یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۰۳

متن ادبي شهادت حضرت زينب (س)

۱۷ بازديد

اي گل بوستان ولايت! برخيز و بار ديگر علي وار عليه السلام بر زلف انديشه و سخن شانه بزن و آتش خطبه‌هايت را نيز بر خرمن يزيديان زمان ما بزن. اي مادر صبر و اي اساس عفاف! برخيز و به جان بي رمق مسلمانان، با گواراي كلام و عصاره پيامت، روحي تازه ببخش. زينب، اي زبان علي در كام و اي استمرار ناله‌هاي زهرا در بيت الاحزان هستي! برخيز و با ما سخن بگو... اي قهرمان داستان كربلا! بر تن زخمي عدالت، مرهمي نِه و تير نظم نوين جهاني را از پر و بال شكسته آزادي و انسانيت بيرون كش. اي خواهر «تنهاترين سردار». مي‌دانم كه آسمان دلت در كنار حسن عليه السلام ، خون گريه كرد؛ اي شاه بيت غزل عارفانه و عاشقانه نينوا! بخوان كه: كربلا مي‌مرد اگر زينب نبود!


***


خداحافظ، كربلايي خاتون! خداحافظ اي پنجاه و... اين همه سال در بدري! خداحافظ اي پنجاه و... اين همه سال شبانه‌هاي زخمي! خداحافظ اي پنجاه و... اين همه سال خستگي ممتد! خداحافظ اي تا ابد چلّه نشين كربلا، پرستوي زخمي خانه به دوش! و خداحافظ اي خاتون غم‌ها، زبان ناطقه بني‌هاشم، كانون وفا، حيدر ثاني، اي ام المصائب، زينب!... امشب را سبك تر سفر مي‌كند و سنگيني بار رسالت خود را بر شانه‌هاي زمين مي‌سپارد؛ آن سان كه از آن موقع، شانه‌هاي زمين، در هر بهاري زخم بر مي‌دارد و از دل زمين، گل‌هاي سرخ رنگ مي‌رويد. لاله، پلاك رنگين كربلاست و رسالت زينب، رساندن كربلا به مقصد است.لاله، دل پاره پاره شبگرد نينواست. لاله، دل خون شده زينب است.


***


مژده باد تو را، زينب! كه ديگر فردايي نيست، اين شام غريبان آخرينِ تو را كه كوفيان، خاكستر بر سرت بريزند و بر اشك‌هاي جانسوز كودكان، نيشخند بزنند. مژده بادت كه ديگر، زنان قبيله تاريكي، بر مظلوميتت كِل نمي‌كشند! خاتون! ديگر راحت شدي و غم فردا را نمي‌خوري كه سر خورشيد را بر نيزه‌ها ببيني و از سوز جگر، سر بر محمل بكوبي. خانم! نمي‌دانم كه اين درياي صبر را از كدامين آب حيات سر كشيده اي كه صبر هم در مقابلت زانو زد. اما سرانجام بعد از پنجاه و چند سال، مقنعه مشكيني را از سرت برداشتي و با لباس سفيد به خانه ابدي ات رفتي.
ابراهيم قبله آرباطان


***


زينبي كه آن روي سكه عفت فاطمي است، پرده‌نشين خانه وحي است، پرورده غيرت‌هاست. همان خاتوني است كه زنان كوفه صف اندر صف در انتظار ديدار اويند تا در درس تفسيرش بياموزند كه چنين بي‌مانند تفسير قرآن بر سرنيزه خوانده شده را فرياد مي‌كند، چنان‌كه به قدرت قرآن، جان‌هاي بي‌وجدان اهل شهر نفاق را زنده كرد و حيات حسيني به رگ‌هامان تزريق كرد. آرى، به خدا كه تاريخ در محضر زينب(س) از پا درآمده و خود را به دست باكفايتش داده تا تاريخ و شريعت محمدي، همه و همه را از نو بسازد.
حميده طرقى

 

متن در مورد مقام حضرت زينب (س)

سرّ اشتهار حضرت زينب(س) به عقيله بني‌هاشم اين است كه برخي‌ها عاقل نيستند و به دنبال تحصيل عقلند، برخي‌ها عاقلند و عقل براي آنها به صورت حال است يعني وصفِ ديرپا نيست [بلكه] گاهي هست و گاهي نيست، برخي‌ها عاقلند و عقل براي آنها به منزله يك وصف مَلكه است، برخي‌ها عاقلند كه عقل براي آنها به منزله فصل مقوّم است؛ آنها كه عقل براي آنها به منزله فصل مقوّم بود، به تمام معني عقيله‌اند. حسين‌بن‌علي(ع) عقيله بني‌هاشم است و زينب كبري(س) عقيله بني‌هاشم. اين «تاء»،«تاء» مبالغه است نه «تاء» تأنيث. وقتي مي‌گويند انسان خليفهًْ‌لله است نه خليف الله، براي اين است كه اين «تاء»، «تاء» مبالغه است همان طوري كه مي‌گوئيم فلان شخص علامه است، بنابراين، هم وجود مبارك حسين‌بن‌علي(ع) عقيله بني‌هاشم است هم وجود مبارك زينب كبري؛ عقل براي اينها به منزله فصل مقوّم بود. اگر كسي عقل براي او فصل مقوّم بود، كمالات از او نشأت مي‌گيرد، مقهور اوست نه مسلّط بر او.

آيت الله جوادي آملي


***


به دنيا آمده بود تا صبر را شرمنده كند، زينب (س) اين اسطوره تاريخ را مي‌گويم. آمده بود تا عشق را مبهوت لحظه‌هاي زلالش كند. آمده بود تا صدق و وفا را به جهانيان بياموزد و متانت و وقار را به نمايش گذارد. آمده بود تا رسالت خود را به انجام برساند؛ مونس و يار برادر، سالار قافله حسيني و غم خوار اسيران باشد. آمده بود تا فرياد بلند مظلومان باشد؛ فريادي كه پژواك آن هنوز هم از وراي تاريخ به گوش شنواي دل‌هاي حق جويان مي‌رسد.
اسيران بر هودجي از خون نشسته بودند. با حسين آمده بودند و بي حسين بر مي‌گشتند و سالار قافله، زينب بود؛ هر چند خميده و شكسته دل، ولي به پاسداري از حقيقت ايستاده بود تا امتداد راه برادر باشد. وصيت برادر اين بود كه زينبم، بعد از من مبادا روي بخراشي و گريبان بدري و جزع و فزع كني. و زينب اكنون آرام چون شقايقي داغ دار با مصيبتي عظيم در دل همراه قافله شده بود.
زينب (عليهاالسلام) در خانه رفيع امامت رشد يافته، از لبان وحي علم آموخته، و در دامان كرامت پرورش يافته بود. او لباس پاكي و تقوا پوشيده بود و به آداب و اخلاق اسلامي مزين گشته بود. زينب (س) فصاحت و بلاغت را از علي، نجابت را از فاطمه، صبر و شكيبايي را از حسن و مظلوميت در عين ايستادگي را از حسين آموخته بود؛ او روح بلند و رضا بود.
حضرت زينب (س) در خضوع و خشوع و عبادت و بندگي، وارث پدر و مادر بود. او بيش تر شب‌ها را با عبادت و بندگي حضرت حق به صبح مي‌رساند و همواره قرآن تلاوت مي‌كرد. تهجد و شب زنده داري حضرت زينب (س) در طول حيات پربركتش نشد؛ حتي در شب يازدهم محرم با آن همه رنج و خستگي و ديدن آن مصيبت‌هاي دلخراش هم به عبادت خدا پرداخت. حضرت سجاد (ع) مي‌فرمايد: آن شب ديدم عمه ام بر سجاده نماز نشسته و مشغول عبادت است. و نيز از آن حضرت نقل شده كه عمه ام زينب با اين همه مصيبت از كربلا تا شام، هيچ گاه نمازهاي مستحبي را ترك نكرد و نيز روايت مي‌كنند: چون امام حسين (ع) براي وداع با زينب (س) آمد، فرمود: خواهرم، مرا در نماز شب فراموش نكن.
زينب (عليهاالسلام) در ايام كودكي، با برادرش حسين (ع) انس و الفتي عجيب داشت و در كنار برادر، آرامش مي‌يافت و ديده از ديدارش بر نمي‌بست و از حضور مباركش دور نمي‌شد. روزي حضرت فاطمه (س) نزد پدر رفت و عرض كرد: پدر جان، متعجبم از محبت فراواني كه ميان زينب و حسين است. اين دختر چنان است كه بي ديدار حسين شكيبايي ندارد. رسول خدا (ص) چون اين سخن بشنيد، آه دردناكي از سينه بركشيد و اشك ديده بر چهره روان كرد و فرمود: اي روشني چشم من، اين دختر با حسين به كربلا خواهد رفت و به هزار گونه رنج و بلا گرفتار خواهد شد.
حضرت زينب (س) تنها ۵۶ سال امانت الهي خويش را بر دوش كشيد. نقل است كه در اواخر عمر آن بانوي بزرگ، در مدينه منوره قحطي پيش آمد. عبدالله بن جعفر، همسر حضرت زينب (س) در شام مزرعه اي داشت و ناچار به اتفاق همسر خود در آن ديار رحل اقامت افكند. حضرت در آن سرزمين بيمار شد و در همان جا روح خود، اين امانت الهي را به صاحبش باز گرداند و با جسمي خسته از فراز و نشيب زمان و رنجور از جور مردمان به ديار باقي شتافت.
چشمانش را گشود و براي آخرين بار به دورترين نقطه خيره شد. در اين مدت حتي يك لحظه چهره برادر از نظرش دور نمانده بود. آتش اشتياق بيش از پيش شعله كشيد و ياد برادر تمام وجودش را پر كرده بود. لحظه وصال نزديك بود. دوباره خيمه‌هاي آتش زده و سرهاي بر نيزه، چشمانش را به دريايي از غم مبدل ساخت. زينب (س) پلك‌ها را روي هم گذاشت و زير لب گفت: السلام عليك يا ابا عبدالله و به برادر پيوست.
عروج ملكوتي آن بانوي مكرمه بنا به قول مشهور در پانزدهم رجب سال ۶۲ قمري رخ داد. اينك مزار شريفش، قبله عاشقان خاندان عصمت و طهارت در دمشق (سوريه) است.

 

متن ادبي شهادت حضرت زينب (س)

براي تو مي‌نويسم، اي زينب! اي كه فرياد با تو آغاز شد و بيداد با تو رسوا! اي آزاد اسير! اي قامت سبز اعتراض! اي نهال بارور ايثار! اي جاري زلال متانت! اي آيه صراحت و عفت! اي آذرخش خشم! اي مظهر لطافت و رحمت! چگونه مي‌توان تو را گفت، تو را نوشت. قلم در ابهامِ شناختت مانده است. انسان، در زيبايي كامل در تو متجلي است. چه كسي را مي‌توان يافت كه در هنگام توهين، در‌هاي‌وهوي كشنده انبوه مردمان، در كوچه‌هاي تهمت و تحقير، در خنده‌هاي شوم پليدان، آرام و بي‌هراس اين‌گونه پرصلابت و قاطع، رگبار تند سخن را بر قلب‌هاي سخت خفتگان، چون آتشي مذاب جاري كند. كيست كه در چنين هنگامه سراسر خون و رنج و درد و تنهايى،‌هنوز فريادي براي كشيدن و سخني براي گفتن و تواني براي ايستادن داشته باشد. خدايا چگونه باور كنم، چگونه مي‌توانم شانه‌هاي ظريفي را در زير كوهساران سنگين اين همه فاجعه، ايستاده ببينم؟ زينب(س) آيه‌هاي توانايي انسان را نوشت و سرود قدرت ايمان را سرود و شعر بلند رسالت را نگاشت.
محمدرضا سنگرى


***


سياه پوش تواَم. نامت را مي‌نويسم و بزرگي ات، تمام تنم را مي‌لرزاند. نامت را مي‌نويسم و صبرت را تاب نمي‌آورم. لابه لاي روزهاي خاكستري اندوهت، آنچنان فرو مي‌شكنم كه حتي خويش را فراموش مي‌كنم. بانو! بيابان، دنبال گام‌هاي استوارت، سال‌هاست كه از تاريخ، روبه روي صبر عظيمت به زانو درآمده است. كربلا، چراغ در دست راه افتاده است. بانو! تاريخ، بر جاده‌هاي تاريك خويش، همچنان مي‌تازد و تو سربلند ايستاده اي با اندوهان سرشارت. بانو!ثانيه‌ها برايت قدم به قدم رنج آورده اند و تو، قدم به قدم صبر كرده اي. چشم‌هاي زمان، همچنان از خوابي سنگين مي‌سوزد؛ رنجي كه سال‌ها تو را تنها به صبوري شناخت. بر كتف‌هاي گسترده آسمان، ملائك، پيكرت را آرام آرام مي‌برند. فريادهايي شكسته، دهان‌هايي عزادار، خاك در هم مي‌پيچد، گلدسته‌هاي دمشق، چشم به راه كبوتران زاير تواند. شهر، در اندوه تناور خويش پيچيده است. نامت را مي‌نويسم و انگشت‌هايم بوي بال‌هاي سوخته شاپركان غريب مي‌گيرد. نامت را مي‌نويسم و چشم‌هايم مي‌سوزند. نامت را مي‌نويسم و مي‌گريم. بانو!تو را با بزرگي ات، تو را با صبرت، تو را با اندوهي كه سال‌ها در سينه داشتي و دم نزدي، تو را تنها با تمام وجودم ـ همين چشم‌هاي ناچيز ـ اشك مي‌ريزم.


***


نفست بوي عبور گرفته است. تكه‌هاي نگاهت را بر پرچين‌هاي سوخته شهر گذاشته اي و رفته اي تا شهر، در شرم ديرسال ناسپاسي آتش بگيرد. تو و اين اندوه سرشار، تو و اين كوچه‌هاي بي رحم، تو و سرشاري صبري شگفت. نيستي؛ ولي طنين صدايت در دقيقه‌هاي ويرانمان ستيهنده و سربلند است. از خرابه‌هاي مالامال درد، صدايت را مي‌شنويم؛ از ويراني شب‌هاي تاريك اندوه، از لابه لاي صفحات آشفته تاريخ. صدايت را مي‌شنويم از شام؛ شهر دوزخي دسيسه‌ها؛ آن گاه كه مردانه، خطبه‌هايت ديوارهاي كاخ را به لرزه مي‌انداخت. خاك بر فرق تاريخ؛ آنچنان كه تو را آزرد! كجاست شانه‌هاي استوارت كه در اندوه برادر خميدند؟ كجاست دست‌هاي سرشارت؛ همان پناهگاه امن شب‌هاي بي قراري كودك برادر؟ مي‌روي و صداي مناجاتت، خواب خاك را مي‌آشوبد. مي‌روي و شرمي سرشار در جان خاك چنگ مي‌اندازد. تو مي‌روي و نامت بر جداره‌هاي غربت صبورانه از دهان ملائك زمزمه مي‌شود. از معابر نامهربان خاك گذشته اي و آسمان روبه رويت آغوش گشوده است. سوگوارانه عبور آرامت را ناآرام اشك مي‌ريزم. خداحافظ.
حميده رضايي

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.