چو آگاهي آمد به كاووس شاهكه شد روزگار سياوش تباهبه كردار مرغان سرش را ز تنجدا كرد سالار آن انجمنابر بيگناهش به خنجر به زاربريدند سر زان تن شاهواربنالد همي بلبل از شاخ سروچو دراج زير گلان با تذروهمه شهر توران پر از داغ و دردبه بيشه درون برگ گلنار زردگرفتند شيون به هر كوهسارنه فريادرس بود و نه خواستارچو اين گفته بشنيد كاووس شاهسر نامدارش نگون شد ز گاهبر و جامه بدريد و رخ را بكندبه خاك اندر آمد ز تخت بلندبرفتند با مويه ايرانيانبدان سوگ بسته به زاري ميانهمه ديده پرخون و رخساره زردزبان از سياوش پر از يادكردچو طوس و چو گودرز و گيو دليرچو شاپور و فرهاد و رهام شيرهمه جامه كرده كبود و سياههمه خاك بر سر بجاي كلاهپس آگاهي آمد سوي نيمروزبه نزديك سالار گيتي فروزكه از شهر ايران برآمد خروشهمي خاك تيره برآمد به جوشپراگند كاووس بر يال خاكهمه جامهٔ خسروي كرد چاكتهمتن چو بشنيد زو رفت هوشز زابل به زاري برآمد خروشبه چنگال رخساره بشخود زالهمي ريخت خاك از بر شاخ و يالچو يك هفته با سوگ بود و دژمبه هشتم برآمد ز شيپور دمسپاهي فراوان بر پيلتنز كشمير و كابل شدند انجمنبه درگاه كاووس بنهاد رويدو ديده پر از آب و دل كينه جويچو نزديكي شهر ايران رسيدهمه جامهٔ پهلوي بردريدبه دادار دارنده سوگند خوردكه هرگز تنم بيسليح نبردنباشد بشويم سرم را ز خاكهمه بر تن غم بود سوگناككله ترگ و شمشير جام منستبه بازو خم خام دام منستچو آمد به نزديك كاووس كيسرش بود پرخاك و پرخاك پيبدو گفت خوي بد اي شهريارپراگندي و تخمت آمد ببارترا مهر سودابه و بدخويز سر برگرفت افسر خسرويكنون آشكارا ببيني هميكه بر موج دريا نشيني همياز انديشهٔ خرد و شاه سترگبيامد به ما بر زياني بزرگكسي كاو بود مهتر انجمنكفن بهتر او را ز فرمان زنسياوش به گفتار زن شد به بادخجسته زني كاو ز مادر نزاددريغ آن بر و برز و بالاي اوركيب و خم خسرو آراي او دريغ آن گو نامبرده سواركه چون او نبيند دگر روزگارچو در بزم بودي بهاران بديبه رزم افسر نامداران بديهمي جنگ با چشم گريان كنمجهان چون دل خويش بريان كنمنگه كرد كاووس بر چهر اوبديد اشك خونين و آن مهر اونداد ايچ پاسخ مر او را ز شرمفرو ريخت از ديدگان آب گرمتهمتن برفت از بر تخت اويسوي خان سودابه بنهاد رويز پرده به گيسوش بيرون كشيدز تخت بزرگيش در خون كشيدبه خنجر به دو نيم كردش به راهنجنبيد بر جاي كاووس شاهبيامد به درگاه با سوگ و دردپر از خون دل و ديده رخساره زردهمه شهر ايران به ماتم شدندپر از درد نزديك رستم شدندچو يك هفته با سوگ و با آب چشمبه درگاه بنشست پر درد و خشمبه هشتم بزد ناي رويين و كوسبيامد به درگاه گودرز و طوسچو فرهاد و شيدوش و گرگين و گيوچو بهرام و رهام و شاپور نيوفريبرز كاووس درنده شيرگرازه كه بود اژدهاي دليرفرامرز رستم كه بد پيش رونگهبان هر مرز و سالار نوبه گردان چنين گفت رستم كه منبرين كينه دادم دل و جان و تنكه اندر جهان چون سياوش سوارنبندد كمر نيز يك نامدارچنين كار يكسر مداريد خردچنين كينه را خرد نتوان شمردز دلها همه ترس بيرون كنيدزمين را ز خون رود جيحون كنيدبه يزدان كه تا در جهان زندهامبه كين سياوش دل آگندهامبران تشت زرين كجا خون اويفرو ريخت ناكارديده گرويبماليد خواهم همي روي و چشممگر بر دلم كم شود درد و خشموگر همچنانم بود بسته چنگنهاده به گردن درون پالهنگبه خاك اندرون خوار چون گوسفندكشندم دو بازو به خم كمندو گر نه من و گرز و شمشير تيزبرانگيزم اندر جهان رستخيزنبيند دو چشمم مگر گرد رزمحرامست بر من مي و جام و بزمبه درگاه هر پهلواني كه بودچو زان گونه آواز رستم شنودهمه برگرفتند با او خروشتو گفتي كه ميدان برآمد به جوشز ميدان يكي بانگ برشد به ابرتو گفتي زمين شد به كام هژبربزد مهره بر پشت پيلان به جاميلان بر كشيدند تيغ از نيامبرآمد خروشيدن گاودمدم ناي رويين و رويينه خمجهان پر شد از كين افراسياببه دريا تو گفتي به جوش آمد آبنبد جاي پوينده را بر زمينز نيزه هوا ماند اندر كمينستاره به جنگ اندر آمد نخستزمين و زمان دست خون را بشستببستند گردان ايران ميانبه پيش اندرون اختر كاويانگزين كرد پس رستم زابليز گردان شمشيرزن كابليز ايران و از بيشهٔ نارونده و دو هزار از يلان انجمنسپه را فرامرز بد پيشروكه فرزند گو بود و سالار نوهمي رفت تا مرز توران رسيدز دشمن كسي را به ره بر نديددران مرز شاه سپيجاب بودكه با لشكر و گنج و با آب بودورازاد بد نام آن پهلواندلير و سپه تاز و روشن روانسپه بود شمشيرزن سي هزارهمه رزم جوي از در كارزارورازاد از قلب لشكر برفتبيامد به نزد فرامرز تفتبپرسيد و گفتش چه مردي بگويچرا كردهاي سوي اين مرز رويسزد گر بگويي مرا نام خويشبجويي ازين كار فرجام خويشهمانا به فرمان شاه آمديگر از پهلوان سپاه آمديچه داري ز افراسياب آگهيز اورنگ و ز تاج و تخت مهينبايد كه بينام بر دست منروانت برآيد ز تاريك تنفرامرز گفت اي گو شوربختمنم بار آن خسرواني درختكه از نام او شير پيچان شودچو خشم آورد پيل بيجان شودمرا با تو بدگوهر ديوزادچرا كرد بايد همي نام يادگو پيلتن با سپاه از پس استكه اندر جهان كينه خواه او بس استبه كين سياوش كمر بر ميانببست و بيامد چو شير ژيانبرآرد ازين مرز بيارز دودهوا گرد او را نيارد بسودورازاد بشنيد گفتار اوهمي خوار دانست پيگار اوبه لشكر بفرمود كاندر دهيدكمانها سراسر به زه بر نهيدرده بر كشيد از دو رويه سپاهبه سر بر نهادند ز آهن كلاهز هر سو برآمد ز گردان خروشهمي كر شد از نالهٔ كوس گوشچو آواز كوس آمد و كرنايفرامرز را دل برآمد ز جايبه يك حمله اندر ز گردان هزاربيفگند و برگشت از كارزاردگر حمله كردش هزار و دويستورازاد را گفت لشكر مهايستكه امروز بادافرهٔ ايزديستمكافات بد را ز يزدان بديستچنين لشكر گشن و چندين سوارسراسيمه شد از يكي نامدارهمي شد فرامرز نيزه به دستورازاد را راه يزدان ببستفرامرز جنگي چو او را بديدخروشي چو شير ژيان بركشيدبرانگيخت از جاي شبرنگ رابيفشرد بر نيزه بر چنگ رايكي نيزه زد بر كمربند اوكه بگسست زير زره بند اوچنان برگرفتش ز زين خدنگكه گفتي يك پشه دارد به چنگبيفگند بر خاك و آمد فرودسياووش را داد چندي درودسر نامور دور كرد از تنشپر از خون بيالود پيراهنشچنين گفت كاينت سر كين نخستپراگنده شد تخم پرخاش و رستهمه بوم و بر آتش اندرفگندهمي دود برشد به چرخ بلنديكي نامه بنوشت نزد پدرز كار ورازاد پرخاشخركه چون برگشادم در كين و جنگورا برگرفتم ز زين پلنگبه كين سياوش بريدم سرشبرافروختم آتش از كشورشوزان سو نوندي بيامد به راهبه نزديك سالار توران سپاهكه آمد به كين رستم پيلتنبزرگان ايران شدند انجمنورازاد را سر بريدند زاربرانگيخت از مرز توران دمارسپه را سراسر بهم بر زدندبه بوم و به بر آتش اندر زدندچو بشنيد افراسياب اين سخنغمي شد ز كردارهاي كهننماند ايچ بر دشت ز اسپان يلهبياورد چوپان به ميدان گلهدر گنج گوپال و برگستوانهمان نيزه و خنجر هندوانهمان گنج دينار و در و گهرهمان افسر و طوق زرين كمرز دستور گنجور بستد كليدهمه كاخ و ميدان درم گستريدچو لشكر سراسر شد آراستهبريشان پراگنده شد خواستهبزد كوس رويين و هندي درايسواران سوي رزم كردند رايسپهدار از گنگ بيرون كشيدسپه را ز تنگي به هامون كشيدفرستاد و مر سرخه را پيش خواندز رستم بسي داستانها براندبدو گفت شمشيرزن سي هزارببر نامدار از در كارزارنگه دار جان از بد پور زالبه رزمت نباشد جزو كس همالتو فرزندي و نيكخواه منيستون سپاهي و ماه منيچو بيدار دل باشي و راهجويكه يارد نهادن بروي تو رويكنون پيش رو باش و بيدار باشسپه را ز دشمن نگهدار باشز پيش پدر سرخه بيرون كشيددرفش و سپه را به هامون كشيدطلايه چو گرد سپه ديد تفتبپيچيد و سوي فرامرز رفتاز ايران سپه برشد آواي كوسز گرد سپه شد هوا آبنوسخروش سواران و گرد سپاهچو شب كرد گيتي نهان گشت ماهدرخشيدن تيغ الماس گونسنانهاي آهار داده به خونتو گفتي كه برشد به گيتي بخاربرافروختند آتش كارزارز كشته فگنده به هر سو سرانزمين كوه گشت از كران تا كرانچو سرخه بران گونه پيگار ديددرفش فرامرز سالار ديدعنان را به بور سرافراز دادبه نيزه درآمد كمان باز دادفرامرز بگذاشت قلب سپاهبر سرخه با نيزه شد كينهخواهيكي نيزه زد همچو آذرگشسپز كوهه ببردش سوي يال اسپز تركان به ياري او آمدندپر از جنگ و پرخاشجو آمدنداز آشوب تركان و از رزم سختفرامرز را نيزه شد لخت لختبدانست سرخه كه پاياب اويندارد غمي گشت و برگاشت رويپس اندر فرامرز با تيغ تيزهمي تاخت و انگيخته رستخيزسواران ايران به كردار ديودمان از پسش بركشيده غريوفرامرز چون سرخه را يافت چنگبيازيد زان سان كه يازد پلنگگرفتش كمربند و از پشت زينبرآورد و زد ناگهان بر زمينپياده به پيش اندر افگند خواربه لشكرگه آوردش از كارزاردرفش تهمتن همانگه ز راهپديد آمد و گرد پيل و سپاهفرامرز پيش پدر شد چو گردبه پيروزي از روزگار نبردبه پيش اندرون سرخه را بسته دستبكرده ورازاد را يال پستهمه غار و هامون پر از كشته بودسر دشمن از رزم برگشته بودسپاه آفرين خواند بر پهلوانبران نامبردار پور جوانتهمتن برو آفرين كرد نيزبه درويش بخشيد بسيار چيزيكي داستان زد برو پيلتنكه هر كس كه سر بركشد ز انجمنخرد بايد و گوهر نامدارهنر يار و فرهنگش آموزگارچو اين گوهران را بجا آورددلاور شود پر و پا آورداز آتش نبيني جز افروختنجهاني چو پيش آيدش سوختنفرامرز نشگفت اگر سركش استكه پولاد را دل پر از آتش استچو آورد با سنگ خارا كندز دل راز خويش آشكارا كندبه سرخه نگه كرد پس پيلتنيكي سرو آزاده بد بر چمنبرش چون بر شير و رخ چون بهارز مشك سيه كرده بر گل نگاربفرمود پس تا برندش به دشتابا خنجر و روزبانان و تشتببندند دستش به خم كمندبخوابند بر خاك چون گوسفندبسان سياوش سرش را ز تنببرند و كرگس بپوشد كفنچو بشنيد طوس سپهبد برفتبه خون ريختن روي بنهاد تفتبدو سرخه گفت اي سرافراز شاهچه ريزي همي خون من بيگناهسياوش مرا بود هم سال و دوستروانم پر از درد و اندوه اوستمرا ديده پرآب بد روز و شبهميشه به نفرين گشاده دو لببران كس كه آن تشت و خنجر گرفتبران كس كه آن شاه را سرگرفتدل طوس بخشايش آورد سختبران نامبردار برگشته بختبر رستم آمد بگفت اين سخنكه پور سپهدار افگند بنچنين گفت رستم كه گر شهريارچنان خستهدل شايد و سوگوارهميشه دل و جان افراسيابپر از درد باد و دو ديده پرآبهمان تشت و خنجر زواره ببردبدان روزبانان لشكر سپردسرش را به خنجر ببريد زارزماني خروشيد و برگشت كاربريده سر و تنش بر دار كرددو پايش زبر سر نگونسار كردبران كشته از كين برافشاند خاكتنش را به خنجر بكردند چاكجهانا چه خواهي ز پروردگانچه پروردگان داغ دل بردگان
سيدمصطفي هاشمي پس از برتري يك طرفه مهرام مقابل الوحده سوريه در نخستين روز رقابتهاي بسكتبال باشگاههاي آسيا اظهار داشت: بازي خوبي بود و البته تيم ما فشار زيادي وارد نكرد و به نوعي هم به تيم حريف ارفاق كرد، چون ميتوانستيم امتيازات بيشتري بگيريم.
وي ادامه داد: تيم هاي سوري در سال هاي گذشته وضعيت خوبي داشتند، اما به دليل عدم پشتوانه سازي و مشكلات داخلي و اقتصادي ضعيف شدهاند
سرمربي مهرام گفت: تيمهاي سوريه و اردن و عراق به هيچ وجه در حد و اندازههاي پتروشيمي و مهرام نيستند و نميتوانند براي اين دو تيم درد سر ساز شوند.
هاشمي در مورد حضور سام داگلاس، بازيكن اردني اين تيم عنوان كرد: اين اولين بازي اش براي مهرام بود. در ابتدا توپ هايش وارد سبد نميشد، اما در ادامه بهتر شد. فريد اصلاني و سجاد مشايخي در دور مقدماتي و دور دوم فشار زيادي را متحمل شدهاند و فكر ميكنم با حضور داگلاس استراحت بيشتري ميكنند تا براي پليآف آماده شوند.
هاشمي در مورد الاتحاد اردن حريف فرداي اين اين هم گفت: شناختي از آنها نداريم و بايد امروز بازيشان با الوحده سوريه را آناليز كنيم.
يزد تنها استان كوير دار كشور است كه علي رغم نداشتن ساحل در رشته فوتبال ساحلي حرف هاي زيادي براي گفتن دارد و تاكنون به واسطه برخورداري از جوانان با استعداد و ورزشكاران سخت كوشش دستاوردهاي بزرگ ملي و بين المللي فراواني را كسب كرده است.
وجود استعدادهاي مختلف ورزشي پنهان از جمله ويژگي هاي استان كويري يزد است كه توانسته اند با تلاش خود فعل خواستن را صرف و به باران اميد به روح جوانان اين ديار ببارند.
يكي از جوانان به نام و شاخص استان يزد حميد بهزادپور، دارنده دستكش طلاي مسابقات بين قارهاي بهترين دروازهبان است كه از باغشهر تاريخي مهريز پا به عرصه ورزش بين المللي گذاشته و تاكنون افتخارات زيادي را براي مردم ايران و استان يزد كسب كرده است.

وي در خصوص حضور خود در عصر فوتبال افزود: كار خود را با حضور در تيم گلساپوش يزد شروع و هم اكنون هشت سال از عضويت او در تيم ملي ايران مي گذرد. حميد بهزادپور، نايب قهرمان فوتبال ساحلي جهان در گفتوگو با خبرنگار فارس از مهريز، اظهار كرد: فوتبال را ابتدا از سن ۱۳ سالگي در زمين خاكي ورزشگاه محصل مهريز شروع با حضور در ليگهاي استاني و شهرستاني شروع كرد و از سال ۱۳۹۰ به پيشنهاد يكي از همكاران خود در اداره گاز به فوتبال ساحلي روي آوردم.
بهزاد پور كسب مقام سوم جام جهاني ۲۰۱۹، جام جهاني باهاما، قهرماني و نائب قهرماني آسيا در سالهاي ۲۰۲۱ و ۲۰۱۹ به طور پي در پي، بهترين دروازبان بين قارهاي جهان در سالهاي۹۷ ، ۹۸ و دريافت دستكش طلا دو دوره قهرمان مسابقات بين قارهاي بهترين دروازهبان تورنمنت كشور بلاروس در سال ۲۰۱۵ كسب چندين مقام اول تا سومي باشگاههاي و انفرادي را از جمله دستاوردهاي ورزشي خود عنوان و تصريح كرد: كسب نائب قهرماني جام باشگاهاي جهان با پارس جنوبي، قهرمان ونايب قهرمان مسابقات اوراسيا جهان به همراه گلساپوش يزد نيز از ديگر افتخار او در دوران ۱۰ ساله بازي فوتبال است.

اين عضو تيم قهرمان جهان در رشته فوتبال ساحلي در ادامه به مهمترين مشكلات خود در راه رسيدن به اهدافش اشاره و خاطرنشان كرد: در طول دوره فعاليت حرفهاي خود مورد بي مهريهاي زيادي از سوي مسئولان قرار گرفت است.
وي با بيان اينكه متأسفانه برخي مسئولان هيچ اهميتي به ورزشكاري كه با تلاش شبانه روزي خود سعي كرده براي استان و كشورش افتخار آفريني كند قائل نميشوند، تصريح كرد: اميدوارم اين مهم هر چه سريعتر رفع و مسئولان بيشتر هواي ورزشكاران را داشته باشند.
بهزادپور در بخش ديگري از سخنان خود با اشاره به اينكه قرار است به زودي به عنوان لژيونر«بازيكن خارجي» به باشگاه لوكومتيو روسيه ملحق شود، گفت: در رسيدن به هدف خود در فوتبال ساحلي احمدرضا عابدزاده را الگوي خود قرار دادم و وي دليل اصلي موفقيت خود ميداند.

اين قهرمان مهريزي دعاي خير پدر و مادر را از ديگر مهمترين دلايل در رسيدن به موفقيتش دانست و بيان كرد: در هر مسابقهاي قبل از شروع آن با مادر تماس ميگيرم و از ايشان درخواست ميكنم براي دعا كند.
بهزاد پور براي علاقمند به اين رشته توصيه كرد: علاقمندان به رشته فوتبال ساحلي بايد به صورت اصولي و فني زير نظر مربيان و كارشان آموزش هاي لازم را ببيند و با حتما حتما دعاي خير پدر و مادر موفق خواهند بود.
اين جوان موفق ورزشكار با اشاره به اينكه در رسيدن به اين جايگاه خاطرات تلخ و شيرني دارد عنوان كرد: تلخ ترين خاطراتم در مسابقات بهادما، پلانتي كه در مقابل تاهيتي به بيرون زدم و باعث شد تيم از قهرماني بازماند. كسب مقام هاي مختلف در آسيا، جهان و كشور ايران را از شيرين ترين خاطران دوران فوتبالي خود دانست.
آباد كردن زندگي حقيقي در آخرت، هدف از قبول مسئوليت
انسان احتياج دارد به تذكر. در يادآوري، نتائج بزرگي هست كه در دانستن، آن نتائج نيست. خيلي چيزها را انسان ميداند، اما بايد مرتب به انسان يادآوري بشود. توجه كنيم كه ما كجا هستيم، چه كار داريم ميكنيم، هدف چيست؟ هدف، اين يك شاهي صنار دنيا نيست كه ما به خاطر آن، وظيفهي بزرگ را فراموش كنيم و اهداف عالي را زير پا بگذاريم. هدف، مدح و تمجيد اين و آن نيست كه مثلاً فرض بفرمائيد چند صباحي به يك كرسياي تكيه بزنيم، چهار نفر جلوي ما خم و راست بشوند يا اطاعت كنند. اينها كه براي بشر كوچك است. هدف، فلاح است؛ نجاح است - «قد افلح المؤمنون»(۱) - بايد آن را هدف گرفت. بايد به فكر زندگي حقيقي بود، كه اين زندگي حقيقي شروع خواهد شد؛ حالا دير يا زود، براي همهي ماها، چند روز ديگر، چند ساعت ديگر، چند سال ديگر؛ بالاخره آن زندگي حقيقي با مرگ مادي و جسماني آغاز خواهد شد. هدف اين است كه آنجا را آباد كنيم؛ همهي اينها مقدمات است.۱۳۸۹/۰۱/۱۶
۱- بسترسازي براي ورزش همگاني
يكي از اصليترين كاركردها و ثمرات ورزش قهرماني فراهم ساختن بستر مساعد براي ترويج و گسترش ورزش همگاني است: «اگر ورزش قهرماني نباشد، اين ورزش همگاني اصلاً تحقّق پيدا نخواهد كرد. هميشه بايستي يك قلّه داشته باشيم، تا در دامنهها افراد زيادي حركت كنند؛ لذا ورزش قهرماني به اين دليل واجب و لازم است.» ۱۳۷۷/۱۱/۱۳ در نگاه رهبر انقلاب «ورزش همگاني هم يكي از ضروريات زندگي است؛ مثل غذا خوردن است، مثل تنفس كردن است.» ۱۳۹۱/۱۲/۲۱ و «ورزش بعنوان عامل سلامت جسمي و نشاط روحي جامعه، بايد فراگير شود.» ۱۳۸۱/۱۰/۳۰ براي گسترش چنين مسئلهي مهم و لازمي نياز به الگوهاي اجتماعي داريم: «در هر كار دسته جمعي، قهرمان، يك رمز، نماد، سمبل و الگوست، بنا بر اين بدون قرار دادن برگزيدگان رشتههاي ورزشي در برابر چشم جوانان، نميتوان آنان را به سوي ورزش سوق داد.» ۱۳۷۵/۱۰/۰۸
 ۲- گسترش نشاط ملي
واقعيت اين است كه «مشاهده صحنههاي افتخارآفريني ورزشكاران ايراني در جهان، نشاط و شادابي خاصي در انسان بر ميانگيزد.» ۱۳۸۱/۱۰/۳۰ و موفقيت و پيروزي ورزشكاران در ميادين ورزشي دل ميليونها انسان حتي از مليتهاي غيرايراني را شاد ميكند: «يك نكتهي ديگر اين است كه در بعضي از مسابقات ورزشي ما، پيروزي ما توانسته ميليونها انسان را در كشورهاي ديگر خوشحال كند. مسابقهي تاريخي ايران و آمريكا، مسابقهي فوتبال معروف، در مصر، در بيروت، در خيلي از كشورهاي ديگر مردم را خوشحال كرد؛ آنها از آن طرف با ما هيچ خويشاوندياي ندارند، امّا از پيروزي ما خوشحال ميشوند؛ پس پيروزي شما... يك مجموعهي عظيمي از مردم را خرسند ميكند.» ۱۳۹۷/۰۷/۰۲ و البته «جبههي استكبار جهاني، از هر پيروزياي كه ما به دست بياوريم، عصباني و خشمگين ميشود چه پيروزي در ميدان ورزش، چه در ميدان جنگ، چه در ميدان علم.» ۱۳۹۷/۰۷/۰۲
 ۳- نماد عزم و اعتماد به نفس ملي
«ورزش قهرماني مظهر اعتماد به نفْس است، مظهر عزم و اراده است.» ۱۳۹۷/۰۸/۲۳ بنابراين ظرفيت مهم ديگر آن به كاركردهايش در تقويت و نهادينهسازي روحيات و خصلتهاي مثبت در مقياسي كلان و ملي برميگردد: «بخش عمومي و اجتماعي يك قهرمان اين است كه چون او مظهر توانائيهاي يك ملت در يك رشتهي خاص محسوب ميشود، اعتماد ملي ميدهد؛ يعني به مجموعهي آحاد ملت، اعتمادبهنفس ميدهد؛ اين خيلي چيز مهمي است.» ۱۳۹۱/۱۲/۲۱ در واقع «ورزش قهرماني و شركت در ميدانهاي بينالمللي... [عامل] سربلندي و اشتهار ملت است. نشان دادن اين است كه ملت ما با عزم و اراده است؛ چنين جواناني دارد، چنين كارهايي ميكند، چنين برنامهريزي اي ميكند. اين در واقع بروز ملي در يك ميدان جهاني است.» ۱۳۷۷/۱۱/۱۳
 ۴- ترويج اخلاق و دينداري و معنويت در سطح جهاني
در دنيا «ورزش قهرماني، امروز كه مسابقات بينالمللي باب است و رائج است، مظهر تمايلات و استعدادها و تشخّص و هويت يك ملت است؛ و اين خيلي چيز مهمي است.» ۱۳۹۱/۱۲/۲۱ و ميتوان از اين فرصت براي ترويج و تبليغ و گسترش ارزشهاي اخلاقي و معنوي و ديندارانه در سطح بينالمللي بهره برد: «يك جهت لطيف و بسيار مهم در كار مجموعه ي قهرمانهاي ما نشان دادن دينداري و علاقه مندي به ارزشهاي اسلامي است؛ اين خيلي باارزش است... وقتي يك قهرمان كشور ما جلوِ چشم ميليونها و شايد صدها ميليون جمعيت دنيا، بعد از پيروزي خودش، خدا را شكر مي كند و دستش را به آسمان بلند مي كند يا سجده مي كند، اين را دست كم نگيريد؛ اين پيام معنويت را در دنيا پخش مي كند؛ دنيايي كه با ميلياردها دلار سعي شده كه معنويت در آن بي فروغ شود و چراغ معنويت آن خاموش شود.» ۱۳۸۳/۰۷/۱۴ با چنين نگاهي «اينكه روي سينهتان شما [ورزشكاران] مينويسيد «يا علي»، «يا زينب» خيلي ارزش دارد؛ اين واقعاً بينهايت ارزش دارد. اينكه سجده ميكنيد بعد از پيروزي، بينهايت ارزش دارد. گفتم، اينها واقعاً به حساب نميآيد، و در محاسبات مادّي نميگنجد.» ۱۳۹۷/۰۷/۰۲
آن يكي آمد در ياري بزد
گفت يارش كيستي اي معتمد
گفت من گفتش برو هنگام نيست
بر چنين خواني مقام خام نيست
خام را جز آتش هجر و فراق
كي پزد كي وا رهاند از نفاق
رفت آن مسكين و سالي در سفر
در فراق دوست سوزيد از شرر
پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت
حلقه زد بر در بصد ترس و ادب
تا بنجهد بيادب لفظي ز لب
بانگ زد يارش كه بر در كيست آن
گفت بر در هم توي اي دلستان
گفت اكنون چون مني اي من در آ
نيست گنجايي دو من را در سرا
نيست سوزن را سر رشتهٔ دوتا
چونك يكتايي درين سوزن در آ
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نيست در خور با جمل سم الخياط
كي شود باريك هستي جمل
جز بمقراض رياضات و عمل
دست حق بايد مر آن را اي فلان
كو بود بر هر محالي كن فكان
هر محال از دست او ممكن شود
هر حرون از بيم او ساكن شود
اكمه و ابرص چه باشد مرده نيز
زنده گردد از فسون آن عزيز
و آن عدم كز مرده مردهتر بود
در كف ايجاد او مضطر بود
كل يوم هو في شان بخوان
مر ورا بي كار و بيفعلي مدان
كمترين كاريش هر روزست آن
كو سه لشكر را كند اين سو روان
لشكري ز اصلاب سوي امهات
بهر آن تا در رحم رويد نبات
لشكري ز ارحام سوي خاكدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشكري از خاك زان سوي اجل
تا ببيند هر كسي حسن عمل
اين سخن پايان ندارد هين بتاز
سوي آن دو يار پاك پاكباز
گفت يارش كاندر آ اي جمله من
ني مخالف چون گل و خار چمن
رشته يكتا شد غلط كم شو كنون
گر دوتا بيني حروف كاف و نون
كاف و نون همچون كمند آمد جذوب
تا كشاند مر عدم را در خطوب
پس دوتا بايد كمند اندر صور
گرچه يكتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا گر چار پا ره را برد
همچو مقراض دو تا يكتا برد
آن دو همبازان گازر را ببين
هست در ظاهر خلافي زان و زين
آن يكي كرباس را در آب زد
وان دگر همباز خشكش ميكند
باز او آن خشك را تر ميكند
گوييا ز استيزه ضد بر ميتند
ليك اين دو ضد استيزهنما
يكدل و يككار باشد در رضا
هر نبي و هر ولي را ملكيست
ليك تا حق ميبرد جمله يكيست
چونك جمع مستمع را خواب برد
سنگهاي آسيا را آب برد
رفتن اين آب فوق آسياست
رفتنش در آسيا بهر شماست
چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را در جوي اصلي باز راند
ناطقه سوي دهان تعليم راست
ورنه خود آن نطق را جويي جداست
ميرود بي بانگ و بي تكرارها
تحتها الانهار تا گلزارها
اي خدا جان را تو بنما آن مقام
كاندرو بيحرف ميرويد كلام
تا كه سازد جان پاك از سر قدم
سوي عرصهٔ دور و پنهاي عدم
تنگتر آمد خيالات از عدم
زان سبب باشد خيال اسباب غم
باز هستي تنگتر بود از خيال
زان شود در وي قمر همچون هلال
باز هستي جهان حس و رنگ
تنگتر آمد كه زندانيست تنگ
علت تنگيست تركيب و عدد
جانب تركيب حسها ميكشد
زان سوي حس عالم توحيد دان
گر يكي خواهي بدان جانب بران
امر كن يك فعل بود و نون و كاف
در سخن افتاد و معني بود صاف
اين سخن پايان ندارد باز گرد
تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد
فتاد اين دل به عشق پادشاهي
دو عالم را ز لطف او پناهي
اگر لطفش نمايد رخ به آتش
ز آتشها برون رويد گياهي
چو بردابرد حسنش ديد جانم
برفت آن هاي و هويم، ماند آهي
اگر حسنش بتابد بر سر خاك
ز هر خاكي برآيد قرص ماهي
قيامتهاي آن چشم سياهش
بپوشانيد جانم را سياهي
ز تلخ هجر او، شكر چو زهري
ز خون خونين شده هر خاك راهي
زمين تا آسمان آتش گرفتي
اگر ني مژده دادي گاهگاهي
دو صد يوسف نمايد از خيالش
كه هريك را ذقنبر، طرفه چاهي
بهر چاهي ازان چهها درافتم
چو يوسف ز آن چه افتم من به چاهي
ايا مخدوم شمسالدين تبريز
ازين جانهاي پرآتش مپرهيز
چو چنگ عشق او بر ساخت سازي
به گوش جان عاشق گفت رازي
بزد در بيشهٔ جان، عشقش آتش
بسوزانيد هرجا بد مجازي
نمازي گردد آن جاني كه دارد
به پيش قبلهٔ حسنش نمازي
ز فر جان عشقانگيز شاهي
نهد بر اطلس بختش طرازي
هر آن زاغي كه چيد از خرمن او
يكي دانه، دمي وا گشت بازي
زرايرهاي روحي ميسرايند
ز عشق روي او پردهٔ حجازي
چه ميترسي ز مردن؟! رو تو بستان
ز عشقش عمر بيمرگي، درازي
چه عمري، عمر شيريني، لطيفي
لطيفي، مست عشقي، پاكبازي
وليكن ناز، او را زيبد اي جان
مكن زنهار با نازش، تو نازي
خداوند شمس دين، زان جام پيشين
بريزا در دهان جان ريشين
گفت آن طالب كه آخر يك نفس
اي سواره بر ني اين سو ران فرس
۲
راند سوي او كه هين زوتر بگو
كاسپ من بس توسنست و تندخو
۳
تا لگد بر تو نكوبد زود باش
از چه ميپرسي بيانش كن تو فاش
۴
او مجال راز دل گفتن نديد
زو برون شو كرد و در لاغش كشيد
۵
گفت ميخواهم درين كوچه زني
كيست لايق از براي چون مني
۶
گفت سه گونه زناند اندر جهان
آن دو رنج و اين يكي گنج روان
۷
آن يكي را چون بخواهي كل تراست
وآن دگر نيمي ترا نيمي جداست
۸
وآن سيم هيچ او ترا نبود بدان
اين شنودي دور شو رفتم روان
۹
تا ترا اسپم نپراند لگد
كه بيفتي بر نخيزي تا ابد
۱۰
شيخ راند اندر ميان كودكان
بانگ زد بار دگر او را جوان
۱۱
كه بيا آخر بگو تفسير اين
اين زنان سه نوع گفتي بر گزين
۱۲
راند سوي او و گفتش بكر خاص
كل ترا باشد ز غم يابي خلاص
۱۳
وانك نيمي آن تو بيوه بود
وانك هيچست آن عيال با ولد
۱۴
چون ز شوي اولش كودك بود
مهر و كل خاطرش آن سو رود
۱۵
دور شو تا اسپ نندازد لگد
سم اسپ توسنم بر تو رسد
۱۶
هاي هويي كرد شيخ باز راند
كودكان را باز سوي خويش خواند
۱۷
باز بانگش كرد آن سايل بيا
يك سؤالم ماند اي شاه كيا
۱۸
باز راند اين سو بگو زوتر چه بود
كه ز ميدان آن بچه گويم ربود
۱۹
گفت اي شه با چنين عقل و ادب
اين چه شيدست اين چه فعلست اي عجب
۲۰
تو وراي عقل كلي در بيان
آفتابي در جنون چوني نهان
۲۱
گفت اين اوباش رايي ميزنند
تا درين شهر خودم قاضي كنند
۲۲
دفع ميگفتم مرا گفتند ني
نيست چون تو عالمي صاحب فني
۲۳
با وجود تو حرامست و خبيث
كه كم از تو در قضا گويد حديث
۲۴
در شريعت نيست دستوري كه ما
كمتر از تو شه كنيم و پيشوا
۲۵
زين ضرورت گيج و ديوانه شدم
ليك در باطن همانم كه بدم
۲۶
عقل من گنجست و من ويرانهام
گنج اگر پيدا كنم ديوانهام
۲۷
اوست ديوانه كه ديوانه نشد
اين عسس را ديد و در خانه نشد
۲۸
دانش من جوهر آمد نه عرض
اين بهايي نيست بهر هر غرض
۲۹
كان قندم نيستان شكرم
هم زمن ميرويد و من ميخورم
۳۰
علم تقليدي و تعليميست آن
كز نفور مستمع دارد فغان
۳۱
چون پي دانه نه بهر روشنيست
همچو طالبعلم دنياي دنيست
۳۲
طالب علمست بهر عام و خاص
نه كه تا يابد ازين عالم خلاص
۳۳
همچو موشي هر طرف سوراخ كرد
چونك نورش راند از در گفت برد
۳۴
چونك سوي دشت و نورش ره نبود
هم در آن ظلمات جهدي مينمود
۳۵
گر خدايش پر دهد پر خرد
برهد از موشي و چون مرغان پرد
۳۶
ور نجويد پر بماند زير خاك
نااميد از رفتن راه سماك
۳۷
علم گفتاري كه آن بي جان بود
عاشق روي خريداران بود
۳۸
گرچه باشد وقت بحث علم زفت
چون خريدارش نباشد مرد و رفت
۳۹
مشتري من خدايست او مرا
ميكشد بالا كه الله اشتري
۴۰
خونبهاي من جمال ذوالجلال
خونبهاي خود خورم كسب حلال
۴۱
اين خريداران مفلس را بهل
چه خريداري كند يك مشت گل
۴۲
گل مخور گل را مخر گل را مجو
زانك گل خوارست دايم زردرو
۴۳
دل بخور تا دايما باشي جوان
از تجلي چهرهات چون ارغوان
۴۴
يا رب اين بخشش نه حد كار ماست
لطف تو لطف خفي را خود سزاست
۴۵
دست گير از دست ما ما را بخر
پرده را بر دار و پردهٔ ما مدر
۴۶
باز خر ما را ازين نفس پليد
كاردش تا استخوان ما رسيد
۴۷
از چو ما بيچارگان اين بند سخت
كي گشايد اي شه بيتاج و تخت
۴۸
اين چنين قفل گران را اي ودود
كي تواند جز كه فضل تو گشود
۴۹
ما ز خود سوي تو گردانيم سر
چون توي از ما به ما نزديكتر
۵۰
اين دعا هم بخشش و تعليم تست
گرنه در گلخن گلستان از چه رست
۵۱
در ميان خون و روده فهم و عقل
جز ز اكرام تو نتوان كرد نقل
۵۲
از دو پاره پيه اين نور روان
موج نورش ميزند بر آسمان
۵۳
گوشتپاره كه زبان آمد ازو
ميرود سيلاب حكمت همچو جو
۵۴
سوي سوراخي كه نامش گوشهاست
تا بباغ جان كه ميوهش هوشهاست
۵۵
شاهراه باغ جانها شرع اوست
باغ و بستانهاي عالم فرع اوست
۵۶
اصل و سرچشمهٔ خوشي آنست آن
زود تجري تحتها الانهار خوان
چو برخاست از خواب با موبدان
يكي انجمن كرد با بخردان
گشاد آن سخن بر ستاره شمر
كه فرجام اين بر چه باشد گذر
دو گوهر چو آب و چو آتش به هم
برآميخته باشد از بن ستم
همانا كه باشد به روز شمار
فريدون و ضحاك را كارزار
از اختر بجوئيد و پاسخ دهيد
همه كار و كردار فرخ نهيد
ستارهشناسان به روز دراز
همي ز آسمان بازجستند راز
بديدند و با خنده پيش آمدند
كه دو دشمن از بخت خويش آمدند
به سام نريمان ستاره شمر
چنين گفت كاي گرد زرين كمر
ترا مژده از دخت مهراب و زال
كه باشند هر دو به شادي همال
ازين دو هنرمند پيلي ژيان
بيايد ببندد به مردي ميان
جهان زيرپاي اندر آرد به تيغ
نهد تخت شاه از بر پشت ميغ
ببرد پي بدسگالان ز خاك
به روي زمين بر نماند مغاك
نه سگسار ماند نه مازندران
زمين را بشويد به گرز گران
به خواب اندرد آرد سر دردمند
ببندد در جنگ و راه گزند
بدو باشد ايرانيان را اميد
ازو پهلوان را خرام و نويد
پي بارهاي كو چماند به جنگ
بمالد برو روي جنگي پلنگ
خنك پادشاهي كه هنگام او
زمانه به شاهي برد نام او
چو بشنيد گفتار اخترشناس
بخنديد و پذرفت ازيشان سپاس
ببخشيدشان بيكران زر و سيم
چو آرامش آمد به هنگام بيم
فرستادهٔ زال را پيش خواند
زهر گونه با او سخنها براند
بگفتش كه با او به خوبي بگوي
كه اين آرزو را نبد هيچ روي
وليكن چو پيمان چنين بد نخست
بهانه نشايد به بيداد جست
من اينك به شبگير ازين رزمگاه
سوي شهر ايران گذارم سپاه
فرستاده را داد چندي درم
بدو گفت خيره مزن هيچ دم
گسي كردش و خود به راه ايستاد
سپاه و سپهبد از آن كار شاد
ببستند از آن گرگساران هزار
پياده به زاري كشيدند خوار
دو بهره چو از تيره شب درگذشت
خروش سواران برآمد ز دشت
همان نالهٔ كوس با كره ناي
برآمد ز دهليز پردهسراي
سپهبد سوي شهر ايران كشيد
سپه را به نزد دليران كشيد
فرستاده آمد دوان سوي زال
ابا بخت پيروز و فرخنده فال
گرفت آفرين زال بر كردگار
بران بخشش گردش روزگار
درم داد و دينار درويش را
نوازنده شد مردم خويش را
آن يكي ميگفت در عهد شعيب
كه خدا از من بسي ديدست عيب
چند ديد از من گناه و جرمها
وز كرم يزدان نميگيرد مرا
حق تعالي گفت در گوش شعيب
در جواب او فصيح از راه غيب
كه بگفتي چند كردم من گناه
وز كرم نگرفت در جرمم اله
عكس ميگويي و مقلوب اي سفيه
اي رها كرده ره و بگرفته تيه
چند چندت گيرم و تو بيخبر
در سلاسل ماندهاي پا تا بسر
زنگ تو بر توت اي ديگ سياه
كرد سيماي درونت را تباه
بر دلت زنگار بر زنگارها
جمع شد تا كور شد ز اسرارها
گر زند آن دود بر ديگ نوي
آن اثر بنمايد ار باشد جوي
زانك هر چيزي بضد پيدا شود
بر سپيدي آن سيه رسوا شود
چون سيه شد ديگ پس تاثير دود
بعد ازين بر وي كه بيند زود زود
مرد آهنگر كه او زنگي بود
دود را با روش همرنگي بود
مرد رومي كو كند آهنگري
رويش ابلق گردد از دودآوري
پس بداند زود تاثير گناه
تا بنالد زود گويد اي اله
چون كند اصرار و بد پيشه كند
خاك اندر چشم انديشه كند
توبه ننديشد دگر شيرين شود
بر دلش آن جرم تا بيدين شود
آن پشيماني و يا رب رفت ازو
شست بر آيينه زنگ پنج تو
آهنش را زنگها خوردن گرفت
گوهرش را زنگ كم كردن گرفت
چون نويسي كاغد اسپيد بر
آن نبشته خوانده آيد در نظر
چون نويسي بر سر بنوشته خط
فهم نايد خواندنش گردد غلط
كان سياهي بر سياهي اوفتاد
هر دو خط شد كور و معنيي نداد
ور سيم باره نويسي بر سرش
پس سيه كردي چو جان پر شرش
پس چه چاره جز پناه چارهگر
نااميدي مس و اكسيرش نظر
نااميديها بپيش او نهيد
تا ز درد بيدوا بيرون جهيد
چون شعيب اين نكتهها با وي بگفت
زان دم جان در دل او گل شكفت
جان او بشنيد وحي آسمان
گفت اگر بگرفت ما را كو نشان
گفت يا رب دفع من ميگويد او
آن گرفتن را نشان ميجويد او
گفت ستارم نگويم رازهاش
جز يكي رمز از براي ابتلاش
يك نشان آنك ميگيرم ورا
آنك طاعت دارد و صوم و دعا
وز نماز و از زكات و غير آن
ليك يك ذره ندارد ذوق جان
ميكند طاعات و افعال سني
ليك يك ذره ندارد چاشني
طاعتش نغزست و معني نغز ني
جوزها بسيار و در وي مغز ني
ذوق بايد تا دهد طاعات بر
مغز بايد تا دهد دانه شجر
دانهٔ بيمغز كي گردد نهال
صورت بيجان نباشد جز خيال
رز لزلی Rose Leslie
رونق ساخت مسکن به کاهش قیمت خانه ختم شد
عِنان مَپیچ که گر میزنی به شمشیرم
حکمتش چون بدین فزونی خواست
عکس های هفته