چهارشنبه ۰۵ اردیبهشت ۰۳

ز آب خضر باد اين باغ خرم

۱۳ بازديد

تعالي‌لله ازين باغ دل‌افروز

كه شامش راست فيض صبح نوروز

هوايش طبع‌ها را معتدل ساز

درختان هم‌سر و مرغان هم‌آواز

هرات از شرم باغ اكبرآباد

چو گل اوراق خوبي داده بر باد

مگر بر سبزه‌اش غلتيده كشمير؟

كه باشد حسن سبزانش جهان‌گير

در باغش صلاي عام داده

چو طاق ابروي خوبان، گشاده

به مهرش داده فروردين دل از دست

هزار ارديبهشت از بوي او مست

به نوعي گلبن اين باغ خوش‌بوست

كه گويي ريشه‌اش در ناف آهوست

درين گلشن، بتان هرجا نشستند

به تار زلف، سنبل دسته بستند

به روي سبزه‌اش فرش ارجمندان

تذرو سرو او، همت‌بلندان

درختانش به هم پيوسته مايل

صنوبر عاشق سروش به صد دل

بر سروش قد خوبان چه سنجد؟

ز حرف راست بايد كس نرنجد

نمي‌گويد بهاي جلوه چندست

دماغ سرو اين گلشن بلندست

به جيب غنچه گر چاكي فتاده

دري بر گلشن ديگر گشاده

بهار از خانه‌زادان حريمش

نسيم از بي‌قراران قديمش

ز جويش آب حيوان تاب دارد

كه چندين خضر را سيراب دارد

هوايش مي‌دهم از نم گواهي

كه مي‌آيد ز مرغان كار ماهي

نهال سيب او چون قامت يار

نمي‌آرد به جز سيب ذقن بار

بلندي‌هاي سروش بد مبيناد

كه از پرواز قمري گشته آزاد

دهد آواز مرغ اين گلستان

ز معجز، نغمه داوود را جان

ره دل‌ها چنان زد حسن آواز

كه بلبل بر سر گل مي‌كند ناز

درين گلزار، بي گل نيست يك خار

دميده بلبلش را گل ز منقار

ز گل افتاده چندان رنگ بر رنگ

كه جاي ناله بر بلبل شده تنگ

گل افشرد آنچنان پهلوي بلبل

كه بلبل غنچه شد در پهلوي گل

در او آب بقا يك جويبارست

هوايش را دم عيسي غبارست

ز شوق نرگسش، چشم بتان مست

به باد غنچه‌اش دل داده از دست

در آبش از قران ماه و ماهي

دهد عكس گل و غنچه گواهي

شفق را لاله او سرخ‌رو كرد

خضر از شبنمش مي در سبو كرد

هما در سايه بيدش نشسته

كه منشور شرف بر بال بسته

هوا گل را چنان سيراب دارد

كه برگ گل ز خود شبنم برآرد

ز عكس سبزه و سنبل درين باغ

كند مژگان پر طاووس را داغ

چه شد گر چشم بت دل مي‌ربايد

به چشم نرگس او درنيايد

جز اين نشنيدم از بالاي سروش

كه مرغ سدره مي‌زيبد تذروش

ز بس كوته بود از قامتش دست

به صد تشويش قمري دل در او بست

ز شوق حوضش از بس بود بي‌تاب

چو نيلوفر، فلك سر بر زد از آب

نگردد تا فضايش ظلمت‌آلود

چراغ لاله را در دل گره دود

نهان در زير هر برگش بهاري

ز شبنم هر گل او چشمه‌ساري

چنان بر تازگي نخلش سوارست

كه گويي سايه‌اش ابر بهارست

غزال آرد به سوي اين گلستان

براي چشم نرگس تحفه مژگان

ز شرم بيدمشكش نافه در دشت

چو مجنون همنشين آهوان گشت

دل قمري درين فردوس آباد

نپردازد به سرو از حسن شمشاد

ز هر جانب چو مجنونان خودراي

فكنده بيد مجنون، زلف در پاي

چه شد گر بيد مجنون است موزون

به موزوني بود مشهور، مجنون

بود هرجا چو گل مسندنشيني

به پهلويش چو نسرين نازنيني

به ساز و برگ خود خيري چه نازد

كه از صد ماه نو يك بدر سازد

درين گلشن مجو از خس نشانه

ز برگ گل نهد مرغ آشيانه

زبان شكوه اينجا بسته بلبل

ملايم‌تر بود خار از رگ گل

گل اين بوستان را خار و خس نيست

محبت خانه است اينجا هوس نيست

كف پا را كند خاكش حنايي

كه هست از لاله در شنجرف‌سايي

كشيده گرد او ديواري از گل

سر ديوار او را خار، سنبل

نمي‌باشد هوا چندين معطر

مگر دارد چنارش گوي عنبر؟

ز بوي ارغوان، گل رفته از دست

شراب ارغواني داردش مست

ز دل كيفيت تاكش برد هوش

نگاه از ديدنش بي باده در جوش

صبا كرد آتش گل را چنان تيز

كه شاخ گل شد آتشبار گلريز

نماند از غايت سبزي درين باغ

تفاوت در ميان طوطي و زاغ

گرو برده‌ست در افسانه گل

زبان بلبل از آواز بلبل

گل از بس گرمي بازار دارد

عرق پيوسته بر رخسار دارد

درين گلزار، پركاري بود گل

كه پرگارش بود منقار بلبل

سوادش چون سواد خط خوبان

بود سيراب از چاه زنخدان

فشاند بلبلش چون گرد گيسو

ز بار منت افتد ناف آهو

به خاكش هم گرفتارست بلبل

كه باشد گلبنش تا ريشه در گل

چه باشد وسعت مشرب؟ فضايش

مسيحا كيست؟ شاگرد هوايش

ز گل، نَرد شكفتن برده خارش

خزان را دست كوتاه از بهارش

درين باغ ار شود جبريل نازل

بماند چون نهالش پاي در گل

درين گلشن كه شد از جان سرشته

ز بس نازك‌مزاجي عام گشته

شود گر برگ گل دمساز بلبل

نخيزد بي خراش آواز بلبل

درين بستان ز شرم سرو آزاد

زليخا را گريزد يوسف از ياد

زده بر سرو، پهلو، بوته گل

شده هم‌آشيان قمريّ و بلبل

 

 

***

مرا باغ جهان‌آرا بهشت است

بهشت اين باغ باشد، ورنه زشت است

گلشن را باغبان تا دسته بسته

به يوسف مانده بازار شكسته

هوايش در كمال اعتدال است

كمال اعتدالش بي‌زوال است

ز نخل اين چمن، شاخ فكنده

بماند جاودان چون خضر، زنده

به صد منت ز روي اين گلستان

قضا برداشت طرح باغ رضوان

درين گلشن ندارد قدر خاشاك

ارم گو از خيابان سينه كن چاك

براي چشم‌زخم اين گلستان

سپند از خال حور آورده رضوان

قدم بيرون منه زنهار ازين باغ

كه دارد عالمي را لاله‌اش داغ

هواي اين گلستان صحّت‌افزاست

نسيم اينجا هوادار مسيحاست

بهار اين گلستان بي زوال است

شكست رنگ گل اينجا محال است

هوايي بس ملايم‌تر ز مرهم

نيارد زخم گل را چون فراهم؟

مسيحا روز و شب در كار اينجا

چرا نرگس بود بيمار اينجا؟

مگو قمري به سروش گشته پابست

بود خضري، عصاي سبز در دست

بدين گلشن بود اين نه چمن را

همان ربطي كه با جان است تن را

زبانم اين چمن را تا ثناگوست

نمي‌گنجد ز گل چون غنچه در پوست

خيال سنبلش تا نقش بستم

قلم، شد دسته سنبل به دستم

ميان گلبن او شد خرد گم

ببستم لب چو غنچه از تكلم

***

گل و شمشاد باغ شاه عادل

دوانَد چون محبت ريشه در دل

چراغ دوده گيتي ستاني

بهار گلشن صاحبقراني

نهال بوستان سرفرازي

شهاب‌الدين محمد شاه غازي

براي خطبه نامش مكرر

ملايك كرده‌اند از بال، منبر

ز رويش مهر انور، شرمگيني

ز رنگش خرمن گل خوشه‌چيني

ز عدل او جهان گرديده آباد

به ديدارش دل خلق جهان شاد

كند طغراي جودش را چو انشا

به آب زر، قلم شويد زبان را

ز سوادي نثارش در ته آب

نياسود از تپش گوهر چو سيماب

كرم را داد دستي از هر انگشت

كفش را پنج دريا جمع در مشت

براي خنده دارد كبك طناز

به عهدش داغ‌ها از سينه باز

هواي خدمتش چون در سر آرند

چو هدهد تاج‌داران پر برآرند

نه تنها با درم دارد نگين را

گرفته نام او روي زمين را

سزد كز نام شاهنشاه عالم

چو نقش زر ببالد نقش خاتم

كفش پيمانه درياي اكرام

لباس خاص لطفش، رحمت عام

سخن را تازگي از دولت اوست

بلندي‌هاي شعر از همت اوست

به درياي عطايش بهر تقسيم

ز ماهي مضطرب‌تر بدره سيم

سخن را بازگردانم عماري

به سوي باغ چون باد بهاري

***

درين گلشن اساسي بود عالي

كه چرخ افتاده بودش بر حوالي

بنايي توامان با چرخ اعظم

به ديوارش بقا را بست محكم

ز گردون گوي همدوشي ربوده

به رفعت چرخ‌ها چرخش ستوده

بهشت از شرم حسنش ناپديدار

برش بتخانه چين نقش ديوار

در كعبه درش را حلقه در گوش

دو عالم چارچوبش را در آغوش

ز گلميخ درش خورشيد در تاب

دو پيكر، پيكرش را كرده محراب

دل از زلفين و زنجيرش چنان شاد

كه چشم و زلف دلبر رفته از ياد

صفاي اين عمارت شد چنان عام

كه مي‌كرد اصفهان از او صفا وام

ز افتادن چو حسنش را بود عار

نمي‌دانم كه چون افتاده پركار؟

گذشته برج او را از فلك سر

ملايك گشته برجش را كبوتر

قضا از حسن محضش آفريده

كسش در هيچ آن، بي آن نديده

چو در طرحش به خاكستر فتد كار

نويسد بر صفاهان سرمه، معمار

چو با قصر فلك گردد هم‌آغوش

نداند كس، كه را برتر بود دوش

براي دفع چشم زخم مردم

سپند پيش طاقش گشته انجم

صفاي طاق اين زيبا عمارت

چو ابروي بتان دل كرده غارت

هوس اينجا بود با عشق، هم‌سنگ

كز استحكام منزل نشكند رنگ

در استحكام اين پاينده ايوان

بقا چون صورت ديوار، حيران

اگر زين در غباري خيزد از جاي

بماند سال‌ها چون چرخ بر پاي

رسانده استواري را به معراج

بقا را برج او بر سر بود تاج

در و ديوار او آشوب چين است

اگر نقشي ز ماني مانده، اين است

ز قدر او سخت چون برشمارم

بلندي‌هاي فكر آيد به كارم

كسي كاين جا ميسر شد سجودش

سپهر آيينه زانو نمودش

نظر چون در تماشايش كنم باز

كند پيش از نگاهم ديده پرواز

در و ديوار آن باشد منور

مگر ز آيينه زد خشتش سكندر؟

بنايي كاين چنين افكند معمار

سزد آنجا سكندر گر كند كار

به اين منزل بود روشن زمانه

كه چشم است اين و عالم چشم‌خانه

ازين دولت‌سرا، دولت به كام است

جهان را بخت بيدار اين مقام است

چنين جايي ندارد ياد، دوران

تو گر داري گمان، گوي است و چوگان

ز قدر اين عمارت چند پرسي؟

تماشا كن به عجز عرش و كرسي

الهي اين بنا معمور بادا

چو چشم بد غم از وي دور بادا

***

ز باغ افتاده بحري بر كرانه

كه يك مدّش بود طول زمانه

فلك از جزر و مدّش در كشاكش

ز رشك موج او بر روي آتش

ببندد قطره او گر ميان چست

تواند هفت دريا را ورق شست

چه گويم وصف اين دريا كه بيني

جز اين، كز آسمان آيد زميني

چو آگه شد ز بحر اكبرآباد

ز قيد دجله شد آزاد بغداد

چه دريا منبع آب حياتي

به سويش بازگشت هر فراتي

حبابش برده گوي دلربايي

ز پستان نكويان ختايي

ز فيلان نهر را هر سو شكافي

خياباني به راه كوه قافي

عيان از سادگي راز نهانش

شده افتادگي پاي روانش

ز جيبش گرچه گوهر آشكارست

چو دلق بينوايان بي‌نگارست

نهاده پشت راحت گرچه بر خاك

همان در گردش است از چشم نمناك

ز ابرو كرده كشتي گلرخانش

چنان كز پرده دل بادبانش

ز كشتي موج دريا نيست پيدا

كه كشتي هست بيش از موج دريا

همه مردم‌نشين چون خانه چشم

به خوبي غيرت كاشانه چشم

به هر كشتي نشسته چند ياري

شده هر ماه نو خورشيدزاري

به گاه سير اين بحر معظّم

چو در كشتي نشيند شاه عالم

ز بس بر خويش بالد آب دريا

شود هم‌عِقد، گوهر با ثريا

نه كشتي يافت بر پابوس شه دست

مه نو خويش را بر آسمان بست

مگر چشم ملايك بود در خواب؟

كه كشتي گوي فرصت زد درين باب

نشست آن نوگل باغ بهشتي

به سان توتيا در چشم كشتي

ز شوق از بس كه دريا رفت بالا

ز مرغابي فلك نشناخت خود را

چو شد كشتي‌نشين آن بحر خوبي

حسد بر چوب كشتي برد طوبي

ز رشك بحر شد پرخون، دل بر

كه از خشكي به دريا رفت گوهر

چه كشتي، منبع درياي رحمت

ز فيض عالمي جوياي رحمت

ز شوق اين بحر يا رب در چه كارست

كه بر وي ابر رحمت را گذارست

چو سيرش سوي كشتي رهنمون شد

ز دريا تلخي و شوري برون شد

صدف بر گرد كشتي گوهر افشاند

حباب از تن سر و ماهي زر افشاند

ز بحر آن گوهر خوبي گذر كرد

سراسر آب دريا را گوهر كرد

ز ملّاحان آن كشتي چه پرسي

كه هريك حامل عرشند و كرسي

به دريا گرچه كشتي بي‌شمارست

زهي دريا كه بر كشتي سوارست

ندانم اين سفينه از چه باب است

كه جاي شاه‌بيت انتخاب است

***

سحر چون عندليب آمد به فرياد

هواي باغ بازم در سر افتاد

بهشتي را كه چندين ياد كردم

به مدحش عالمي را شاد كردم

بگويم كز كه بود و از كجا خاست

كه اين فردوس را اين گونه آراست

ز ابر رحمتي بود اين گلستان

كه بر وي ريختي گوهر چو باران

غلامان درش كيوان و برجيس

كنيزش را كنيزي كرده بلقيس

فلك بر درگهش چون حلقه ميم

ز مهدش مهر و مه، گوي زر و سيم

ز مژگان گرد چشمش فوج عصمت

نظرهاي بلندش اوج عصمت

به درج پادشاهي گوهري داشت

بلند اقبال نيكو اختري داشت

نديده سايه او را فرشته

ز نور رحمتش يزدان سرشته

بود هركس مثل در پارسايي

ز چشم او كند عصمت گدايي

ز شرم او چنان آيينه شد آب

كه از دستش حنا را شست سيلاب

ملايك فرش بال آرند ز افلاك

كه مهدش را نيفتد سايه بر خاك

..............................

به غير از عصمت از عصمت چه آيد؟

به او آن باغ را تمليك فرمود

كه پروازش سوي باغ دگر بود

كليد باغ را پيشش فرستاد

كه باشد باغ، ملك سرو آزاد

به گل داد اختيار گلستان را

پس آنگه خود به جانان داد جان را

برون شد زين جهان پرندامت

شفيعش باد خاتون قيامت

پس آنگه آن نهال مهرپرور

كه گلشن را بدو بخشيد مادر

قبول باغ كرد از مادر خويش

به گلبن، گل فرود آرد سر خويش

نهاد آن شاهزاده بهر تعظيم

به دست خويش بر سر تاج تسليم

نرفته اين گلستان جاي دوري

بهشتي را به حوري داده حوري

زهي خاك جنابت تاج فغفور

غبار آستانت سرمه حور

كسي نشنيده دولتمند چون تو

پدر اين، مادر آن، فرزند چون تو

به دولت باد دايم بارگاهت

بود لطفا پدر پشت و پناهت

الهي تا بود گلزار عالم

ز آب خضر باد اين باغ خرم

فضايش سيرگاه گلرخان باد

برِ رو نوبر اين بوستان باد

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.