سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۰۳

خويشتا باز هم ز ننگ بي‌ننگي خويش

۲۱ بازديد

با خاك برابرم ز بي‌سنگي خويشوز دل خجل از دوام دلتنگي خويشيارب بدهم شرم ز بي‌شرمي خويشتا باز هم ز ننگ بي‌ننگي خويش

شب دوشنبه و روز بهاريكه شد باز آمد از گرگان و ساريسراي خويش را فرمود پرچينحصار آهنين و بند رويينكليد رومي و قفل الانيز پولادي زده هندوستانيهر آنجا كش دريچه بود و روزنبدو بر پنجره فرمود از آهنچنان شد ز استواري خانهء شاهكجا در وي نبودي باد را راهببست آنگاه درها را سراسرفراز بند مهرش بود از زركليد بندها مر دايه را دادبدو گفت اي فسونگر ديو استادبديدم نا جوانمرديت بسياربدين يك ره جوانمردي بجا آربه زاول رفت خواهم چند گاهيدر رنگ من بود كم بيش ماهينگه دار اين سرايم تا من آيمكه بندش من ببستم من گشايمكليد در ترا دادم به زنهاريكي اين بار زنهارم نگه دارتو خود داني كه در زنهار دارينه بس فرخ بود زنهار خواريبدين بارت بخواهم آزمودناگر نيكي كني نيكي نمودنهمي دانم كه رنج خود فزايمكه چيزي آزموده آزمايموليكن من ترا زان بر گزيدمكجا از زير كان ايدون شنيدمچو چيز خويش دزدان را سپاريازيشان بيش يابي استواريچو شاه اندرز ذايه كرد بشياركليد خانه وي را داد ناچاربه روز نيك و هنگام همايونز دروازه به شادي رفت بيرونبه لشكر گه فرود آمد يكي روزبه دل بر گشته ياد ويس پيروزغم دوري و تيمار جداييبرو بر تلخ كرده پادشاييبه لشكر گاه رامين بود با شاهنهان از وي به شهر آمد شبانگاهشهنشه جست رامين را گه شامبدان تا مي خورد با او دو سه جامچو گفتند او به شهر اندر شد اكنونبدانست او كه آن چاره ست و افسونشبانگه رفتن رامين ز لشكربرانست تا ببيند روي دلبربه باغ شاه شد رامين هم از راهدرش چون سنگ بسته بود بر ماهغميده دل همي گشت اندر آن باغز ياد ويس او را دل پر از داغخروشان و نوان با يوبهء جفتز بي صبري و دلتنگي همي گفتنگارا تا مرا از تو بريدندحسودانم به كام دل رسيدنديكي بر طرف بام آي و مرا بينز غم دستي به دل دستي به بالينشب تاريك پنداري كه درياستكنار و غعر او هر دو نه پيداستمنم غرقه درين درياي منكربدو در اشك من مرجان و گوهراگر چه در ميان بوستانمز اشك خويش در موج دمانمز ديده آب دادم بوستان راز خون گلنار كردم گلستان راچه سود ار من همي گريم به زاريكه از خالم تو آگاهي نداريبر آرم زين دل سوزان يكي دمبسوزم اين سراي و بند محكموليكن آن سرا را چون بسوزمكه در وي جاي دارد دلفروزماگر آتش رسد وي را به دامنپس آن سوزش رسد هم در دل منز دو چشمت هميشه دو كمان ورنشستستند جانم را برابركمان ابروت بر من كشيدهبه تير غمزه جانم را خليدهاگر بختم ز پيش تو براندستخيالت سال و مه با من بماندستگهي خوابم همي از ديده راندگهي خونم همي بر رخ فشاندچرا خسپم توم در بر نخفتهچرا جان دارم از پيشت برفتهچو رامين يك زمان ناليد بر دلز ديده سيل خون باريد بر گلميان سوسن و شمشاد و نسرينز ناگه بر ربودش خواب نوشينبه خواب اندر شد آن بارنده نرگسكه با او بود ابر تند مفلسبياسود آن دل پر درد و پر غمكه با او بود دوزخ باغ خرمدلش زيرا يكي ساعت بياسودكه بوي باغ بودي دلبرش بودشه بي دل به باغ اندر غنودهنگارش روي مه پيكر شخودهچو ديوانه دوان گرد شبستانز نرگس آب ريزان بر گلستانهمي دانست كش رامين به باغستدلش را باغ بي او تفته داغستبه زاري دايه را خواهش همي كردكه بر گير از دلم دايه اين دردهم از جانم هم از در بند بگشايشب تيره مرا خورشيد بنمايشب تاريك و بختم نيز تاريكز من تا دلربايم راه نزديكزبس در هاي بسته سخت چون سنگتو گويي هست راهم شصت فرسنگدريغا كاش بودي راه دشوارنبودي در ميان اين بند بسياربيا اي دايه بر جانم ببخشايكليد در بياور بند بگشايمرا خود از بنه بدبخت زادندهزاران بند بر جانم نهادندبسست اين بندهاي عشق خويشمدري بسته چه بايد نيز پيشمدلي بستهچو در بر وي ببستندتني خسته دگر باره بخستندنگارم تا دو زلفش بر شكستستبه مشكين سلسله جانم ببستستچو از پيشم برفت آن روي زيباشبه چشمم در بماند آن تير بالاشببين چشمم به سيمين تير خستهببين جانم به مشكين بند بستهجوابش داد دايه گفت زين پسنبينم نا جوانمردي من كسخداوندي چو شه زين برفتهبه من چندين نصيحتها بگفتههم امشب بند او چون برگشايمچو چشم آورد با او چون بر آيماگر پيشم هزاران لشكر آيندهنپندارم كه با موبد بر آيندهخود اين جست او ز من زنهاردارينگويي چون كنم زنهار خواريبه رامين ار تو صد چندين شتابيز من اين ناجوانمردي نيابينشسته شاه شاهان بر در شهرنرفته نيم فرسنگ از بر شهرچه داني گرنه خود كرد آزمايشدگر كرد آزمايش را نمايشچنان دانم كه او آنجا نپايدهم امشب وقت شبگير او بيايدنبايد كرد ما را اين همه بدكه بد را بد جزا آيد ز موبدچه خوبست اين مثل مر بخردان رابدي يك روز پيش آيد بدان راچو دايه اين سخنها گفت با ماهبه خشم دل ازو برگشت ناگاهبدو گفت اي صنم تو نيز بر خيزمكن شه را دگر اندر بدي تيزبه تيمار اين يكي شب صابري كنوزان پس تا تواني داوري كنكه من امشب همي ترسم ز موبدكه پيش آيد ترا از وي يكي بديكي امشبمرا فرمان كن اي ويسكه امشب كور گردد چشم ابليسبشد دايه نشد آن ماهپيكرهمي گفت و همي زد دست بربرنه روزي ديد و رخنه جايگاهينه بر بام سرايش ديد راهيچو تاب مهر جانش راهمي تافتز دانش خويشتن را چاره اي يافتسرا پرده كه بود از پيش ايوانيكي سر بر زمين ديگر به كيوانبرو بسته طناب سخت بسياريكايك ويس را درمان و تيمارفگنده از پاي كفش آن كوه سيمينبدو بر رفت چون پرّنده شاهينچو پران شد ز پرده جست بر بامربودش باد از سر لعل واشامبرهنه سر برهنه پاي ماندهگسسته عقد و درّش بر فشاندهشكسته گوشوارش پاك در گوشابي زيور بمانده روي نيكوشپس آنگه شد شتابان تا لب باغروانش پرشتاب و دل پر از داغقصب چادرش را در گوشه اي بستدرو زد دست و از باره فرو جستگرفتش دامن اندر خشت پارهقبا شد بر تنش بر پاره پارهاگرچه نرم و آسان بود جايشبه درد آمد ز جستن هر دو پايشگسسته بند كستي بر ميانشچو شلوارش دريده بر دو رانشنه جامه بر تنش مانده نه زيوردريده بود يا افتاده يكسربرهنده پاي گرد باغ گردانبه هر مرزي دوان و دوست جويانهم از چشمش روان خونو هم از پايهمي گفتي ازين بخت نگون وايكجا جويم نگار سعتري راكجا جويم بهار دلبري راهمان بهتر كه بيهوده نپويمبه شب خورشيد تابان را نجويمبه حق دوستي اي باد شبگيربراي من زماني رنج بر گيراگر با بيدلان هستي نكورايمنم بيدل يكي بر من ببخشايكه پايت گر جهاني بر نورددچو نازك پاي من خونين نگرددنه راهي دور مي بايدت رفتينه رنجي سخت ناخوش بر گرفتنگغر كن بر دو نسرين شكفتهيكي پيدا يكي از من نهفتهنگه كن تا كجا يابي كسي راكه رسول كرد همچون من بسي راهزاران پردگي را پرده برداشتببرد و در ميان راه بگغاشتهزاران دل بخشم از جاي بر كندبه هجران داد تا بر آتش افگندببين حال مرا در مهر كاريبدين سختي و رسوايي و زاريبه صد گونه بلا بي هوش و بي كامبه صد گونه جفا بي صبر و آرامپيام من بدان روي نكو بركه خوبي انجمن دارد بدو برازو مشك آر و بر گلنارم آلايز من عنبر بر و بر سنبلش سايبگو اي نوبهار بوستانيسزاي خرمي و شادمانيبگو اي آفتاب دلرباييبه خوبي يافته فرمان رواييمرا آتش به جان اندر فگندهبه تاري شب به بام و در فگندهنكرده با من بيدل مواسانجسته با من مسكين مدارامرا بخت بد از گيتي براندهجهان در خواب و من بيخواب ماندهاگر من مردمم يا زين جهانمچرا هر گز نه همچون مردمانمكنم از بيدلي و بخت فريادمگر مادر مرا بي بخت و دل زادمرا گفتي چرا ايدر نياييمن اينك آمدستم تو كجاييچرا پيشم نيايي از كه ترسيچرا بيمار هجران را نپرسيگر از ديدار تو نوميد گردمبه جان اندر بماند تير دردمبه جاي روي تو گر ماه بينمچنان دانم كه تاري چاه بينمبه جاي زلف تو گر مشك بويمنمايد مشك سارا خاك كويمبه جاي دو لبت گر نوش يابمبه جان تو كه باشد زهر نابممرا جانان توي نه مشك و غنبرمرا درمان توي نه نوش و شكردلم را مار زلفينت گزيدستخليده جان من بر لب رسيدستبود ترياك جان من لبانتهمان خورشيد بخت من رخانتبدا بخت منا امشب كجاييچرا ببريدي از من آشناييببخشايد به من بر دوست و دشمنچرا هر گز نبخشايي تو بر منكجايي اي مه تابان كجاييچرا از بختر بر مي نياييچو سيمين آينه سر برزن از كوهببين بر جان من صد گونه اندوهجهان چون آهن زنگار خوردههوا با جان من زنهار خوردهدل من رفته و دلبر ز من دوردو عاشق هر دو بي دل مانده مهجوربه فر خويش ما را ياوري كنبه نور خويش ما را رهبري كنتو ماهي وان نگارم نيز ماهستجهان بي رويتان بر من سياهستخدايا بر من مسكين ببخشايمرا ديدار آن دو ماه بنماييكي مه را فروخ و روشنايييكي مه را شكوه و پادشايييكي را جاي برج چرخ گردانيكي را چاي تخت و زين و ميدانچو يك نيمه سپاه شب در آمدمه تابنده از خاور بر آمدچو سيمين زروقي در ژرف درياچو دست ابر نجني در دست حوراهوا را دوده از چهره فروشستچنانچون ويس را از جان و رو شستپديد آمد مرو را يار خفتهميان گل بسان گل شكفتهبنفشه زلف و نسرين روي رامينز نسرين و بنفشه كرده بالينمه از كوه آمد و ويس از شبستانبهاري باد مشكين از گلستانز بوي ويس رامين گشت بيداربه بالين ديد سروي ياسمين بارنجست از جاي و اندر بر گرفتشپس آن دو زلف چون عنبر گرفتشبهم آميخته شد مشك و عنبردو هفته ماه شد پيوسته با خورگهي از زلف او عنبر فشان كردگهي از لعل و شكر فشان كردلب هر دو بسان ميم بر ميمبر هر دو بسان سيم بر سيمبپيچيدند بر هم دو سمن بويچو دو ديبا نهاده روي بر رويتو گفتي شير و باده در هم آميختو يا گلنار و سوسن بر هم آويشتز روي هر دوشان شب روز گشتهز شادي رزشان نوروز گشتههزار آوا ز شاخ گل سرايانهمه شب عشق ايشان را ستايانز شادي شان همي خنديد لالهبه دست اندرش ياقوتين پيالهگرفته گل ازيشان زيب و خوشيچنان چون تازه نرگس ناز و گشّيچو راز دوستي با هم گشادندبه خوشي كام يكديگر بدادندزمانه زشت روي خويش بنمودبه تيغ رنج كشت ناز بدرودسحر گه كار ايشان را چنان كردكه باغش داغگاه هردوان كردجهان را گوهر آمد زشت كاريچرا زو مهرباني گوش داريبه نزدش هيچ كس را نيست آزرمكه بي مهرست و بي قدرست و بي شرم

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.