دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۰۳

سعدالدين وراويني » مرزبان‌نامه

۱۷ بازديد

روباه گفت: شنيدم كه خسرو زني داشت پادشاه‌زاده، در خدرِ عصمت پرورده و از سرا پردهٔ ستر بسريرِ مملكت او خراميده، رخش از خوبي فرسي بر آفتاب انداخته، عارضش در خانهٔ شاه ماه را مات كرده. خسرو برادر و پدرش را كشته بود و سروِ بوستانِ اماني را از جويبارِ جواني فرو شكسته و آن غصنِ دوحهٔ شهرياري را بر ارومهٔ كامگاري بخون پيوند كرده. خسرو اگرچ در كار عشق او سخت‌زار بود، امّا از كارزاري كه با ايشان كرد، هميشه انديشناك بودي و گمان بردي كه مهر برادري و پدري روزي او را بر كين] شوهر محرّض آيد و هرگز يادِ عزيزان از گوشهٔ خاطر او نرود. وقتي هر دو در خلوت‌خانهٔ عشرت بر تختِ شادماني در مداعبت و ملاعست آمدند. خسرو از سرنشوتِ نشاط دستِ شهوت بانبساط فراز كرد تا آن خرمنِ ياسمين را بكمندِ مشكين تنگ در كنار كشد و شكري چند از پستهٔ تنگ و بادامِ فراخش بنقل برگيرد. معصومه نگاه كرد، پرستارانِ استارِ حضرت و پردگيانِ حرمِ خدمت اعني كنيزكانِ ماه‌منظر و دخترانِ زهره‌نظر را ديد بيمين و يار تخت ايستاده، چون بنات و پروين بگردِ مركزِ قطب صف در سف كشيده؛ از نظارهٔ ايشان خجلتي تمام بر وي افتاد و همان حالت پيشِ خاطر او نصبِ عين آمد كه كسري انوشروان را بوقتِ آنك بمشاهدهٔ صاحب جمالي از منظورانِ فراشِ عشرت جاذبهٔ رغبتش صادق شد، نگاه كرد در آن خانه نر گداني در ميان سفالهايِ رياحين نهاده ديد، پردهٔ حيا در رويِ مروّت مردانه كشيد و گفت: اِنِّي لَاَستَحيِي اَن اُبَاضِعُ فِي بَيتٍ فِيهِ النَّرجِسُ لِاَنَّهَا تُشبِهُ العيُونَ النَّاظِرَهَٔ . با خود گفت كه او چون با همه عذرِ مردي از حضورِ نرگس كه نابينايِ مادرزاد بود، شرم داشت، اگر با حضورِ ياسمين و ارغوان كه از پيشِ من رسته‌اند و از نرگس در ترقّبِ احوال من ديده‌ورتر، مبالات ننمايم و در مغالاتِ بضاعتِ بضع مبالغتي نكنم اين سمن عذارانِ بنفشه موي سوسن‌وار زبانِ طعن در من دراز كنند و اگرچ گفته‌اند : جَدَعَ الحَلَالُ اَنفَ الغَيرَهِٔ ، مرا طاقتِ اين تحمّل و رويِ اين آزرم نباشد، در آن حالت دستي برافشاند، بر رويِ خسرو آمد، از كنارِ تخت درافتاد، در خيال آورد كه موجب و مهيّجِ اين حركت همان كين پدر و برادرست كه در درونِ او تمكّن يافته و هر وقت ببهانهٔ سر از گريبانِ فضول برميزند و اين خود مثلست كه بدخواه در خانه نبايد داشت فخاصّه زن. پس ايراجسته را كه وزير و مشير ملك بود، بخواند و بعدما كه سببِ خشم بر منكوحهٔ خويش بگفت، فرمود كه او را ببرد و هلاك كند. دستور در آن وقت كه پادشاه را سورتِ سخط چنان در خط برده بود، الّا سر برخطِ فرمان نهادن روي نديد. او را در پردهٔ حرمت بسرايِ خويش برد و ميان تاخيرِ آن كار و تقديمِ اشارت ملك متردّد بماند. معصومه بر زبانِ خادمي بدستور پيغام فرستاد كه ملك را بگوي كه اگر من گنه‌كارم، آخر اين نطفهٔ پاك كه از صلبِ طهارتِ تو در شكم دارم، گناهي ندارد، هنوز آبي بسيطست و باجزاءِ خاك آدم كه آلودهٔ عصيانست، تركيب نيافته، برو اين رقمِ مؤاخذت كشيدن و قلمِ اين قضا راندن لايق نيست. آخر اين طفل كه از عالمِ غيب بدعوت خانهٔ دولتِ تو مي‌آيد، تو او را خواندهٔ و بدعاهايِ شب قدومِ او خواسته و باوراد ورودِ او استدعا كرده، بگذار تا درآيد و اگر انديشه كني كه اين مهمانِ طفل را مادر طفليست از روي كرم طفيليِ مهمان را دستِ منع پيش نيازند، ع، مكن فعلي كه بر كرده پشيمان باشي اي دلبر. دستور بخدمتِ خسرو آمد و آن حاملِ بار امانت را تا وقتِ وضعِ حمل امان خواست، خسرو نپذيرفت و فرمود كه برو و اين مهمّ بقضا و اين مثال بأمضا رسان. دستور باز آمد و چندانك در روي كار نگه كرد، از مفتيِ عقل رخصتِ اين فعل نمي‌يافت و مي‌دانست كه هم روزي در درونِ او كه بدودِ آتش غضب مظلم شدست، مهرِ فرزندي بتابد و از كشتنِ او كه سببِ روشنائي چشم اوست، پشيماني خورد و مرا واسطهٔ آن فعل داند، صواب چنان دانست كه جايگاهي از نظرِ خلق جهان پنهادن بساخت كه آفتاب و ماهتاب از رخنهٔ ديوار او را نديدي، عصمت را بپرده‌داري و حفظ را بپاسبانيِ آن سراچه كه مقامگاه او بود، بگماشت و هر آنچ بايست از اسباب معاش مِن كُلِّ مَا يُحتَاجُ اِلَيهِ ترتيب داد و بر وجهِ مصلحت ساخته گردانيد. چون نه مه تمام برآمد، چهارده ماهي از عقدهٔ كسوف نااميدي روي بنمود، نازنيني از دوش دايگان فطرت در كنار قابلهٔ دولت آمد و همچنان در دامن حواضن بخت مي‌پروريد تا بهفت‌سال رسيد. روزي خسرو بشكارگاه مي‌گرديد، ميشي با برهٔ و نرميشي از صحرا پيدا آمد، مركب را چون تندباري از مهبّ مرح و نشاط برانگيخت و بنزديك ايشان دوانيد، هر سه را در عطفهٔ كمري پيچيد، ياسيجي بركشيد و بر پهلوي بچه راست كرد. مادرش در پيش آمد تا سپرِ آفت شود. چون تير بر ماده راست كرد، نرميش در پيش آمد تا مگر قضاگردانِ ماده شود. خسرو از آن حالت انگشتِ تعجّب در دندان گرفت، كمان از دست بينداخت و از صورتِ حال زن و هلاك كردنِ او با فرزندي كه در شكم داشت، بياد آورد، با خود گفت: جائي كه جانورِ وحشي را اين مهرباني و شفقت باشد كه خو را فدايِ بچهٔ خويش گرداند و نر را بر ماده اين دلسوزي و رأفت آيد كه بلا را استقبال كند تا بدو باز نخورد، من جگر گوشهٔ خود را بدستِ خود خون ريختم و بر جفتي كه بخوبيِ صورت و پاكيِ صفت از زنانِ عالم طاق بود، رحمت نكردم. من مساغِ اين غصّه و مرهمِ داغ اين قصّه از كجا طلبم ؟

كسي را سر از راست پيچان شود

كه از كردهٔ خود پشيمان شود

چون از شكار باز آمد، دستور را بخدمتِ خود خواند و حكايتِ شكاريان و شكايتِ جراحتي كه بدلِ او از تذكّر زن و فرزند و تحسّر بر فواتِ ايشان رسيده، با او از سر گرفت. دستور گفت: جز صبر دست آويزي نيست، پس برخاست و بخانه آمد و شاهزاده را از فرق تا قدم بزينتي رايق و حليتي فايق و فواخرِ لباسهايِ لايق بياراست و همچنان جهت مادرش رزمهايِ ديبا و تختهايِ جامهٔ زيبا با مضافاتِ ديگر، پيشكشهايِ مرغوب از ملبوس و مركوب و غير آن جمله مرتّب كرد و بخدمت خسرو آمد ضَاحِكا مُستَبشِرا وَ عَن وَجهِ الصَّبَاحَهِ مُسفِراً .

اين طرفه گلي نگر كه ما را بشكفت

نه رنگ توان نمود نه بوي نهفت

اي خداوند، آن روز كه فرمودي تا آن صدف را با درّ بشكنند و آن گل را با غنچه در خاك افكنند و آن پيوند ميان مادر و پدر بقطع رسانند، من از ندامتِ شاه و غرامتِ خويش انديشه كردم و آن فرمان را تا وقتِ وضعِ حمل در توقّف داشتم. بعد از نه ماه فرزندي كه فرزيني از دورخ بر همه شاهزادگان جهان طرح دارد، بفالِ فرخنده و اخترِ سعد بوجود آمد. همان زمان منجّمِ طالع ولادتِ او را رصد كرد، اينك تاريخِ ميلاد و طالعِ مولود؛ و اي پادشاه، مادري كه چنين فرزندي بي‌نظير آورد، هلاك كردن پسنديده نداشتم. اينك هر دو را بسلامت باز رسانيدم، مشك را با نافه و شاخ را با شكوفه بحضرت آوردم. خسرو از شنيدن و ديدنِ آن حال چنان مدهوش و بيهوش شد كه خود را در خود گم كرد و ندانست كه چه مي‌شنود و چون از غشيِ حالت با خويشتن آمد، گفت :

اَهلاً وَ هَهلاً بِالَّتِي

جَادَت عَلَيَّ بِعِلَّهِ

اَهلاً بِهَا وَ بِوَصلِهَا

مِن بَعدِ طُولِ الهِجرَهِ

اَدِرِ المُدَامَ وَ غَنِّنِي

اَهلاً وَ سَهلاً بِالَّتِي

پس از دستور منّتي كه مقابلِ چنان خدمتي بود، بپذيرفت و هرچ ممكن شد از تكريمِ جانب حرمت و تنويهِ جاه و منزلتِ او، كرد ورايِ او را صورت آراي عروسِ دولت و مشكل گشايِ بندِ محنت و ذخيرهٔ و قنيهٔ روزِ حاجت گردانيد. اين فسانه از بهر آن گفتم تا اگر بدين خدمت ايستادگي نمائي و اين صورتِ واقعه از حجابِ ريبت و اشتباه بيرون آري و انتباهِ او از موقع اغاليطِ خيال و لخاليطِ وهم حاصل كني، نتيجهٔ احسان شهريار از آن چشم توان داشت و در موازاتِ آن هرچ بحسنِ مجازات باز گردد، هيچ دريغ نخواهد بود و از آن خدمت بترفّعِ مرتبتي سَنِيّ و تمتّع از عيشي هَنِيّ زود توان رسيد. موش گفت: راست ميگوئي و عقل را در تحقيقِ اين سخن هيچ تردّد نيست وَ لَكِن مَن اَنَفِي الرَّفعَهِ . من از آن جمله كه در عقدِ موالي و خدم آيم و از مواليانِ خدمت باشم تا مثلاً بشرفِ مثول در اين آستانه مخصوص شوم، كه باشم ؟ و بدالّتِ كدام آلت و بارشادِ كدام رشاد اين مقام طلبم و باعتدادِ چه استعداد درين معرض نشينم؟ ع، اِنَّكَ لَا تَجنِي مِنَ الشَّوكِ العِنَب. سالهاست تا درين كنجِ خمول پاي در دامنِ عزلت كشيده‌ام و دامن از غبارِ چنين اطماع افشانده، بروز از طلبِ مرادي كه طالبش نبوده‌ام آسوده و بشب از نگاهداشتِ چيزي كه نداشتم، خوش خفته. من هرگز بپادشاه‌شناسي اسمِ خويش علم نكنم و اين معرفه بر نكرهٔ نفسِ خويش در چنين واقعهٔ نكراء و داهيهٔ دهياء ترجيح ننهم و كاري كه از مجالِ وسعِ من بيرونست و از قدرِ امكانِ من افزون، پيش نگيرم.

وَ لَم اَطلُب مَدَاهُ وَ مَن يُحَاوِل

مَنَاطَ الشَّمسِ يَعرَض لِلسِّقَاطِ

و گفته‌اند: صحبتِ پادشاه و قربتِ جوارِ او بگرمابهٔ گرم ماند كه هرك بيرون بود، بآرزو خواهد كه اندرون شود و هرك ساعتي درونِ او نشست و از لذعِ حرارتِ آب و ناسازگاريِ هوايِ او متأذّي شد، خواهد كه زود بيرون آيد، همچنين نظّارگيان كه از دور حضرتِ پادشاه و رونقِ حاضران بينند، دست در حبايل و وسايطِ او زنند و اسباب و وسايل طلبند تا خود بچه حيلت و كدام وسيلت در جملهٔ ايشان منحصر شوند و راست كه غرض حاصل شده و مطلوب در واصل آمد، با لطفِ‌الوجوه فاصلي جويند كه ميانِ خدمتِ پادشاه و ايشان حجابِ بيگانگي افكند، لكن چون ترا تعلّقِ خاطر و تعمّقِ انديشه درين كار مي‌بينم، اين راز با تو بگشايم، اما بايد كه اسنادِ آن بمن حواله نفرمائي و اين روايت و حكايت از من نكني. روباه رعايتِ آن شرايط را عهده كرد. پس موش همان فصل كه خرس با شتر رانده بود، بتفصيل باز گفت و مهارشهٔ خرس در فساد انگيزي و مناقشهٔ شتر در صلاح طلبي چنانك رفت، در ميان نهاد و نمود كه چندانك آن سليم طبعِ سلس القياد را خارِ تسويلِ حيلت و مغيلانِ غيلت در راه انداخت، با همه ساده‌دلي بيك سرِ موي درو اثر نكرد و مواردِ صفايِ او از خبثِ وساوسِ آن شيطانِ مارد تيره نگشت و مادّه الفتش بصورتِ باطل انقطاع نپذيرفت. روباه چون اين فصل از موش مفصّل و مستوفي بشنيد، خوشدل و شادمان بخدمتِ شهريار رفت و گفت: دولتِ دو جهاني ملك را ببقايِ جاوداني متّصل باد، چندين روز كه من بنده از خدمت اين آستانه محرومم و از جمالِ اين حضرت محجوب، تفحّصِ كار خرس و شتر و تصفّحِ حالِ ايشان مي‌كردم، آخر از مقامِ تحيّر و توقّف بيرون آمدم و بر حقّ و حقيقتِ مكايدت و مجاهدتِ هر دو اطّلاعِ تمام يافتم. اگر اشارتِ ملك بدان پيوندد، از مخبرِ اصل باز بجويد و بپرسد تا اعلام دهم. شير گفت: بحمدالله تا بودهٔ در مسارّ و مضارِّ اخبار از رواتِ ثقات بودهٔ و ما را سماعِ قولِ مجرّدِ تو در افادتِ يقين بر تواترِ اجماعات راجح آمده و از بحث مستغني داشته روباه ماجرايِ احوال مِن اَوَّلِهِ اِلَي آخِرِهِ بگوشِ ملك رسانيد و چهرهٔ اجتهاد از نقابِ شبهت بيرون آورد، چنانك ملك جمالِ عيان در آينهٔ خبر مشاهده كرد. پس ملك روي بزاغ آورد كه اكنون سزايِ خرس و جزايِ افعال نكوهيدهٔ او چيست و چه ميبايد كرد. زاغ گفت: راي آنست كه ملك فرمان دهد تا مجمعي غاصّ باصنافِ خلق از عوامّ و خواصّ و صغار و كبار و اوضاع و اشراف بسازند. شهريار بنشيند و در پيشِ بساط حضرت هر كس آنچ داند، فراخورِ استحقاق بدكرداران بگويد و كلمهٔ حق باز نگيرد، تا بهر آنچ فرمايد معذور باشد و محقّ. آن روز بدين تدبير و انديشه بسر بردند. روز ديگر كه شكوفهٔ انجم ببادِ صبحگاهي فرو ريخت و خانه خدايِ سپهر ازين مرغزارِ بنفشه‌گون روي بنمود، شير در بارگاهِ حشمت چون بنفشهٔ طبري و گلبرگِ طري تازه‌روي بنشست. دررِ عبارات بالماسِ شقاشقِ لهجت سفتن گرفت و چون بهار بشقايقِ بهجت شكفتن آغاز كرد و گفت: لفظ نبوي چنينست كه لَا تَجتَمِعُ اُمَّتِي عَلَي الضَّلَالَهِ ، بحمدالله شما همه متورّع و پرهيزگار و در ملّتِ خداي ترسان و حق پرستانيد و جمله بر طاعتِ خداي و رسول و لباعتِ من كه از اولوالامرم تبعيّت ورزيده‌ايد و طريق اَلنَّاسُ عَلَي دِينِ مُلُوكِهِم سپرده و اينك همه مجتمعيد، بگوئيد و بر كلمهٔ حق يك زبان شويد كه آنك با برادرِ همدم بر يك طريق معاشرت مدّتها قدم زده باشد و در راهِ او همه وداد و اتّحاد نموده و نطاقِ خلطت و عناقِ صحبت چنان تنگ گردانيده كه ميانِ ايشان هيچ ثالثي در اسرارِ دوستي و دشمني نگنجيده، ظاهر را بحليتِ وفاق آراسته و باطن را بحشوِ حيلت و نفاق آگنده و خواسته كه بتعبيهٔ احتيال و تعميهٔ استجهال او را در ورطهٔ افكند و بدامِ عملي گرفتار كند كه گردشِ گردون بهيچ افسون بندِابرام و احكامِ آن باز نتواند گشود تا مطلقا فرمايد كه ترا قصدِ جانِ خداوندگارِ مشفق و مخدومِ منعم مي‌بايد انديشيد و فرصتِ هلاكِ او طلبيد و چنان فرا نمايد كه اگر نكني، داعيهٔ قصدِ او سبق گيرد و تا درنگري خود را بستهٔ بندقضا و خستهٔ چنگال بلايِ او بيني، چه تغيّر خاطرِ او با تو نه بمقاميست كه در مجالِ فرصت توقّف كردنِ او در هلاك تو هرگز صورت بندد و چون عقلِ توفيقي و بصيرتِ غريزي زمامِ انقياد آن نيكو خصالِ پسنديده خلالِ سليم سيرتِ كريم طينت از دستِ آن خبيث خويِ مفسده‌جوي بستاند و براهِ سداد و سبيلِ رشاد كشد، تا رويِ قبول از سخنِ او بگرداند و پشتِ اعراض بر كارِ اوكند، راست كه دمِ اختراع و فسونِ اختداعِ او درنگيرد، پريشان و پشيمان شود و ترسد كه پرده بر رويِ كرده و انداختهٔ او دريده گردد و بخيهٔ دو درزيِ نفاقِ او بر روي افتد و مخدوم يا بتفرّسِ ذهن يا بتجسّس از نيك‌خواهانِ مخلص و مشفقانِ مخالص از خباثتِ او آگاهي يابد. آن ميشومِ مرجومِ لعنت كَالمَهجُومِ عَلَي الظِّنهِ بقدمِ تجاسر پيش آيد و كَالمُهَدِّر فِي العُنَّهِ رويِ مكابره در خصم نهد و سگاليدهٔ فعال و شوريدهٔ مكرِ خويش برو قلب كند و كَم حُجَّهٍ تَأتِي عَلَي مُهجَهٍٔ هرگز پيش خاطذ نيارد ، بچه نكال سزاوار بود و مستحقِّ كدام زخمِ سياست شايد كه باشد. حاضران محضر همه آواز برآوردند كه هرك بچنين غدري موسوم شد و انگشت نمايِ چنين صفتي نانحمود گشت، اوليتر آنك از ميانِ طوائفِ بندگانِ دولت بيرون رود تا بويِ مكيدت و رنگِ عقيدت او در ديگران نگيرد و ببلايِ گفتارِ آلوده و كردار ناستودهٔ او مبتلي نشوند و آنك تلفِ نفسِ پادشاه انديشد و بذاتِ كريمِ اولحوقِ ضرري جاني خواهد و عقوقي بدين صفت پيش گيرد، جنايتِ او را هيچ جزائي جز تيغ كه اجزاءِ او را از هم جدا كند، نشايد بود و جز بآبِ شمشير چرك وجودِ او از اعراضِ دوستانِ اين دولت زايل نتوان كرد و هر يك از گوشهٔ شرارهٔ قدح در آن سوخته خرمن مي‌انداختند و تير بارانِ ملامت از جوانب بدو روان كردند.

وَ مَن دَعَا النَّاسَ اِلَي ذَمِّهُ

ذَمُّوهُ بِالحَقِّ وَ بِالبَاطِلِ

مَقَالَ]ُ السُّوءِ اِلَي اَهلِهِ

اَسرَعُ مِن مُنحَدِرٍ سَائِلِ

پس گفتند: نميدانيم كه كدام شوم اخترِ بد گوهرِ تيره رايِ خيره رويِ بي بصر را اين خذلان در راه افتاد و حواله‌گاهِ اين خزي و خسار كدام خاكسار آمد. روباه گفت: اگرچ مجرم خرسست و برهانِ جرايمِ او بضمايمِ حجّت از اقاويلِ معتمدان شنيده‌ايم، روشن شد، اما اين موش كه شخصي نيكو محضر و براست‌گوئي و هنرپسندي نعروفست و اگرچ در عدادِ خدمتگارانِ خاصّ نيامدست و از جملهٔ ايشان محسوب نبوده، امّا ميانِ اقرانِ جنسِ خويش بانواعِ محامد و مآثر شهرتي هرچ شايع‌تر داشتست، اينك حاضرست، آنچ داند، بگويد و باز نگيرد . موش را جز راست گفتن و سرِّ كار آشكارا كردن چارهٔ نبود. گفت: گواهي ميدهم كه اين هيونِ هيّن و اين جملِ مؤمن نهادِ موم‌سرشتِ ليّن را گناهي نيست و نقشي كه خرس بر آن موم مي‌نهاد، مي‌پنداشت كه مگر بر حاشيهٔ خاطرِ آن ناقهٔ صالح نقش الحجر خواهد شد و قبل ما كه ملك بچشمِ حدس و فراست آن نقس از صفحاتِ حالِ اشتر خوانده بود، من دانسته بودم ، لكن بفرِّ دولتِ او وثوق داشتم كه آن خود پوشيده نماند، عنانِ زبانِ فضول از حكايتِ آن فصول باز كشيدم و گفتم تا ملك نپرسد، ازين باب كلمات گفتن نه اندازه منست ع، كَنَاطِخِ صَخرَهٍٔ بِقِحَافِ رَأسِ . خرس چون اين گواهي بر خود بشنيد ، دست و پاي و قوّت و حركتِ او از كار برفت و گفت: من هرگز ترا نديده‌ام و نشناخته و با تو در معاهد و مشاهد ننشسته، اين شهادت زور بر من چگونه زوا ميدادي؟ موش گفت : راست مي گوئي، لكن من در گوشهٔ آن حجره كه با اشتر خلوت ساخته بودي ، خانهٔ دارم ، هرچ آن روز ميانِ شما از مقاولات و مفاوضات رفت، جمله شنيدم و بر منكراتِ كلامِ چون تو معروفي كه از معارفِ مملكت و اعيانِ دولت بودهٔ منكر ميشدم تا با مخدومي كه در توفيرِ حظورِ خدمت و توقيرِ جانبِ حشمتِ تو اين همه دستِ سوابقِ مكرمت بر تو دارد و ترا از منزلِ خساست بدين منزلت رسانيد، چگونه جايز مي‌شمردي در تمهيدِ سببي كه متضمّنِ هلاك او باشد، كوشيدن و با كسي كه در همه ابواب بر تو معوّل كند، بمعولِ فريب و خداع بنيادِ حياتِ او بركندن.

فَلَازَالَ اَصحَابِي يُسِيئُونَ عِشرَتِي

وَ يَجفُونَنِي حَتَّي عَذَرَتُ الاَعَادِيَا

فَوَااَسَفا حَتَّامَ اَرعَي مُضَيِّعا

وَ آمَنُ خَوَانّا وَ اَذكَرُ نَاسِيَا

چون موش از اداءِ شهادت بپرداخت و از عهدهٔ واجبِ خود بدر آمد ، ملك مثال داد تا وحوش و سباع جمع شدند و بعذابي هرچ عظيم‌تر و قتلي هرچ اليم‌تر پس از زخمِ زبانِ لعن و سنانِ طعن باسنان وانياب خرس را اعضا و جوارح از هم جدا كردند و بر كبابِ جگرِ اوخونِ او از شراب خوشتر باز خوردند و شتر ميانِ سروران دولت و گردنانِ مملكت بوجاهت و رفعت و نباهت و سروگردني بيفزود. اينست حاصلِ بيخردانِ غادر كه بقصدِ خداوندگار مبادر باشند و با دوستان زهرِ نفاق در جامِ شكر مذاقِ صحبت پراكنند و ثمرهٔ خردمندان امين كه حقِّ احسان و مبرّت بحسنِ معاملت نگاه دارند وَالعَاقِبَهُٔ لِلمُتَّقِينَ . تمام شد باب شتر و شيرِ پرهيزگار ، بعد از اين ياد كنيم بابِ كبكان و عقاب. ايزد، تَعالي موردِ انعامِ خداوند، خواجهٔ جهان را از ورودِ ناسپاسانِ كفور و حق ناشناسانِ كنود آسوده داراد و ديدهٔ حقودِ حسود از ملاحظتِ جمالِ حضرتش در مراقدِ غفلت تا صبحِ قيامت غنوده بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّهِرِينَ .

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.