شنبه ۲۹ اردیبهشت ۰۳

كردهام چون تو بسي اين كار هم

۱۴ بازديد

خواجه‌اي در شهر ما ديوانه شد

وز خرد يكبارگي بيگانه شد

نه لباسي بودش و نه طعمهٔ

كس ندادش لقمهٔ بي لطمهٔ

بود پنجه سال تاديوانه بود

در زفان كودكان افسانه بود

سيم رفته روي چون زر مانده

در بدر در خاك هر درمانده

ديده پرخون دل پر آتش آمده

لب فرو بسته بلاكش آمده

ديد يك روزي جواني تازه را

خويشتن آراسته آوازه را

پاي در مسجد نهاد آن سرفراز

كان جوان را بود هنگام نماز

پير ديوانه بدو گفت اي پسر

در رو ودر رو هلا زين زودتر

زانكه من در رفته ام بسيار هم

كردهام چون تو بسي اين كار هم

هم نمازي بودم وهم حق پرست

تاثريدي اين چنينم درشكست

گر چو من شوريده دين ميبايدت

ور ثريدي اين چنين ميبايدت

پاي در نه زود تا دستت دهند

نه بهر وقتي كه پيوستت دهند

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.