شنبه ۲۹ اردیبهشت ۰۳

چو آگاهي آمد به كاووس

۱۸ بازديد

چو آگاهي آمد به كاووس شاهكه شد روزگار سياوش تباهبه كردار مرغان سرش را ز تنجدا كرد سالار آن انجمنابر بي‌گناهش به خنجر به زاربريدند سر زان تن شاهواربنالد همي بلبل از شاخ سروچو دراج زير گلان با تذروهمه شهر توران پر از داغ و دردبه بيشه درون برگ گلنار زردگرفتند شيون به هر كوهسارنه فريادرس بود و نه خواستارچو اين گفته بشنيد كاووس شاهسر نامدارش نگون شد ز گاهبر و جامه بدريد و رخ را بكندبه خاك اندر آمد ز تخت بلندبرفتند با مويه ايرانيانبدان سوگ بسته به زاري ميانهمه ديده پرخون و رخساره زردزبان از سياوش پر از يادكردچو طوس و چو گودرز و گيو دليرچو شاپور و فرهاد و رهام شيرهمه جامه كرده كبود و سياههمه خاك بر سر بجاي كلاهپس آگاهي آمد سوي نيمروزبه نزديك سالار گيتي فروزكه از شهر ايران برآمد خروشهمي خاك تيره برآمد به جوشپراگند كاووس بر يال خاكهمه جامهٔ خسروي كرد چاكتهمتن چو بشنيد زو رفت هوشز زابل به زاري برآمد خروشبه چنگال رخساره بشخود زالهمي ريخت خاك از بر شاخ و يالچو يك هفته با سوگ بود و دژمبه هشتم برآمد ز شيپور دمسپاهي فراوان بر پيلتنز كشمير و كابل شدند انجمنبه درگاه كاووس بنهاد رويدو ديده پر از آب و دل كينه جويچو نزديكي شهر ايران رسيدهمه جامهٔ پهلوي بردريدبه دادار دارنده سوگند خوردكه هرگز تنم بي‌سليح نبردنباشد بشويم سرم را ز خاكهمه بر تن غم بود سوگناككله ترگ و شمشير جام منستبه بازو خم خام دام منستچو آمد به نزديك كاووس كيسرش بود پرخاك و پرخاك پيبدو گفت خوي بد اي شهريارپراگندي و تخمت آمد ببارترا مهر سودابه و بدخويز سر برگرفت افسر خسرويكنون آشكارا ببيني هميكه بر موج دريا نشيني همياز انديشهٔ خرد و شاه سترگبيامد به ما بر زياني بزرگكسي كاو بود مهتر انجمنكفن بهتر او را ز فرمان زنسياوش به گفتار زن شد به بادخجسته زني كاو ز مادر نزاددريغ آن بر و برز و بالاي اوركيب و خم خسرو آراي او دريغ آن گو نامبرده سواركه چون او نبيند دگر روزگارچو در بزم بودي بهاران بديبه رزم افسر نامداران بديهمي جنگ با چشم گريان كنمجهان چون دل خويش بريان كنمنگه كرد كاووس بر چهر اوبديد اشك خونين و آن مهر اونداد ايچ پاسخ مر او را ز شرمفرو ريخت از ديدگان آب گرمتهمتن برفت از بر تخت اويسوي خان سودابه بنهاد رويز پرده به گيسوش بيرون كشيدز تخت بزرگيش در خون كشيدبه خنجر به دو نيم كردش به راهنجنبيد بر جاي كاووس شاهبيامد به درگاه با سوگ و دردپر از خون دل و ديده رخساره زردهمه شهر ايران به ماتم شدندپر از درد نزديك رستم شدندچو يك هفته با سوگ و با آب چشمبه درگاه بنشست پر درد و خشمبه هشتم بزد ناي رويين و كوسبيامد به درگاه گودرز و طوسچو فرهاد و شيدوش و گرگين و گيوچو بهرام و رهام و شاپور نيوفريبرز كاووس درنده شيرگرازه كه بود اژدهاي دليرفرامرز رستم كه بد پيش رونگهبان هر مرز و سالار نوبه گردان چنين گفت رستم كه منبرين كينه دادم دل و جان و تنكه اندر جهان چون سياوش سوارنبندد كمر نيز يك نامدارچنين كار يكسر مداريد خردچنين كينه را خرد نتوان شمردز دلها همه ترس بيرون كنيدزمين را ز خون رود جيحون كنيدبه يزدان كه تا در جهان زنده‌امبه كين سياوش دل آگنده‌امبران تشت زرين كجا خون اويفرو ريخت ناكارديده گرويبماليد خواهم همي روي و چشممگر بر دلم كم شود درد و خشموگر همچنانم بود بسته چنگنهاده به گردن درون پالهنگبه خاك اندرون خوار چون گوسفندكشندم دو بازو به خم كمندو گر نه من و گرز و شمشير تيزبرانگيزم اندر جهان رستخيزنبيند دو چشمم مگر گرد رزمحرامست بر من مي و جام و بزمبه درگاه هر پهلواني كه بودچو زان گونه آواز رستم شنودهمه برگرفتند با او خروشتو گفتي كه ميدان برآمد به جوشز ميدان يكي بانگ برشد به ابرتو گفتي زمين شد به كام هژبربزد مهره بر پشت پيلان به جاميلان بر كشيدند تيغ از نيامبرآمد خروشيدن گاودمدم ناي رويين و رويينه خمجهان پر شد از كين افراسياببه دريا تو گفتي به جوش آمد آبنبد جاي پوينده را بر زمينز نيزه هوا ماند اندر كمينستاره به جنگ اندر آمد نخستزمين و زمان دست خون را بشستببستند گردان ايران ميانبه پيش اندرون اختر كاويانگزين كرد پس رستم زابليز گردان شمشيرزن كابليز ايران و از بيشهٔ نارونده و دو هزار از يلان انجمنسپه را فرامرز بد پيش‌روكه فرزند گو بود و سالار نوهمي رفت تا مرز توران رسيدز دشمن كسي را به ره بر نديددران مرز شاه سپيجاب بودكه با لشكر و گنج و با آب بودورازاد بد نام آن پهلواندلير و سپه تاز و روشن روانسپه بود شمشيرزن سي هزارهمه رزم جوي از در كارزارورازاد از قلب لشكر برفتبيامد به نزد فرامرز تفتبپرسيد و گفتش چه مردي بگويچرا كرده‌اي سوي اين مرز رويسزد گر بگويي مرا نام خويشبجويي ازين كار فرجام خويشهمانا به فرمان شاه آمديگر از پهلوان سپاه آمديچه داري ز افراسياب آگهيز اورنگ و ز تاج و تخت مهينبايد كه بي‌نام بر دست منروانت برآيد ز تاريك تنفرامرز گفت اي گو شوربختمنم بار آن خسرواني درختكه از نام او شير پيچان شودچو خشم آورد پيل بيجان شودمرا با تو بدگوهر ديوزادچرا كرد بايد همي نام يادگو پيلتن با سپاه از پس استكه اندر جهان كينه خواه او بس استبه كين سياوش كمر بر ميانببست و بيامد چو شير ژيانبرآرد ازين مرز بي‌ارز دودهوا گرد او را نيارد بسودورازاد بشنيد گفتار اوهمي خوار دانست پيگار اوبه لشكر بفرمود كاندر دهيدكمان‌ها سراسر به زه بر نهيدرده بر كشيد از دو رويه سپاهبه سر بر نهادند ز آهن كلاهز هر سو برآمد ز گردان خروشهمي كر شد از نالهٔ كوس گوشچو آواز كوس آمد و كرنايفرامرز را دل برآمد ز جايبه يك حمله اندر ز گردان هزاربيفگند و برگشت از كارزاردگر حمله كردش هزار و دويستورازاد را گفت لشكر مه‌ايستكه امروز بادافرهٔ ايزديستمكافات بد را ز يزدان بديستچنين لشكر گشن و چندين سوارسراسيمه شد از يكي نامدارهمي شد فرامرز نيزه به دستورازاد را راه يزدان ببستفرامرز جنگي چو او را بديدخروشي چو شير ژيان بركشيدبرانگيخت از جاي شبرنگ رابيفشرد بر نيزه بر چنگ رايكي نيزه زد بر كمربند اوكه بگسست زير زره بند اوچنان برگرفتش ز زين خدنگكه گفتي يك پشه دارد به چنگبيفگند بر خاك و آمد فرودسياووش را داد چندي درودسر نامور دور كرد از تنشپر از خون بيالود پيراهنشچنين گفت كاينت سر كين نخستپراگنده شد تخم پرخاش و رستهمه بوم و بر آتش اندرفگندهمي دود برشد به چرخ بلنديكي نامه بنوشت نزد پدرز كار ورازاد پرخاشخركه چون برگشادم در كين و جنگورا برگرفتم ز زين پلنگبه كين سياوش بريدم سرشبرافروختم آتش از كشورشوزان سو نوندي بيامد به راهبه نزديك سالار توران سپاهكه آمد به كين رستم پيلتنبزرگان ايران شدند انجمنورازاد را سر بريدند زاربرانگيخت از مرز توران دمارسپه را سراسر بهم بر زدندبه بوم و به بر آتش اندر زدندچو بشنيد افراسياب اين سخنغمي شد ز كردارهاي كهننماند ايچ بر دشت ز اسپان يلهبياورد چوپان به ميدان گلهدر گنج گوپال و برگستوانهمان نيزه و خنجر هندوانهمان گنج دينار و در و گهرهمان افسر و طوق زرين كمرز دستور گنجور بستد كليدهمه كاخ و ميدان درم گستريدچو لشكر سراسر شد آراستهبريشان پراگنده شد خواستهبزد كوس رويين و هندي درايسواران سوي رزم كردند رايسپهدار از گنگ بيرون كشيدسپه را ز تنگي به هامون كشيدفرستاد و مر سرخه را پيش خواندز رستم بسي داستانها براندبدو گفت شمشيرزن سي هزارببر نامدار از در كارزارنگه دار جان از بد پور زالبه رزمت نباشد جزو كس همالتو فرزندي و نيكخواه منيستون سپاهي و ماه منيچو بيدار دل باشي و راه‌جويكه يارد نهادن بروي تو رويكنون پيش رو باش و بيدار باشسپه را ز دشمن نگهدار باشز پيش پدر سرخه بيرون كشيددرفش و سپه را به هامون كشيدطلايه چو گرد سپه ديد تفتبپيچيد و سوي فرامرز رفتاز ايران سپه برشد آواي كوسز گرد سپه شد هوا آبنوسخروش سواران و گرد سپاهچو شب كرد گيتي نهان گشت ماهدرخشيدن تيغ الماس گونسنانهاي آهار داده به خونتو گفتي كه برشد به گيتي بخاربرافروختند آتش كارزارز كشته فگنده به هر سو سرانزمين كوه گشت از كران تا كرانچو سرخه بران گونه پيگار ديددرفش فرامرز سالار ديدعنان را به بور سرافراز دادبه نيزه درآمد كمان باز دادفرامرز بگذاشت قلب سپاهبر سرخه با نيزه شد كينه‌خواهيكي نيزه زد همچو آذرگشسپز كوهه ببردش سوي يال اسپز تركان به ياري او آمدندپر از جنگ و پرخاشجو آمدنداز آشوب تركان و از رزم سختفرامرز را نيزه شد لخت لختبدانست سرخه كه پاياب اويندارد غمي گشت و برگاشت رويپس اندر فرامرز با تيغ تيزهمي تاخت و انگيخته رستخيزسواران ايران به كردار ديودمان از پسش بركشيده غريوفرامرز چون سرخه را يافت چنگبيازيد زان سان كه يازد پلنگگرفتش كمربند و از پشت زينبرآورد و زد ناگهان بر زمينپياده به پيش اندر افگند خواربه لشكرگه آوردش از كارزاردرفش تهمتن همانگه ز راهپديد آمد و گرد پيل و سپاهفرامرز پيش پدر شد چو گردبه پيروزي از روزگار نبردبه پيش اندرون سرخه را بسته دستبكرده ورازاد را يال پستهمه غار و هامون پر از كشته بودسر دشمن از رزم برگشته بودسپاه آفرين خواند بر پهلوانبران نامبردار پور جوانتهمتن برو آفرين كرد نيزبه درويش بخشيد بسيار چيزيكي داستان زد برو پيلتنكه هر كس كه سر بركشد ز انجمنخرد بايد و گوهر نامدارهنر يار و فرهنگش آموزگارچو اين گوهران را بجا آورددلاور شود پر و پا آورداز آتش نبيني جز افروختنجهاني چو پيش آيدش سوختنفرامرز نشگفت اگر سركش استكه پولاد را دل پر از آتش استچو آورد با سنگ خارا كندز دل راز خويش آشكارا كندبه سرخه نگه كرد پس پيلتنيكي سرو آزاده بد بر چمنبرش چون بر شير و رخ چون بهارز مشك سيه كرده بر گل نگاربفرمود پس تا برندش به دشتابا خنجر و روزبانان و تشتببندند دستش به خم كمندبخوابند بر خاك چون گوسفندبسان سياوش سرش را ز تنببرند و كرگس بپوشد كفنچو بشنيد طوس سپهبد برفتبه خون ريختن روي بنهاد تفتبدو سرخه گفت اي سرافراز شاهچه ريزي همي خون من بي‌گناهسياوش مرا بود هم سال و دوستروانم پر از درد و اندوه اوستمرا ديده پرآب بد روز و شبهميشه به نفرين گشاده دو لببران كس كه آن تشت و خنجر گرفتبران كس كه آن شاه را سرگرفتدل طوس بخشايش آورد سختبران نامبردار برگشته بختبر رستم آمد بگفت اين سخنكه پور سپهدار افگند بنچنين گفت رستم كه گر شهريارچنان خسته‌دل شايد و سوگوارهميشه دل و جان افراسيابپر از درد باد و دو ديده پرآبهمان تشت و خنجر زواره ببردبدان روزبانان لشكر سپردسرش را به خنجر ببريد زارزماني خروشيد و برگشت كاربريده سر و تنش بر دار كرددو پايش زبر سر نگونسار كردبران كشته از كين برافشاند خاكتنش را به خنجر بكردند چاكجهانا چه خواهي ز پروردگانچه پروردگان داغ دل بردگان

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.