پنجشنبه ۰۴ شهریور ۰۰ | ۱۱:۴۵ ۱۵ بازديد
خدا چو صورت ابروي دلگشاي تو بست
گشاد كار من اندر كرشمههاي تو بست
مرا و سرو چمن را به خاك راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قباي تو بست
ز كار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسيم گل چو دل اندر پي هواي تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضي كرد
ولي چه سود كه سررشته در رضاي تو بست
چو نافه بر دل مسكين من گره مفكن
كه عهد با سر زلف گره گشاي تو بست
تو خود وصال دگر بودي اي نسيم وصال
خطا نگر كه دل اميد در وفاي تو بست
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت كه حافظ برو كه پاي تو بست