول
ان استطعتم لعل القول ينفعها
لمن اراق دمي مستحقرا قولوا
قتلت نفسا بلاذنب و لاحرج
تالله انك عن هذ المسئول
سلمي علي رحلها و الرحل محمول
والركب مرتحل و القلب مبتول
تودع الصحب في لهف و في اسف
و قلبها بي عنالاصحاب مشغول
ترنوا الي بطرف مدنف خفر
وردنها من سحوم الدمع مبلول
بقيت لما سروا جيران اثر هم
كانني خلف تلك العيس عزمول
لا ضير لولا مني في حبها احد
جهلا بحالي و حال الصب مجهول
يا عاذلي في هواها ما بذالك قل
فالصب يزداد حبا و هو معذول
دخلت منزلها ليلا علي و جل
من اهلها و قناع الليل مسدول
مالت الي و قالت و هي ضاحكة
يا طارق الليل جن انت ام غول
مم اجتراء ك و الحراس ايقاظ
و بين عينيك مذبوح و مقتول
نحوه عني سريعا لا ابالكم
دمالاجانب في الا خدار مطلول
فقلت صبك لابل عبدالعاصي
امري اليك و منك العفو مامول
فداك ما ولدت امي و ما رضعت
اللب عند اهتياج الشوق معزول
فقبلتني و قالت مرحبا بفتي
اغواه حبي و عذر الصب مقبول
انعم مساء فنعم الضيف انت لنا
والروح فينا علي الضيفان مبذول
جرت بذماني الي اعلي اريكتها
و مهدها عبق بالمسك مشمول
دنت و من معصيها قلدت عنقي
و عز جيد بذاك الغل مغلول
شدت حبايل قلبي من غدايرها
و ساد عبد بهذالقيد مكبول
فارقدتني و جائت في غلالتها
تميس نحوي رويدا و هي عطبول
بيض ترائبها سود ذوائبها
ما بينها من نظيمالدر عثكول
قز عقايصها بالبان فائحة
ممسك بيد الحوراء مفتول
الدر منتشر فيالنطق من فمها
و بعد يا عجبا ملاي مناللل
ازيبق ثديها في الدرع منعقد
ام كوكب بحليب الفجر محلول
لابل عي صدرها بدر بلا كلف
عليه من درة بيضاء ثولول
فالصقتني علي صدر لها بهج
كانه الشمس او بالشمس مصقول
فصرت لما سقتني خمر ريقتها
كانني ثمل نشوان معلول
قنمت في اطيب العيش الرغيدبها
زعم ت ان معها في ليلنا طول
فينهتني و قالت و هي باكية
قم و اهربن فسيف الصبح مسلول
صحبي اراق دمي ظلما بلحظتها
عين عليل غضيض الطرف مكحول
ان استطعتم لعل القول ينفعها
لمن اراق دمي مستحقرا قولوا
قتلت نفسا بلاذنب و لاحرج
تالله انك عن هذ المسئول