یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۰۳

داشت با خود دو لعل آتش رنگ

۱۳ بازديد

روز پنجشنبه است روزي خوب

وز سعادت به مشتري منسوب

چون دم صبح گفت نافه گشاي

عود را سوخت خاك صندل ساي

بر نمودار خاك صندل فام

صندلي كرد شاه جامه و جام

آمد از گنبد كبود برون

شد به گنبد سراي صندل گون

باده خورشد ز دست لعبت چين

واب كوثر ز دست حورالعين

تا شب از دست حور مي مي‌خورد

وز مي خورده خرمي مي‌كرد

صدف اين محيط كحلي رنگ

چو برآمود در به كام نهنگ

شاه ازان تنگ چشم چين پرورد

خواست كز خاطرش فشاند گرد

بانوي چين ز چهره چين بگشاد

وز رطب جوي انگبين بگشاد

گفت كاي زنده از تو جان جهان

برترين پادشاه پادشهان

بيشتر زانكه ريگ در صحراست

سنگ در كوه و آب در درياست

عمر بادت كه هست بختت يار

بادي از عمر و بخت برخوردار

اي چو خورشيد روشنائي بخش

پادشا بلكه پادشائي بخش

من خود انديشناك پيوسته

زين زبان شكسته و بسته

و آنگهي پيش راح ريحاني

كرد بايد سكاهن افشاني

ليك چون شه نشاط جان خواهد

وز پي خنده زعفران خواهد

كژ مژي را خريطه بگشايم

خنده‌اي در نشاطش افزايم

گويم ار زانكه دلپذير آيد

در دل شاه جايگير آيد

چون دعا كرد ماه مهر پرست

شاه را بوسه داد بر سر دست

گفت وقتي ز شهر خود دو جوان

سوي شهري دگر شدند روان

هريكي در جوال گوشه خويش

كرده ترتيب راه توشه خويش

نام اين خير و نام آن شر بود

فعل هريك به نام درخور بود

چون بريدند روزكي دو سه راه

توشه‌اي را كه داشتند نگاه

خير مي‌خورد و شر نگه مي‌داشت

اين غله مي‌درود و آن مي‌كاشت

تا رسيدند هر دو دوشادوش

به بياباني از بخار بجوش

كوره‌اي چون تنور از آتش گرم

كاهن از وي چو موم گشتي نرم

گرمسيري ز خشك ساري بوم

كرده باد شمال را به سموم

شر خبر داشت كان زمين خراب

دوريي درد و ندارد آب

مشكي از آب كرده پنهان پر

در خريطه نگاهداشت چو در

خير فارغ كه آب در راهست

بي‌خبر كاب نيست آن چاهست

در بيابان گرم و راه دراز

هر دو مي‌تاختند با تك و تاز

چون به گرمي شدند روزي هفت

آب شر ماند و آب خير برفت

شر كه آن آبرا ز خير نهفت

با وي از خير و شر حديث نگفت

خير چون ديد كو ز گوهر بد

دارد آبي در آبگينه خود

وقت وقت از رفيق پنهاني

مي‌خورد چون رحيق ريحاني

گرچه در تاب تشنگي مي‌سوخت

لب به دندان ز لابه برمي‌دوخت

تشنه در آب او نظر مي‌كرد

آب دنداني از جگر مي‌خورد

تا به حدي كه خشك شد جگرش

باز ماند از گشادگي نظرش

داشت با خود دو لعل آتش رنگ

آب دارنده و آبشان در سنگ

مي‌چكيد آب ازان دو لعل نهان

آب ديده ولي نه آب دهان

حالي آن لعل آبدار گشاد

پيش آن ريگ آبدار نهاد

گفت مردم ز تشنگي درياب

آتشم را بكش به لختي آب

شربتي آب از آن زلال چو نوش

يا به همت ببخش يا بفروش

اين دو گوهر در آب خويش انداز

گوهرم را به آب خود بنواز

شر كه خشم خداي باد بر او

نام خود را ورق گشاد بر او

گفت كز سنگ چشمه بر مترادفش

فارغم زين فريب فارغ باش

مي‌دهي گوهرم به ويراني

تا به آباد شهر بستاني

چه حريفم كه اين فريب خورم

من ز ديو آدمي فريب‌ترم

نرسد وقت چاره سازي من

مهره تو به حقه بازي من

صد هزاران چنين فسون و فريب

كرده‌ام از مقامري به شكيب

نگذارم كه آب من بخوري

چون به شهر آيي آب من ببري

آن گهر چون ستانم از تو به راز

كز منش عاقبت ستاني باز

گهري بايدم كه نتواني

كز منش هيچ گونه بستاني

خبر گفت آن چه گوهر است بگوي

تا سپارم به دست گوهرجوي

گفت شر آن دو گوهر بصرست

كاين ازان آن از اين عزيزترست

چشمها را به من فروش به آب

ور نه زين آبخورد روي بتاب

خير گفت از خدا نداري شرم

كاب سردم دهي به آتش گرم

چشمه گيرم كه خوشگوار بود

چشم كندن بگو چه كار بود

چون من از چشم خود شوم درويش

چشمه گر صد شود چه سود از بيش

چشم دادن ز بهر چشمه نوش

چون توان؟ آب را به زر بفروش

لعل بستان و آنچه دارم چيز

بدهم خط بدانچه دارم نيز

به خداي جهان خورم سوگند

كه بدين داوري شوم خرسند

چشم بگذار بر من اي سره مرد

سرد مهري مكن به آبي سرد

گفت شر كاين سخن فسانه بود

تشنه را زين بسي بهانه بود

چشم بايد گهر ندارد سود

كين گهر بيش از اين تواند بود

خير در كار خويش خيره بماند

آب چشمي بر آب چشمه فشاند

ديد كز تشنگي بخواهد مرد

جان ازان جايگه نخواهد برد

دل گرمش به آب سرد فريفت

تشنه‌اي كو كز آب سرد شكيفت

گفت برخيز تيغ و دشنه بيار

شربتي آب سوي تشنه بيار

ديده آتشين من بركش

واتشم را بكش به آبي خوش

ظن چنين برد كز چنان تسليم

يابد اميدواري از پس بيم

شر كه آن ديد دشنه باز گشاد

پيش آن خاك تشنه رفت چو باد

در چراغ دو چشم او زد تيغ

نامدش كشتن چراغ دريغ

نرگسي را به تيغ گلگون كرد

گوهري را ز تاج بيرون كرد

چشم تشنه چو كرده بود تباه

آب ناداده كرد همت راه

جامه و رخت و گوهرش برداشت

مرد بي ديده را تهي بگذاشت

خير چون رفته ديد شر ز برش

نبد آگاهيي ز خير و شرش

بر سر خون و خاك مي‌غلتيد

به كه چشمش نبد كه خود را ديد

بود كردي ز مهتران بزرگ

گله‌اي داشت دور از آفت گرگ

چارپايان خوب نيز بسي

كانچنان چارپا نداشت كسي

خانه‌اي هفت و هشت با او خويش

او توانگر بد آن دگر درويش

كرد صحرا نشين كوه نورد

چون بيابانيان بيابان گرد

از براي علف به صحرا گشت

گله را مي‌چراند دشت به دشت

هر كجا ديدي آبخورد و گياه

كردي آنجا دو هفته منزلگاه

چون علف خورد جاي را مي‌ماند

گله بر جانب دگر مي‌راند

از قضا را دران دو روز نه دير

پنجه آنجا گشاده بود چو شير

كرد را بود دختري به جمال

لعبتي ترك چشم و هندو خال

سروي آب از رگ جگر خورده

نازنيني به ناز پرورده

رسن زلف تا به دامن بيش

كرده مه را رسن به گردن خويش

جعد بر جعد چون بنفشه باغ

به سياهي سيه‌تر از پر زاغ

سحر غمزش كه بود از افسون مست

بر فريب زمانه يافته دست

خلق از آن سحر بابلي كردن

دلنهاده به بابلي خوردن

شب ز خالش سواد يافته بود

مه ز تابندگيش تافته بود

تنگي پسته شكر شكنش

بوسه را راه بسته بر دهنش

آن خرامنده ماه خرگاهي

شد طلبكار آب چون ماهي

خانيي آب بود دور از راه

بود ازان خاني آب آن به نگاه

كوزه پر كرد ازاب آن خاني

تا برد سوي خانه پنهاني

ناگهان ناله‌اي شنيد از دور

كامد از زخم خورده‌اي رنجور

بر پي ناله شد چو ناله شنيد

خسته در خاك و خون جواني ديد

دست و پائي ز درد مي‌افشاند

در تضرع خداي را مي‌خواند

نازنين را ز سر برون شد ناز

پيش آن زخم خورده رفت فراز

گفت ويحك چه كس تواني بود

اين‌چنين خاكسار و خون‌آلود

اين ستم بر جواني تو كه كرد

وينچنين زينهار بر تو كه خورد

خير گفت اي فرشته فلكي

گر پري زاده‌اي وگر ملكي

كار من طرفه بازيي دارد

قصه من درازيي دارد

مردم از تشنگي و بي آبي

تشنه را جهد كن كه دريابي

آب اگر نيست رو كه من مردم

ور يكي قطره هست جان بردم

ساقي نوش لب كليد نجات

دادش آبي به لطف آب حيات

تشنه گرم دل ز شربت سرد

خورد بر قدر آنكه شايد خورد

زنده شد جان پژمريده او

شاد گشت آن چراغ ديده او

ديده‌اي را كنده بود ز جاي

درهم افكند و بر نام خداي

گر خراشيده شد سپيدي توز

مقله در پيه مانده بود هنوز

آنقدر زور ديد در پايش

كه برانگيخت شايد از جايش

پيه در چشم او نهاد و ببست

وز سر مردمي گرفتش دست

كرد جهدي تمام تا برخاست

قايدش گشت و برد بر ره راست

تا بدانجا كه بود بنگه او

مرد بي ديده بود همره او

چاكري را كه اهل خانه شمرد

دست او را به دست او سپرد

گفت آهسته تا نرنجاني

بر در ما برش به آساني

خويشتن رفت پيش مادر زود

سرگذشتي كه ديد باز نمود

گفت مادر چرا رها كردي

كامدي با خودش نياوردي

تا مگر چاره‌اي نموده شدي

كاندكي راحتش فزوده شدي

گفت كاوردم ار به جان برسد

چشم دارم كه اين زمان برسد

چاكري كو به خانه راه آورد

خسته را سوي خوابگاه آورد

جاي كردند و خوان نهادنش

شوربا و كباب دادندش

مرد گرمي رسيده با دم سرد

خورد لختي و سر نهاد به درد

كرد كامد شبانگه از صحرا

تا خورد آنچه بشكند صفرا

ديد چيزي كه آن نه عادت بود

جوش صفراش ازان زيادت بود

بيهشي خسته ديد افتاده

چون كسي زخم خورده جان داده

گفت كين شخص ناتوان از كجاست

واينچين ناتوان و خسته چراست

آنچه بر وي گذشته بود نخست

كس ندانست شرح آن به درست

قصه چشم كندنش گفتند

كه به الماس جزع او سفتند

كرد چون ديدگان جگر خسته

شد ز بي ديده‌اي نظر بسته

گفت كز شاخ آن درخت بلند

باز بايست كرد برگي چند

كوفتن برگ و آب ازو ستدن

سودن آنجا وتاب ازو ستدن

گر چنين مرهمي گرفتي ساز

يافتي ديده روشنائي باز

رخنه ديده گرچه باشد سخت

به شود زاب آن دو برگ درخت

پس نشان داد كاندرخت كجاست

گفت از آن آبخورد كه خاني ماست

هست رسته كهن درختي نغز

كز نسيمش گشاده گردد مغز

ساقش از بيخ بركشيده دو شاخ

دوريي در ميان هردو فراخ

برگ يك شاخ ازو چو حله حور

ديده رفته را درآرد نور

برگ شاخ دگر چو آب حيات

صرعيان را دهد ز صرع نجات

چون ز كرد آن شنيد دختر كرد

دل به تدبير آن علاج سپرد

لابه‌ها كرد و از پدر درخواست

تا كند برگ بينوائي راست

كرد چون ديد لابه كردن سخت

راه برداشت رفت سوي درخت

باز كرد از درخت مشتي برگ

نوشداروي خستگان از مرگ

آمد آورد نازنين برداشت

كوفت چندانكه مغز باز گذاشت

كرد صافي چنانكه درد نماند

در نظرگاه دردمند فشاند

دارو و ديده را بهم دربست

خسته از درد ساعتي بنشست

ديده بر بخت كارساز نهاد

سر به بالين تخت باز نهاد

بود تا پنج روز بسته سرش

و آن طلاها نهاده بر نظرش

روز پنجم خلاص دادندش

دارو از ديده برگشادندش

چشم از دست رفته گشت درست

شد به عينه چنانكه بود نخست

مرد بي ديده برگشاد نظر

چون دو نرگس كه بشكفد به سحر

خير كان خير ديد برد سپاس

كز رمد رسته شد چو گاو خراس

اهل خانه ز رنج دل رستند

دل گشادند و روي بربستند

از بسي رنجها كه بر وي برد

مهربان گشته بود دختر كرد

چون دو نرگس گشاد سرو بلند

درج گوهر گشاده گشت ز بند

مهربان‌تر شد آن پريزاده

بر جمال جوان آزاده

خير نيز از لطف رساني او

مهربان شد ز مهرباني او

گرچه رويش نديده بود تمام

ديده بودش به وقت خيز و خرام

لفظ شيرين او شنيده بسي

لطف دستش بدو رسيده بسي

دل درو بسته بود و آن دلبند

هم درو بسته دل زهي پيوند

خير با كرد پير هر سحري

بستي از راه چاكري كمري

به شترباني و گله‌داري

كردي آهستگي و هشياري

از گله دور كردي آفت گرگ

داشتي پاس جمله خرد و بزرگ

كرد صحرا رو بياباني

چون از او يافت آن تن‌آساني

به تولاي خود عزيزش كرد

حاكم خان و مان و چيزش كرد

خير چون شد به خانه در گستاخ

قصه جستجوي گشت فراخ

باز جستند حال ديده او

كز كه بود آن ستم رسيده او

خير از ايشان حديث شر ننهفت

هرچه بودش ز خير و شر همه گفت

قصه گوهر و خريدن آب

كاتش تشنگيش كرد كباب

وانكه از ديده گوهرش بركند

به دگر گوهرش رساند گزند

اين گهر سفت و آن گهر برداشت

واب ناداده تشنه را بگذاشت

كرد كان داستان شنيد ز خير

روي بر خاك زد چو راهب دير

كانچنان تند باد بي اجلي

نرساند اين شكوفه را خللي

چون شنيدند كان فرشته سرشت

چه بلا ديد ازان زباني زشت

خير از نام گشت نامي‌تر

شد بر ايشان ز جان گرامي‌تر

داشتندش چنانكه بايد داشت

نازنين خدمتش به كس نگذاشت

روي بسته پرستشي مي‌كرد

آب مي‌داد و آتشي مي‌خورد

خير يكباره دل بدو بسپرد

از وي آن جان كه باز يافت نبرد

كرد بر ياد آن گرامي در

خدمت گاو و گوسپند و شتر

گفت ممكن نشد كه اين دلبند

با چو من مفلسي كند پيوند

دختري را بدين جمال و كمال

نتوان يافت بي خزينه و مال

من كه نانشان خورم به درويشي

كي نهم چشم خويش بر خويشي

به ازان نيست كز چنين خطري

زيركانه برآورم سفري

چون بر اين قصه هفته‌اي بگذشت

شامگاهي به خانه رفت از دشت

دل ز تيمار آن عروس به رنج

چون گدائي نشسته بر سر گنج

تشنه و در برابر آب زلال

تشنه‌تر زانكه بود اول حال

آنشب از رخنه‌اي كه داشت دلش

ز آب ديده شكوفه كرد گلش

گفت با كرد كاي غريب نواز

از غريبان بسي كشيدي ناز

نور چشمم بنا نهاده تست

دل و جان هر دو باز داده تست

چون به خوان ريزه تو پروردم

نعمت از خوان تو بسي خوردم

داغ تو برتر از جبين منست

شكر تو بيش از آفرين منست

گر بجوئي درون و بيرونم

بوي خوان تو آيد از خونم

خوان بر سر بر اين ندارم دست

سر بر خوان اگر بخواهي هست

بيش از اين ميهمان نشايد بود

نمكي بر جگر نشايد سود

بر قياس نواله خواري تو

نايد از من سپاس داري تو

مگرم هم به فضل خويش خداي

دهد آنچه آورم حق تو بجاي

گرچه تيمار يابم از دوري

خواهم از خدمت تو دستوري

ديرگاهست كز ولايت خويش

دورم از كار و از كفايت خويش

عزم دارم كه بامداد پگاه

سوي خانه كنم عزيمت راه

گر به صورت جدا شوم ز برت

نبرد همتم ز خاك درت

چشم دارم به چون تو چشمه نور

كه ز دوري دلم نداري دور

همتم را گشاده بال كني

وانچه خوردم مرا حلال كني

چون سخن گو سخن به آخر برد

در زد آتش به خيل خانه كرد

گريه كردي از ميان برخاست

هاي هائي فتاد در چپ و راست

كرد گريان و كرد زاده بتر

مغزها خشك و ديده‌ها شد تر

از پس گريه سر فرو بردند

گوئي آبي بدند كافسردند

سر برآورد كرد روشن راي

كرد خالي ز پيشكاران جاي

گفت با خير كاي جوان به هوش

زيرك و خوب و مهربان و خموش

رفته گيرت به شهر خود باري

خورده از همرهي دگر خاري

نعمت و ناز و كامگاري هست

بر همه نيك و بد تو داري دست

نيك مردان به بد عنان ندهند

دوستان را به دشمنان ندهند

جز يكي دختر عزيز مرا

نيست و بسيار هست چيز مرا

دختر مهربان خدمت دوست

زشت باشد كه گويمش نه نكوست

گرچه در نافه است مشك نهان

آشكاراست بوي او به جهان

گر نهي دل به ما و دختر ما

هستي از جان عزيزتر بر ما

بر چنين دختري به آزادي

اختيارت كنم به دامادي

وانچه دارم ز گوسفند و شتر

دهمت تا ز مايه گردي پر

من ميان شما به نعمت و ناز

مي‌زيم تا رسد رحيل فراز

خير كين خوشدلي شنيد ز كرد

سجده‌اي آنچنانكه شايد برد

چون بدين خرمي سخن گفتند

از سر ناز و دلخوشي خفتند

صبح هرون صفت چو بست كمر

مرغ ناليد چون جلاجل زر

از سر طالع همايون بخت

رفت سلطان مشرقي بر تخت

كرد خوشدل ز خوابگه برخاست

كرد كار نكاح كردن راست

به نكاحي كه اصل پيوندست

تخم اولاد ازو برومندست

دختر خويش را سپرد به خير

زهره را داد با عطارد سير

تشنه مرده آب حيوان يافت

نور خورشيد بر شكوفه بتافت

ساقي نوش لب به تشنه خويش

شربتي داد از آب كوثر بيش

اولش گرچه آب خاني داد

آخرش آب زندگاني داد

شادمان زيستند هر دو به هم

زآنچه بايد نبود چيزي كم

عهد پيشينه ياد مي‌كردند

وآنچه‌شان بود شاد مي‌خوردند

كرد هر مايه‌اي كه با خود داشت

بر گرانمايگان خود بگذاشت

تا چنان شد كه خان و مان و رمه

به سوي خير بازگشت همه

چون از آن مرغزار آب و درخت

برگرفتند سوي صحرا رخت

خير شد زي درخت صندل بوي

كه ازو جانش گشت درمان جوي

نه ز يك شاخ كز ستون دو شاخ

چيد بسيار برگهي فراخ

كرد از آن برگها دو انبان پر

تعبيه در ميان بار شتر

آن يكي بد علاج صرع تمام

وان دگر خود دواي ديده به نام

با كس احوال برگ باز نگفت

آن دوا را ز ديده داشت نهفت

تا به شهري شتافتند ز راه

كه درو صرع داشت دختر شاه

گرچه بسيار چاره مي‌كردند

به نمي‌شد دريغ مي‌خوردند

هر پزشگي كه بود دانش بهر

آمده بر اميد شهر به شهر

تا برند از طريق چاره‌گري

آفت ديو را ز پيش پري

پادشه شرط كرده بود نخست

كه هرانكو كند علاج درست

دختر او را دهم به آزادي

ارجمندش كنم به دامادي

وانكه بيند جمال اين دختر

نكند چاره سازي درخور

بر وي از تيغ تركتاز كنم

سرش از تن به تيغ باز كنم

بي دوائي كه ديد آن بيمار

كشت چندين پزشك در تيمار

سر بريده شده هزار طبيب

چه ز شهري چه مردمان غريب

اين سخن گشت در ولايت فاش

ليك هر يك به آرزوي معاش

سر خود را به باد برمي‌داد

در پي خون خويش مي‌افتاد

خير كز مردم اين سخن بشنيد

آن خلل را خلاص با خود ديد

كس فرستاد و پادشه را گفت

كز ره اين خار من توانم رفت

نبرم رنج او به فضل خداي

واورم با تو شرط خويش به جاي

ليك شرط آن بود به دستوري

كز طمع هست بنده را دوري

اين دوا را كه راي خواهم كرد

از براي خداي خواهم كرد

تا خدايم به وقت پيروزي

كند اسباب اين غرض روزي

چونكه پيغام او رسيد به شاه

شاه دادش به دست بوسي راه

خير شد خدمتي به واجب كرد

شاه پرسيد و گفت كاي سره مرد

چيست نام تو؟ گفت نامم خير

كاخترم داد از سعادت سير

شاه نامش خجسته ديد به فال

گفت كاي خيرمند چاره سگال

در چنين شغل نيك فرجامت

عاقبت خير باد چون نامت

وانگه او را به محرمي بسپرد

تا به خلوت سراي دختر برد

پيكري ديد خير چون خورشيد

سروي ازباد صرع گشته چو بيد

گاو چشمي چو شير آشفته

شب نياسوده روز ناخفته

اندكي برگ ازان خجسته درخت

داشت با خود گره برو زده سخت

سود و زان سوده شربتي برساخت

سرد و شيرين كه تشنه را بنواخت

داد تا شاهزاده شربت خورد

وز دماغش فرو نشست آن گرد

رست ازان ولوله كه سودا بود

خوردن و خفتنش به يك جا بود

خير چون ديد كان شكفته بهار

خفت و ايمن شد از نهيب غبار

شد برون زان سراي مينوفش

سر سوي خانه كرد با دل خوش

وان پري‌رخ سه روز خفته بماند

با پدر حال خود نگفته بماند

در سيم روز چونكه سر برداشت

خورد آن چيزها كه درخور داشت

شه كه اين مژده‌اش به گوش رسيد

پاي بي كفش در سراي دويد

دختر خويش را به هوش و به راي

ديد بر تخت در ميان سراي

روي بر خاك زد به دختر گفت

كي به جز عقل كس نيافته جفت

چوني از خستگي و رنجوري

كز برت باد فتنه را دوري

دختر شرمگين ز حشمت شاه

بر خود آيين شكر داشت نگاه

شاه رفت از سراي پرده برون

اندهش كم شد و نشاط فزون

داد دختر به محرمي پيغام

تا بگويد به شاه نيكو نام

كه شنيدم كه در جريده جهد

پادشا را درست باشد عهد

چون به هنگام تيغ تارك ساي

شرط خويش آوريد شاه به جاي

با سري كو به تاج شد در خورد

عهد خود را درست بايد كرد

تا چو عهدش بود به تيغ درست

به گه تاج هم نباشد سست

صد سر ازتيغ يافت گزند

گو يكي سر به تاج باش بلند

آنكه زو شد مرا علاج پديد

وز وي اين بند بسته يافت كليد

كار او را به ترك نتوان گفت

كز جهانم جز او نباشد جفت

به كه ما دل ز عهد نگشاييم

وز چنين عهده‌اي برون آييم

شاه را نيز راي آن برخاست

كه كند عهد خويشتن را راست

خير آزاده را به حضرت شاه

باز جستند و يافتند به راه

گوهري يافته شمردندش

در زمان نزد شاه بردندش

شاه گفت اي بزرگوار جهان

رخ چه داري ز بخت خويش نهان

خلعت خاص دادش از تن خويش

از يكي مملكت به قيمت بيش

بجز اين چند زينت دگرش

كمر زر حمايل گهرش

كله بستند گرد شهر و سراي

شهريان ساختند شهر آراي

دختر آمد ز طاق گوشه بام

ديد داماد را چو ماه تمام

چابك و سرو قد و زيبا روي

غاليه خط جوان مشگين موي

به رضاي عروس و راي پدر

خير داماد شد به كوري شر

بر در گنج يافت سلطان دست

مهر آنچش درست بود شكست

عيش ازان پس به كام دل مي‌راند

نقش خوبي و خوشدلي مي‌خواند

شاه را محتشم وزيري بود

خلق را نيك دستگيري بود

دختري داشت دلرباي و شگرف

چهره چون خون زاغ بر سر برف

آفت آبله رسيده به ماه

ز ابله ديده‌هاش گشته تباه

خواست دستوريي در آن دستور

كه دهد خير چشم مه را نور

هم به شرطي كه شاه كرد نخست

كرد مه را دواي خير درست

وان دگر نيز گشت با او جفت

گوهري بين كه چند گوهر سفت

يافت خير از نشاط آن سه عروس

تاج كسري و تخت كيكاوس

گاه با دختر وزير نشست

بر همه كام خويش يافته دست

چشم روشن گهي به دختر شاه

كاين چو خورشيد بود و آن چون ماه

شادمانه گهي به دختر كرد

به سه نرد ازجهان ندب مي‌برد

تا چنان شد كه نيكخواهي بخت

برساندش به پادشاهي و تخت

ملك آن شهر در شمار گرفت

پادشاهي برو قرار گرفت

از قضا سوي باغ شد روزي

تا كند عيش با دل افروزي

شر كه همراه بود در سفرش

گشت سر دلش قضاي سرش

با جهودي معاملت مي‌ساخت

خير ديد آن جهود را بشناخت

گفت اين شخص را به وقت فراغ

از پس من بياوريد به باغ

او سوي باغ رفت و خوش بنشست

كرد پيش ايستاده تيغ به دست

شر درآمد فراخ كرده جبين

فارغ از خير بوسه داد زمين

گفت خيرش بگو كه نام تو چيست

ايكه خواهد سر تو بر تو گريست

گفت نامم مبشر سفري

در همه كارنامه هنري

خير گفتا كه نام خويش بگوي

روي خود را به خون خويش بشوي

گفت بيرون ازين ندارم نام

خواه تيغم نماي و خواهي جام

گفت خير اي حرامزاده خس

هست خونت حلال بر همه كس

شر خلقي كه با هزار عذاب

چشم آن تشنه كندي از پي آب

وان بتر شد كه در چنان تابي

بردي آب ونداديش آبي

گوهر چشم و گوهر كمرش

هر دو بردي و سوختي جگرش

منم آن تشنه گهر برده

بخت من زنده بخت تو مرده

تو مرا كشتي و خداي نكشت

مقبل آن كز خداي گيرد پشت

دولتم چون خدا پناهي داد

اينكم تاج و تخت شاهي داد

واي بر جان تو كه بد گهري

جان بري كرده‌اي و جان نبري

شر كه در روي خير ديد شناخت

خويشتن زود بر زمين انداخت

گفت زنهار اگرچه بد كردم

در بد من مبين كه خود كردم

آن نگر كاسمان چابك سير

نام من شر نهاد و نام تو خير

گر من آن با تو كرده‌ام ز نخست

كايد از نام چون مني به درست

با من آن كن تو در چنين خطري

كايد از نام چون تو ناموري

خيركان نكته رفت بر يادش

كرد حالي ز كشتن آزادش

شر چو از تيغ يافت آزادي

مي‌شد و مي‌پريد از شادي

كرد خونخواره رفت بر اثرش

تيغ زد وز قفا بريد سرش

گفت اگرخير هست خيرانديش

تو شري جز شرت نيايد پيش

در تنش جست و يافت آن دو گهر

تعبيه كرده در ميان كمر

آمد آورد پيش خير فراز

گفت گوهر به گوهر آمد باز

خير بوسيد و پيش او انداخت

گوهري ار به گوهري بنواخت

دست بر چشم خود نهاد و بگفت

كز تو دارم من اين دو گوهر جفت

اين دو گوهر بدان شد ارزاني

كاين دو گوهر بدوست نوراني

چونكه شد كارهاي خير به كام

خلق ازو ديد خيرهاي تمام

دولت آنجا كه راهبر گردد

خار خرما و خاره زر گردد

چون سعادت بدو سپرد سرير

آهنش نقره شد پلاس حرير

عدل را استوار كاري داد

ملك را بر خود استواري داد

برگهائي كزان درخت آورد

راحت رنجهاي سخت آورد

وقت وقت از براي دفع گزند

تاختي سوي آن درخت بلند

آمدي زير آن درخت فرود

دادي آن بوم را سلام و درود

بر هواي درخت صندل بوي

جامه را كرده بود صندل شوي

جز به صندل خري نكوشيدي

جامه جز صندلي نپوشيدي

صندل سوده درد سر ببرد

تب ز دل تابش از جگر ببرد

ترك چيني چو اين حكايت چست

به زبان شكسته كرد درست

شاه جاي از ميان جان كردش

يعني از چشم بد نهان كردش

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.